دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملکابراهیم
روزي، روزگارى مردى بود که دارائىاش سيصد تومان بود، پسرى هم داشت بهنام ملکابراهيم. يک روز پسرش را صدا زد و گفت: 'من رفتنى هستم، دلم مىخواهد که بعد از من، تو اين سيصد تومان را ببرى به دکان پندفروشى و پند بخرى و آنها را به کار ببندي' . |
پدر مرد، ملکابراهيم هم سيصد تومان را برداشت و رفت پيش پندفروش. صدتومان داد و گفت: 'به من پندى بده' . مردک پول را گرفت و گفت: 'در زمستان وقتىکه هوا ابرى است از جاى خود جم نخور' اين را گفت و ديگر حرفى نزد. ملکابراهيم صد تومان ديگر داد و جوياى پند ديگر شد. پندفروش گفت: 'وقت کبوتر و سگ شکارى و گربه را ديدى که به بازار براى فروش آوردند بخر و از آنها نگهدارى کن، همين' . ملکابراهيم صد تومان ديگر هم براى پند سوم داد، مرد پندفروش به او گفت: 'هرگز پندهائى که بهدست آورهاى به کسى نگو و از بيرون، زنى را به توى خانهات راه نده' . |
روزها گذشت. زمستان آمد ملکابراهيم با سه نفرى براى سفر به راه افتادند تا به جائى رسيدند که هوا ابرى بود. ملکابراهيم به ياد پند اول افتاد که در هواى ابرى زمستان سفر نکن؛ سر جاى خودش ماند. اما آن سه نفر که با او بودند تا به راه افتادند دچار توفان برفى شدند و همه نفله شدند. ملکابراهيم بعد به سراغ آنها رفت، ديد هر کدام در کمرشان صد تومان قايم کردهاند. پولها را برداشت و دنبال کار خودش رفت، فهميد پندى که خريده بود ارزش داشت. در راه به مردى برخورد که يک کفتر و يک گربه و يک سگ شکارى را به سيصد تومان مىفروخت به ياد پند دوم افتاد و سيصد تومان داد و آنها را خريد. اما چون ديگر پولى نداشت که براى آنها خرج کند افتاد توى غصه. شب در خواب ديد انگشترى پهلوى اوست که هر چه بخواهد برايش فراهم مىکند. اين انگشتر، انگشتر حضرت سليمان بود، همين که به انگشت مىکردند و مىچرخاندند و مىگفتند: اى حضرت سليمان من چنين و چنان مىخواهم، همهٔ آنها فراهم مىشد. |
وقتىکه بيدار شد رفت به زمين خرابهاى که در خواب ديده بود. ديد پارچهاى سبز آنجا افتاده و انگشترى توى آن پيچيده است. خوشحال شد آن را ورداشت و رفت پهلوى کفتر و سگ و گربه و اول چيزى که از انگشتر خواست يک کاخ بلند بود که يک آجرش از طلا باشد و يک آجرش از نقره. کاخ درست شد و چيزهاى ديگر هم که لازم داشت خواست، جانورها را هم برد پهلوى خودش. يک روز که به گردش رفته بود، ناگهان خود را در پاى کاخ بلندترى ديد که در بالاخانهٔ آن، دخترى نمايان شد که به ماه مىگفت تو در نيا من در بيام! (خيلىها به خواستگارى آن دختر آمده بودند، اما دختر هيچکدام را نپسنديده بود). بارى دختر خواهان ملکابراهيم شد و ملکابراهيم پانصد تومان به مردى داد که برود و از پادشاه خواستگارى دخترش را بکند. پادشاه از اين کار خوشش نيامد و فرمان داد تا سر خواستگار را ببرند، اما وزير جلوى پادشاه زمينبوسى کرد و گفت: 'او را نکشيد، چيزى از او بخواهيد که نتواند فراهم کند' . پادشاه پذيرفت و به خواستگار گفت: 'اگر دختر را مىخواهى بايد پانصد بار شتر جواهر با صد کنيز سياه و سفيد و يک کاخ که يک خشتش از طلا و يک خشتش از نقره ساخته شده باشد، و پانصد سوار همه به يک شکل و يک جور بيارى و درست کنى و دختر را ببري' . ملکابراهيم به کمک انگشتر همهٔ آنها را آورد و دختر را برد. |
روزها گذشت، يک روز ملکابراهيم به شکار رفته بود و زنش در بالاخانه بود که پسر پادشاه شهر ديگر از جلوى کاخ بلند ملکابراهيم رد شد و دختر را ديد، دلدادهٔ او شد. براى اينکه او را بهدست بياورد، دست به دامان پيرزنى شد افسونگر، پيرزن به هر افسونى بود پهلوى دختر رفت. ملکابراهيم از بيرون رسيد، پيرزن را پهلوى زنش ديد و گفت: 'اين پيرزن جادوگر را توى خانه راه نده' . اما زنک گوش به حرف او نکرد و او را قايم کرد. باري، پيرزن رفته رفته قاب زن را دزديد تا روزى بهش گفت: 'از شوهرت بپرس اين کاخ و دم و دستگاه را از کجا آورهاي؟' زن از ملکابراهيم پرسيد او پند را نشنيده گرفت و گزارش انگشتر را براى زنش گفت. زنش هم براى پيرزن. روز ديگر پيرزن، زن را واداشت، تا انگشتر را از ملکابراهيم بگيرد. زن به هر شکلى بود، انگشتر را از ملکابراهيم گرفت و توى جيب خودش گذاشت. روزى پيرزن به بهانهٔ اينکه مىخواهم سرت را بشورم و شانه کنم، در ميان سر شستن انگشتر را از جيب زن درآورد و به دستش کرد و چرخانده گفت: 'يا حضرت سليمان من و پسر پادشاه و زن ملکابراهيم را با اين کاخ ببر به شهر پسر پادشاه' . فورى همينطور شد. |
وقتىکه به آن شهر رسيدند پسر پادشاه خودش را به زن شناساند و بهش گفت: 'تو ديگر مال مني' . زن گفت: 'بسيار خوب ولى چهل روز صبر کنى وگرنه خودم را مىکشم' . پسر پادشاه پذيرفت و چهل روز به شکار رفت. |
بشنويد از ملکابراهيم، از شکار برگشت، نه کاخى ديد و نه زني! آنوقت يادش آمد که پند سومى را به کار نبسته. باري، آنجا نماند و به راه افتاد تا به شهر پسر پادشاه رسيد، از دور کاخ را ديد ولى دروازه بسته بود، و دروازهبان به فرمان پسر پادشاه تا چهل روز از آمدن مردم به شهر جلوگيرى مىکرد، اين بود که نتوانست توى شهر بيايد و همانجا ماند. |
بشنويد از گربه و سگ شکارى و کبوتر، آنها به هم گفتند: 'خواجهٔ ما براى ما سيصد تومان مايه گذاشت و امروز که کارش بيخ پيدا کرده است، ما بايد او را يارى بکنيم' . کبوتر از بالا و سگ و گربه از پايين به راه افتادند تا به قصر رسيدند. کبوتر از بالا و سگ و گربه از راه آب به کاخ رفتند. زن آنها را ديد و خوشحال شد؛ آنها به او گفتند: 'خواجهٔ ما آمده است برويم و او را پيدا کنيم' . آمدند و او را پيدا کردند، او هم نامهاى به زنش نوشت و به گردن گربه انداخت که: 'تا اينجا آمدهام بگو، چکار کنم؟' |
سىونه روز گذشت و روز چهلم سر و کلهٔ پسر پادشاه پيدا شد که بايستى در آن روز دختر را بگيرد. پسر پادشاه آمد، پيرزن هم براى خودشيرينى اين در و آن در مىزد و خوشخدمتى مىکرد. ملکابراهيم هم آن دوروبرها در گوشهاى قايم شده بود و مىترسيد، اگر خودش را نشان بدهد کشته بشود. بارى گربه، شاه موشان را گير انداخت و گفت: 'هر جور شده بايد انگشتر را از جيب پيرزن درآري' . دوندگىها کردند آخر کار موش لاغر کوچکى انگشتر را پيدا کرد و بهدست گربه داد و گربه هم به زن ملکابراهيم داد. فردا آفتاب ندميده، زن ملکابراهيم به او نامه نوشت: 'بيا در تاريک کاخ در گوشهاى بايست گربه به تو از ته و توى کار خبر مىدهد' . |
ملکابراهيم آمده و در تاريکى چشم به راه بود. از آن دور زن به پسر پادشاه و پيرزن گفت: 'بنشينيد تا من وِردم را بخوانم' . اين را گفت و آمد پهلوى ملکابراهيم و به کمک انگشتر، خودش و همسرش و کاخ و پسر پادشاه و پيرزن را به جاى اولش برد. آنها يکدفعه چشم بازکردند و ديدند دور از شهر خودشان هستند و ملکابراهيم دست در دست زنش انداخته است. آن وقت ملکابراهيم پيرزن را دو شقه کرد و جلو دو دروازه آويزان کرد؛ بعد به سراغ پسر پادشاه آمد و گفت: 'اى بدجنس! چيزى که توى دنيا زياد است زن است، ناچار نيستى که به زور، زن ديگرى را بقاپى و ببري، همهٔ زنها يکجورند' . اين را گفت و دستور داد: 'گردنش را بزنيد' . گردنش را زدند و به جهنمش فرستادند. |
ملکابراهيم گفت: 'سيصد تومان براى ارزش پندها دادم و اگر اينها را فاش نمىکردم و از بيرون زنى را به اندرون راه نمىدادم، اين بلاها به سرم نمىآمد و اگر گربه و کفتر و سگ به دادم نمىرسيدند، من به زن خود نمىرسيدم و دشمنهايم را از ميان نمىبردم' . بارى ملکابراهيم سالهاى سال به خوشى با زنش زندگى کرد. |
- ملکابراهيم |
- افسانهها، جلد اول ـ صد ۱۷۵ |
- فضلالله مهتدى (صبحي) |
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۲۸ |
- انتشارات جامى چاپ مکرر، چاپ ۱۳۷۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست