فرض بود بر همه شکر و سپاس |
|
شکر و سپاسی نه به حد قیاس |
شکر و سپاسی که خدا را سزد |
|
خالق ما، رازق ما را سزد |
رازق ما آن که به خوان نعم |
|
خواند جهان را به وجود از عدم |
هست جهان سفرهی احسان او |
|
اهل جهان زله خور خوان او |
هر که نه پروردهی این نعمت است |
|
از سر خوان عدمش قسمت است |
مائدهی فیض چه جزو و چه کل |
|
برده از او فیض چه خار و چهگل |
او چمن آراست دگرها چمن |
|
باد برد شاخ گل و نسترن |
ور نکند طرح چمن از نخست |
|
بر قد گلبن نشود جامه چست |
نسخه هر گل که رقمها در اوست |
|
شرح کمال چمن آرا در اوست |
حرف نگار صحف کاینات |
|
بی ورق و بی قلم و بی دوات |
نقش کن لوح درون و برون |
|
صنعتش از تهمت آلت مصون |
گر نبود آهن خارا تراش |
|
سنگ کجا بت شود از بت تراش |
بتگر اگر تیشه نیارد به دست |
|
پیکر بت را نتوان نقش بست |
ور نبود قوت آن پیشهاش |
|
رخنهگر کار شود تیشهاش |
بت که نگارنده شدش بت نگار |
|
چون دهدش کس به خدایی قرار |
هست خدا آن که بود بینیاز |
|
در همه کاری همه را کار ساز |
آنکه مقدم عدمش بر وجود |
|
چون کندش کس به خدایی سجود |
نقش نبود از بت و از بت نگار |
|
کاو همه را بود خداوندگار |
پیشتر از نام بت و بت پرست |
|
بود خداوند بدینسان که هست |
جان و جسد را به هم الفت فزای |
|
و ز دل و جان گرد کدورت زدای |
راهنمای خرد راهجوی |
|
کام گشای نفس گرم پوی |
پویهده ابلق گیتی نورد |
|
گرمکن زردهی آفاق گرد |
غالیهسای چمن دلفروز |
|
مجمره گردان گل عود سوز |
زنگزدای دل دلخستگان |
|
قفلگشای در دربستگان |
عقده گشاینده دشوارها |
|
چاره نماینده آزارها |
تاب ده لالهی لعلی چراغ |
|
جام گر نرگس زرین ایاغ |
کحل کش باصرهی ماه ومهر |
|
مشعله افروز بساط سپهر |
صدر نشان دل روشنضمیر |
|
خردهشناس خرد خردهگیر |
عقل که هست از همه آگاهتر |
|
در ره او از همه گمراهتر |
راه به کنهش نبرد عقل کس |
|
معرفت الله همین است و بس |
صدق ندارد نفس هیچ کس |
|
صادق اگرهست بود صبح و بس |
بر سر این لوح رقم مختلف |
|
نیست یکی راست به غیر از الف |
نیست در این لجه به غیر از سحاب |
|
آن که شداز حرف حیا نام یاب |
هیچ کمر بسته بجز نی نماند |
|
صاف دلی غیر خم می نماند |
کیست در این دیر حوادثپذیر |
|
غیر خم میکه بود گوشه گیر |
روی زمین ز اهل هنر رفتهاند |
|
اهل هنر زیر زمین خفتهاند |
صافی از این میکده باقی نماند |
|
گشت تهی شیشه و ساقی نماند |
شمع فروزنده ز پرتو نشست |
|
صبح شد و رونق مجلس شکست |
تیره گلی از می گلرنگ ماند |
|
کان تهی از لعل شد و سنگ ماند |
گشت تهی بزم ز شمع طراز |
|
ماند همین دودهای از شمع باز |
گنج زجا رفت وبه جا خفت مار |
|
لیک نه ماری که بود مهره دار |
بگذر از این طایفه ماروش |
|
بر صفت مار به آزار خوش |
خیز و منه پا به سر راهشان |
|
بشنو و مگذر ز گذرگاهشان |
پای نهی در ره افعی به خاک |
|
لیک کنندت دم فرصت هلاک |
تا نشوی همچو زمین پایمال |
|
دور نشین از همه گردون مثال |
روی به مردم منما چون پری |
|
تا طلبندت به سد افسونگری |
رخ منما وز همه در پرده باش |
|
بر صفت روز گذر کرده باش |
تا چو کند یاد تو در دل گذار |
|
روی دهد گریه بیاختیار |
بگذر از این طایفه پرده در |
|
پردهنشین باش چو نور بصر |
رسم وفا نیست در اهل جهان |
|
همچو وفا پای بکش از میان |
باش به عزلتگه خود پا به گل |
|
تا نروی از در کس منفعل |
|