دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شبی با درویش
پادشاهى بود که لباس درويشى به تن مىکرد و کشکول درويش به شانه مىانداخت و در کوچه و بازار به ميان مردم مىرفت. روزى شاه به مرد خارکشى رسيد و گفت: 'اى مرد به کجا مىروي؟' گفت: 'به خانه.' گفت: 'امشب را به من درويش پناه مىدهي؟' گفت: 'بيا تا برويم.' مرد خارکش و درويش که همان شاه بود، بهسوى خانهٔ خارکش به راه افتادند. و چون به رودى رسيدند، درويش گفت: 'بگذار بگويم پلى بر آن بزنند، تا عبور کنيم.' مرد گفت: 'اى درويش خيالت کجاست، به آب بزن تا به آن سوى برسيم.' هر دو به آب زدند و به آن سوى رود رسيدند که دهکدهاى در آنجا قرار داشت. چون به نزديک خانهٔ مرد خارکش رسيدند، شاه چشمش به 'خيرات(۱)' افتاد، گفت: 'اى خارکش تا همينجا که بر تو زحمت دادم بس است، شب را در خيرات مىگذرانم.' و پس از آن همينکه از مرد خارکش خواست جدا بشود، گفت: 'اى مرد چون به خانهٔ خود وارد شدى ياالله کن.' و رفت. |
(۱) بخشش و خير کردن، و در اينجا به معناى جا و مکانى که مردم تنگدست و گذرنده در آن مىخوابيدند و اطعام مىشدند، خيراتخانه و هم، آنچه در هنگام 'چراغ برات' خيرات کنند. |
مرد خارکش چون به خانهٔ خود شد ياالله نکرد و ناگاه ديد که دختر بالغش لخت در حوض خانه غوطه مىخورد. گفت: 'اى دادِ بىداد، چه بد شد که گوش به گفتهٔ درويش نکردم! و دُچار شرمندگى گرديد. دختر که کلام پسرش را شنيده بود پرسيد: 'اى پدر چه شده، و از چه حرف مىزني؟' گفت: 'تا دم خيرات با درويشى بودم که هنگام گذشتن از رود گفت بگذار بگويم پلى بر آن بزنند، و ديگر اينکه بههنگام خداحافظى گفت به خانهٔ خود که شدى ياالله کن!' دختر که باهوش و زرنگ بود، پى برد که آن درويش 'کس' است، تندى لباس به تن کرد و پدرش را روانهٔ خيرات کرد تا درويش را به خانه بياورد. |
مرد خارکش به 'خيرات' رفت و به درويش گفت: 'اى باباى درويش در پى تو آمدهام که به خانهٔ من برويم!' گفت باشد و به خانهٔ مرد خارکش آمد دختر سفره انداخت و از درويش پذيرائى کردند، و چون هنگام خواب فرا رسيد: درويش را به اتاقى بردند، و خود در اتاقى ديگر خوابيدند. اما نيمههاى شب دختر از رختخواب بلند شد و به سراغ اتاق درويش رفت و او را بيدار کرد و گفت: 'اى درويش برخيز و مرا به عقد خود درآور، که ميل من به جانب توست!' شاه که از سر شب در اسارت زيبائى دختر قرار گرفته بود، رضايت داد و با هم ازدواج کردند. صبح هنگام پيش از آنکه درويش از خانهٔ مرد خارکش برود، به دختر بازوبند جواهر نشانى داد، و گفت: 'چون حامله شدى و زائيدي، اگر فرزند دختر بود بازوبند را بفروش و خرج او کن، و اگر پسر بود آن را به بازويش ببند!' دختر در همان شب حامله شد و نُه ماه و نُه روز بعد پسرى به دنيا آورد که نشان از پدر بسيار داشت. |
زمانى گذشت و پسر بزرگ شد، تا آنکه روزى ضمن بازي، دعوائى پيش آمد و طرف مقابلش گفت: 'اى بىپدر!' پسر بغض کرد و به خانه رفت و دامن مادرش را گرفت و گفت: 'پدر من که بودە، و در کجاست؟' مادر ناگزير به اقرار شد و داستان شبى با درويش را بازگفت، و بازوبند جواهرنشان را به او نشان داد. |
سال پشت سال گذشت تا پسر، جوانى برومند شد، و از روستا به شهر رفت و شغل شاگرد قصابى گرفت. حالا او را ابراهيم صدا مىزدند و چنان در زيبائى شهرت يافت که دختران اعيان و اشراف هواى ديدارش را به سر داشتند، تا آنکه روزى دختر وزير، با لباس مبدل به در دکان قصابى رفت و با هر ترفندى بود با ابراهيم دوست شد. |
خانهٔ وزير نزديک به دکان قصابى قرار داشت، و دختر که قرار از کف داده بود، دم به دم به پيش ابراهيم مىرفت، تا آنکه روزى گفت: 'اين کافى نيست، و بايد دست بهکارى زد!' . ابراهيم گفت: 'چارهاى جز زدن نقب نيست!' و بر آن شدند که نقبى از خانهٔ وزير به دکان قصابى بزنند. نقب را زدند، و از آن پس ابراهيم و دختر وزير تا کلهٔ سحر با هم بودند و غم روزگار را به فراموشى مىسپردند. |
چندى چنين گذشت، تا آنکه باز شبى شاه لباس درويشى به تن کرده بود و تيرزين برداشته بود و دور شهر مىگشت، و در چون به دکان قصابى رسيد، ديد پيهسوزى روشن است و جوانى زيبا در آن قرار دارد. پيش رفت و به ابراهيم گفت: 'اى جوان زيبا مهمان درويش دوست داري؟' گفت: 'دکان قصابى جاى استراحت نيست!' گفت: 'مگر نشنيدى که مهمان حبيب خداست!' گفت: 'بيا داخل و کم گفتوگو کن!' |
ابراهيم که بايد به سر قرار مىرفت، حواسش پيش درويش رفت و به پذيرائى از او مشغول شد، تا آنکه دريچهٔ دکان قصابى که در کف قرار داشت، به صدا درآمد و دخترى ماهر و که کنيز بود، از آن سر درآورد و گفت: 'اى ابراهيم از اينکه دير کردهاي، بانوى من نگران است!' گفت: 'درويشى مهمان من است، و امشب را با دم او به صبح خواهم بُرد!' کنيز رفت و بعد باز سر از دريچه بيرون آورد و گفت: 'بانو گفت مهمان حبيب خداست، او را هم بياور!' |
ابراهيم و درويش از جاى بلند شدند و به درون نقب رفتند، و لحظهاى نگذشت که سر از جاى دختر برآوردند. ابراهيم با دختر وزير به صحبت نشست، و به درويش گفت: 'کنيز من هم با توست!' شاه که از غضب پيشانيش چين برداشته بود، و قصابى را معشوق دختر وزير خود مىديد، چيزى نگفت و براى آنکه از عاقبت کار سر دربياورد، با کنيز کنار آمد. |
سپيده سر نزده، درويش از نقب به در آمد و راهى قصر شد، و بر آن گرديد که دستور قتل جوان قصاب، و دختر وزير را بدهد. اما لختى به فکر افتاد، و با خود گفت: 'اين نهايت ستمگرى است، و بايد چارهاى ديگر انديشه کنم!' |
شب که شد، شاه وزير خودش را صدا زد و گفت: 'لباس درويش به تن کن تا امشب را بهجائى که بايد رفت، برويم!' |
شاه و وزير با لباس درويش به تکان قصابى رفتند، و ابراهيم از آنان پذيرائى کرد، اما دوباره کنيز از دريچهٔ نقب سر به بالا آورد و گفت که بانويم چشم به راه است، و از اينکه ابراهيم دير کرده است، عصبانى است. |
ابراهيم، شاه و وزير، به داخل نقب رفتند، و سر از جايگاه دختر وزير برآوردند، و شاه ديد که بهجاى يک کنيز، دو کنيز پيش دختر وزير است. |
آنچه شب پيش اتفاق افتاده بود، براى هر سه باز هم اتفاق افتاد، و از آنجا که شاه از وزير قول گرفته بود، خونسردى خود را حفظ کند، آن شب هم سپرى شد. |
فردا روز، ابراهيم رابه قصر شاه فرا خواندند، و چون به آنجا رسيد، که چرم جلادى بر زمين پهن کرده، و قصد زدن گردنش را دارند! دختر وزير را نيز آوردند، و در کنار ابراهيم بر چرم جلادى (پوست گاو، و با پوست شير دبّاغى شده. چرمى که در قديم پهن مىکردند و کسى را که مىخواستند بکُشند و سر بزنند، بر آن مىنشاندند.) نشاندند. |
شاه و وزير به تماشا ايستاده بودند، و همينکه جلاد پيراهن ابراهيم را از تن او به در کرد، چشم شاه به بازوبندى افتاد که در آن شب به دختر مرد خارکش داده بود، کلّهاش دود شد و درماند چه کند! تا آنکه به سخن درآمد و گفت: 'اى جلاد دست نگاه دار، با وزير صحبتى دارم!' و پس از آن رو کرد به وزير و گفت: 'اگر فرزند مرا در حال معاشقه با دختر خود مىديدي، چه مىکردي؟' گفت: اى قبلهٔ عالم خشنود مىشدم!' گفت: 'غم به دل راه مده که شير ميش حق بره است!' و هر چه پيش آمده بود، و ديده بود براى وزير باز گفت. |
دختر وزير را براى ابراهيم عقد کردند، و قضايا به خير گذشت! |
ـ شبى با درويش |
ـ نُه کليد ص ۵۸ |
ـ محسن ميهندوست |
ـ انتشارات ترس چاپ اول ۱۳۷۸ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست