دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مکر و حیلهٔ زن
يک نفر تصميم گرفت دربارهٔ مکر زنان کتابى بنويسد بهنام 'حيلةالنساء' مشغول نوشتن کتاب شد. از قضا زنى گذارش افتاد آنجا ديد آن مرد دربارهٔ زنان دارد کتابى مىنويسد. زن پرسيد: 'چه مىنويسي؟' مرد جواب داد: 'مىخواهم کتابى دربارهٔ زنان بنويسم بهنام حيلةالنساء که مردها بخوانند و فريب زنها را نخورند' . زن گفت: 'اى مرد تو خودت نمىتوانى فريب زنها را نخوري. مىخواى کتاب بنويسي؟' مرد جواب داد: 'من هيچوقت فريب زنها را نمىخورم' . زن گفت: 'خيلى خوب!' از او خداحافظى کرد و رفت. مرد هم مشغول نوشتن شد. زن رفت هفتقلم خودش را آرايش کرد و رختهاى خوبش را پوشيد و آمد پيش آن مرد. سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد. آن وقت سرش را روى کتاب بلند کرد چشمش افتاد به زن اما او را نشناخت. ديد عجب زن خوشگلى است. به ماه مىگويد از کوه در نيا که من درآمدم. يک دل نه صد دل عاشق زن شد. پرسيد: 'تو دختر کى هستي؟' زن جواب داد: 'من دخت قاضى شهر هستم' . مرد پرسيد: 'تو عروس شدهاي؟' زن جواب داد: 'نه، هر کس به خواستگارى من مىآيد پدرم مرا عروس نمىکند' . مرد گفت: 'تو که به اين زيبائى هستى چرا عروست نمىکند؟' زن گفت: 'پدرم خيلى ايراد مىگيرد' . مرد گفت: 'چه ايرادى مىگيرد؟' زن گفت: 'پدرم به خواستگاران من مىگويد دخترم کور و کر و لال است. |
خواستگارها هم که اين حرف را مىشنوند منصرف مىشوند و کسى حاضر نمىشود با من عروسى کند' . از قضا قاضى اين شهر دخترى کور و کر و لال داشت. مرد گفت: 'اى دختر، من تو را مىخوام، تو زن من مىشي؟' زن گفت: 'من حاضرم زن تو بشم، ولى پدرم ايراد مىگيره و مرا به تو نمىده' . مرد جواب داد: 'من عاشق تو شدم بگو چکار بکنم؟' مرد قبول کرد و گفت: 'هر کارى بگى مىکنم' . زن گفت: 'بسيار خوب تو برو پيش پدرم خواستگاري، پدرم به تو مىگه من کور و کر و لال هست به درد تو نمىخوره تو به پدرم بگو با تمام عيبهاش قبول دارم. آنوقت او قبول مىکنه و مرا به تو مىده' . مرد گفت: 'بسيار خوب' . و رفت پيش قاضى و گفت: 'اى قاضى من آمدم خواستگارى دختر شما براى خودم' . قاضى جواب داد: 'دختر من به درد عروسى نمىخورد. شل و کور و کر و لال است. از اين بابت کسى حاضر نيست با دختر من عروسى کند' . مرد جواب داد: 'من دختر شما را با تمام عيبهاش قبول دارم' . قاضى که از خدا مىخواست اين دختر را از روى دستش برداشته شود قبول کرد و دستور داد تمام اهل شهر را جمع کردند و عروسى مجللى گرفتند و دختر را به عقد آن مرد درآوردند و داماد را بردند حمام و از حمام آوردند به حجله کردند و در را روى عروس و داماد بستند، خودشان رفتند. وقتى داماد روى عروس را با صد شوق و ذوق برداشت و چشمش به عروس افتاد چرتش پاره شد ديد هر چه قاضى درباهٔ دخترش گفته بود درست است. جرأت نداشت به قاضى بگويد من دختر را نمىخواهم. |
با خودش فکر کرد که بايد من از اين شهر بروم که هيچکس نتواند مرا پيدا کند. شبانه منزل قاضى شهر را ترک کرد. پشت به شهر رو به بيابان رفت و رفت تا اينکه رسيد به يک شهرى که هيچکس او را نمىشناخت. يک دکان باز کرد و شروع کرد به خريد و فروش. خلاصه، مدتى که از اين قصه گذشته همان زن دنبالش رفت و در آن شهر پيدايش کرد و رفت جلو سلام کرد. مرد تا چمشش به او افتاد او را شناخت گفت: 'اى زن تو مرا بيچاره کردى ديگه چه از جان من مىخواى که اينجا هم دست از من برنمىداري' . زن خنديد و گفت: 'من چيزى از تو نمىخوام يادت هست گفتى من هيچوقت فريب زنها را نمىخورم. حالا اگر قول مىدى کتاب براى زنها درست نکنى آمدهام که تو را از اين گرفتارى نجات بدم' . مرد گفت: 'قول ميدم که هيچوقت دربارهٔ زنها چيزى ننويسم تو را به خدا به من رحم کن من جوونم و آرزو دارم' . زن گفت: 'اول قول بده که مرا به عقد خودت دربياري' . مرد گفت: 'قبول دارم' . زن گفت: 'برو چند نفر غربت را با خودت بردار برو در خانه قاضى را بزن. قاضى خودش در را باز مىکنه. وقتى در را باز کرد تو يکى يکى غربتها را به اسم و رسم با او آشنا کن. وقتى قاضى از تو مىپرسه اين مدت کجا رفته بودى بگو دلم تنگ شده بود رفته بودم ديدن قوم و خويشهام چون چند سال بود که همديگر را نديده بوديم نگذاشتن که زودتر بيام. |
حالا اقوامم با من اومدن براى ديدن عروسشون' . مرد هم همين کار را کرد با چند نفر غربت که هر کدام با سگ و بز و مرغ و الاغ و بند و بساطشان راه افتاده بودند وارد شهر شد و يکسره به در خانه قاضى آمد و دقالباب کرد. قاضى آمد در را باز کرد ديد دامادش با چند نفر کولى آمده، از دامادش پرسيد: 'اين مدت کجا بودي؟' داماد گفت: 'اى پدرزن عزيزم چون مدتى بود که از قوم و قبيلهام خبر نداشتم دلم تنگ شده بود و رفتن ديدنشون، حالا هم با آنها برگشتم' . آنوقت شروع کرد به معرفى يکايک آنها و گفت: 'اين پسرخاله، آن پسردائي، آن عمو، آن خاله و آن دختر عمهام هستند' . همه غربتها به جيغ و داد درآمدند که: جناب قاضى خوب کردى که خويش ما را به دامادى خودت قبول کردي. اين وصلت مايهٔ سرافرازى ما است. يکى مىگفت: 'جناب قاضى سگمو کجا ببندم؟' يکى مىگفت: 'خرمو کجا ببندم؟' يکى مىگفت: 'بزمو کجا ببندم؟' يکى مىگفت: 'مرغمو کجا ببندم؟' قاضى ديد اگر مردم بفهمند که دامادش غربت است آبرويش مىريزد و نمىتواند در شهر زندگى کند و مردم شهر او را سرزنش مىکنند. قاضى از اين پيشآمد ناراحت شد. به دامادش گفت: 'تا کسى شما را نديده، من مهر دختر را مىبخشم، طلاق او را بده و از اين شهر برو که آبروى من در خطر است' . داماد که از خدا مىخواست قبول کرد و فورى دختر قاضى را طلاق داد و از شرش خلاص شد و از غربتها هم خيلى ممنون شد و رفت با همان زن که فريبش داده بود عروسى کرد. |
- مکر و حيلهٔ زن |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش دوم ـ ص ۳۴ |
- انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست