روز آدینه کاین مقرنس بید |
|
خانه را کرد از آفتاب سپید |
شاه با زیور سپید به ناز |
|
شد سوی گنبد سپید فراز |
زهره بر برج پنجم اقلیمش |
|
پنج نوبت زنان به تسلیمش |
تا نزد بر ختن طلایه زنگ |
|
شه ز شادی نکرد میدان تنگ |
چون شب از سرمه فلک پرورد |
|
چشم ماه و ستاره روشن کرد |
شاه ازان جان نواز دل داده |
|
شب نشین سپیدهدم زاده |
خواست تا از صدای گنبد خویش |
|
آرد آواز ارغنونش پیش |
پس ازان کافرینی آن دلبند |
|
خواند بر تاج و بر سریر بلند |
وان دعاها که دولت افزاید |
|
وانچنان تاج و تخت را شاید |
گفت شه چون ز بهر طبیعت خواست |
|
آنچه از طبیعت من آید راست |
مادرم گفت و او زنی سره بود |
|
پیرهزن گرگ باشد او بره بود |
کاشنائی مرا ز همزادان |
|
برد مهمان که خانش آبادان |
خوانی آراسته نهاد به پیش |
|
خوردهائی چه گویم از حد بیش |
بره و مرغ و زیربای عراق |
|
گردها و کلیچها و رقاق |
چند حلوا که آن نبودش نام |
|
برخی از پسته برخی از بادام |
میوههای لطیف طبع فریب |
|
از ری انگور و از سپاهان سیب |
بگذر از نار نقل مستان بود |
|
خود همه خانه نار پستان بود |
چون به اندازه زان خورش خوردیم |
|
به می آهنگ پرورش کردیم |
درهم آمیختیم خنداخند |
|
من و چون من فسانه گوئی چند |
هرکسی سرگذشتی از خود گفت |
|
یکی از طاق و دیگری از جفت |
آمد افسانه تا به سیمبری |
|
شهد در شیر و شیر در شکری |
دلفریبی که چون سخن گفتی |
|
مرغ و ماهی بران سخن خفتی |
برگشاد از عقیق چشمه نوش |
|
عاشقانه برآورید خروش |
گفت شیرین سخن جوانی بود |
|
کز ظریفی شکرستانی بود |
عیسیی گاه دانش آموزی |
|
یوسفی وقت مجلس افروزی |
آگه از علم و از کفایت نیز |
|
پارسائیش بهتر از همه چیز |
داشت باغی به شکل باغ ارم |
|
باغها گرد باغ او چو حرم |
خاکش از بوی خوش عبیر سرشت |
|
میوههایش چو میوههای بهشت |
همه دل بود چون میانه نار |
|
همه گل بود بی میانجی خار |
تیز خاری که در گلستان بود |
|
از پی چشم زخم بستان بود |
آب در زیر سروهای جوان |
|
سبزه در گرد آبهای روان |
مرغ در مرغ برکشیده نوا |
|
ارغنون بسته در میان هوا |
سرو بن چون زمردین کاخی |
|
قمریی بر سریر هر شاخی |
زیر سروش که پای در گل بود |
|
به نوا داده هرکه را دل بود |
برکشیده ز خط پرگارش |
|
چار مهره به چار دیوارش |
از بناهای برکشیده به ماه |
|
چشم بد را نبود در وی راه |
در تمنای آنچنان باغی |
|
بر دل هر توانگری داغی |
مرد هر هفتهای ز راه فراغ |
|
به تماشا شدی به دیدن باغ |
سرو پیراستی سمن کشتی |
|
مشک سودی و عنبر آغشتی |
تازه کردی به دست نرگس جام |
|
سبزه را دادی از بنفشه پیام |
ساعتی گرد باغ برگشتی |
|
باز بگذاشتی و بگذشتی |
رفت روزی به وقت پیشین گاه |
|
تا دران باغ روضه یابد راه |
باغ را بسته دید در چون سنگ |
|
باغبان خفته بر نوازش چنگ |
باغ پر شور ازان خوش آوازی |
|
جان نوازان درو به جان بازی |
رقص بر هر درختی افتاده |
|
میوه دل برده بلکه جان داده |
خواجه کاواز عاشقانه شنید |
|
جانش حاضر نبود و جامه درید |
نه شکیبی که برگراید سر |
|
نه کلیدی که برگشاید در |
در بسی کوفت کس نداد جواب |
|
سرو در رقص بود و گل در خواب |
گرد بر گرد باغ برگردید |
|
در همه باغ هیچ راه ندید |
بر در خویشتن چو بار نیافت |
|
رکن دیوار خویشتن بشکافت |
شد درون تا کند تماشائی |
|
صوفیانه برآورد پائی |
گوش بر نغمه ترانه نهد |
|
دیدن باغ را بهانه نهد |
شورش باغ بنگرد که ز کیست |
|
باغ چونست و باغبان را چیست |
زان گلی چند بوستان افروز |
|
که در آن بوستان بدند آنروز |
دو سمن سینه بلکه سیمین ساق |
|
بر در باغ داشتند یتاق |
تا بران حور پیکران چو ماه |
|
چشم نامحرمی نیابد راه |
چون درون رفت خواجه از سوراخ |
|
یافتندش کنیزکان گستاخ |
زخم برداشتند و خستندش |
|
دزد پنداشتند و بستندش |
خواجه در داده تن بدان خواری |
|
از چه از تهمت گنه کاری |
بعد از آزردنش به چنگ و به مشت |
|
بانگهائی برو زدند درشت |
کای ز داغ تو باغ ناخشنود |
|
نیست اینجا نقیب باغ چه سود |
چون به باغ کسان دراید دزد |
|
زدنش هست باغبان را مزد |
ما که لختی به چوب خستیمت |
|
شاید ار دست و پای بستیمت |
تا تو ای نقبزن درین پرگار |
|
درگذاری درایی از دیوار |
مرد گفتا که باغ باغ منست |
|
بر من این دود از چراغ منست |
با دری چون دهان شیر فراخ |
|
چون درایم چو روبه از سوراخ |
هرکه در ملک خود چنین آید |
|
ملک ازو زود بر زمین آید |
چون کنیزان نشان او دیدند |
|
وز نشانهای باغ پرسیدند |
یافتندش دران گواهی راست |
|
مهر بنشست و داوری برخاست |
صاحب باغ چون شناخته شد |
|
هر دو را دل به مهر آخته شد |
آشتی کردنش روا دیدند |
|
زانکه با طبعش آشنا دیدند |
شاد گشتند از آشنائی او |
|
سعی کردند در رهایی او |
دست و پایش ز بند بگشادند |
|
بوسه بر دست و پای او دادند |
عذرها خواستند بسیارش |
|
هر دو یکدل شدند در کارش |
پس به عذری که خصم یار شود |
|
رخنه باغ استوار شود |
خار بردند و رخنه را بستند |
|
وز شبیخون رهزنان رستند |
بنشستند پیش خواجه به ناز |
|
باز گفتند قصهها دراز |
که درین باغ چون شکفته بهار |
|
که ازو خواجه باد برخوردار |
میهمانیست دلستانان را |
|
ماهرویان و مهربانان را |
هر زن خوبرو که در شهرست |
|
دیده را از جمال او بهرست |
همه جمع آمده درین باغند |
|
شمع بی دود و نقش بی داغند |
عذر آنرا که با تو بد کردیم |
|
خاک در آبخورد خود کردیم |
خیز و با ما یکی زمان به خرام |
|
تا براری ز هرکه خواهی کام |
روی درکش به کنج پنهانی |
|
شادمان بین دران گل افشانی |
هر بتی را که دل درو بندی |
|
مهر بروی نهی و بپسندی |
آوریمش به کنج خانه تو |
|
تا نهد سر بر آستانه تو |
خواجه ارکان سخن به گوش آمد |
|
شهوت خفته در خروش آمد |
گرچه در طبع پارسائی داشت |
|
طبع با شهوت آشنائی داشت |
مردیش مردمیش را بفریفت |
|
مرد بود از دم زنان نشکیفت |
با سمن سینگان سیم اندام |
|
پای برداشت بر امید تمام |
تا به جائی رسیدشان ناورد |
|
که بدانجای دل قرار آورد |
پیش آن شاهدان قصر بهشت |
|
غرفهای بود برکشیده ز خشت |
خواجه بر غرفه رفت و بست درش |
|
بازگشتند رهبران ز برش |
بود در ناف غرفه سوراخی |
|
روشنی تافته درو شاخی |
چشم خواجه ز چشمه سوراخ |
|
چشمه تنگ دید و آب فراخ |
کرده بر هر طرف گل افشانی |
|
سیم ساقی و نار پستانی |
روشنانی چراغ دیده همه |
|
خوشتر از میوه رسیده همه |
هر عروس از ره دلانگیزی |
|
کرده بر سور خود شکر ریزی |
اژدهائی نشسته بر گنجش |
|
به ترنجی رسیده نارنجش |
نار پستان بدید و سیب زنخ |
|
نام آن سیب بر نبشته به یخ |
بود در روضه گاه آن بستان |
|
چمنی بر کنار سروستان |
حوضهای ساخته ز سنگ رخام |
|
حوض کوثر بدو نوشته غلام |
میشد آبی چو آب دیده در او |
|
ماهیانی ستم ندیده در او |
گرد آن آبدان رو شسته |
|
سوسن و نرگس و سمن رسته |
آمدند آن بتان خرگاهی |
|
حوض دیدند و ماه با ماهی |
گرمی آفتاب تافتهشان |
|
واب چون آفتاب یافتهشان |
سوی حوض آمدند ناز کنان |
|
گره از بند فوطه باز کنان |
صدره کندند و بی نقاب شدند |
|
وز لطافت چو در در آب شدند |
میزدند آب را به سیم مراد |
|
می نهفتند سیم را به سواد |
ماه و ماهی روانه هردو در آب |
|
ماه تا ماهی اوفتاده به تاب |
ماه در آب چون درم ریزد |
|
هر کجا ماهیی است برخیزد |
ماه ایشان در آن درم ریزی |
|
خواجه را کرد ماهی انگیزی |
ساعتی دست بند میکردند |
|
پر سمن ریشخند میکردند |
ساعتی بر ببر در افشردند |
|
ناز و نارنج را کرو کردند |
این شد آن را به مار میترساند |
|
مار میگفت و زلف میافشاند |
بیستون همه ستون انگیز |
|
کشته فرهاد را به تیشه تیز |
جوی شیری که قصر شیرین داشت |
|
سر بدان حوضهای شیرین داشت |
خواجه کان دید جای صبر نبود |
|
یاری و یارگی نداشت چه سود |
بود چون تشنهای که باشد مست |
|
آب بیند بر او نیابد دست |
یا چو صرعی که ماه نو بیند |
|
برجهد گاه و گاه بنشیند |
سوی هر سرو قامتی میدید |
|
قامتی نی قیامتی میدید |
رگ به رگ خونش از گرفتن جوش |
|
از هر اندام برکشید خروش |
ایستاده چو دزد پنهانی |
|
وانچه دانی چنانکه میدانی |
خواست تا در میان جهد گستاخ |
|
مرغش از رخنه مارش از سوراخ |
لیک مارش نکرد گستاخی |
|
از چه از راه تنگ سوراخی |
شسته رویان چو روی گل شستند |
|
چون سمن بر پرند گل رستند |
آسمانگون پرند پوشیدند |
|
بر مه آسمان خروشیدند |
در میان بود لعبتی چنگی |
|
پیش رومی رخش همه زنگی |
آفتابی هلال غبغب او |
|
رطبی ناگزیده کس لب او |
غمزش از غمزه تیز پیکانتر |
|
خندش از خنده شکر افشانتر |
اوفتاده ز سرو پر بارش |
|
نار در آب و آب در نارش |
به فریبی هزار دل برده |
|
هرکه دیده برابرش مرده |
چون به دستان زدن گشادی دست |
|
عشق هشیار و عقل گشتی مست |
خواجه بر فتنهای چنان از دو |
|
فتنهترزانکه هندوان بر نور |
زاهد از راه رفت پنهانی |
|
کافری بین زهی مسلمانی |
بعد یک ساعت آن دو آهو چشم |
|
کاتش برق بودشان در پشم |
واهوانگیز آن ختن بودند |
|
آهوان را به یوز بنمودند |
آمدند از ره شکر باری |
|
کرده زیر قصب گله داری |
خواجه را در خجابگه دیدند |
|
حاجبانه و کار پرسیدند |
کز همه لعبتان حور نژاد |
|
میل تو بر کدام حور افتاد |
خواجه نقشی که در پسند آورد |
|
در میان دو نقشبند آورد |
این نگفته هنوز برجستند |
|
گفتی آهو نه شیر سرمستند |
آن پریزاده را به تنبل و رنگ |
|
آوریدند با نوازش چنگ |
به طریقی که کس گمان نبرد |
|
ور برد زان دو شحنه جان نبرد |
طرفه را چون به غرفه پیوستند |
|
غرفه را طرفه بین که دربستند |
خواجه زان بیخبر که او اهلست |
|
یار او اهل و کار او سهلست |
وان بت چنگزن که تاخته بود |
|
کار او را چو چنگ ساخته بود |
گفته بودندش آن دو مایه ناز |
|
قصه خواجه کنیز نواز |
وان پری پیکر پسندیده |
|
دل درو بسته بود نادیده |
چون درو دید ازان بهیتر بود |
|
آهنش سیم و سیم او زر بود |
خواجه کز مهر ناشکیب آمد |
|
با سهی سرو در عتیب آمد |
گفت نام تو چیست گفتا بخت |
|
گفت جایت کجاست گفتا تخت |
گفت اصل تو چیست گفتا نور |
|
گفت چشم بد از تو گفتا دور |
گفت پردت چه پرده گفتا ساز |
|
گفت شیوت چه شیوه گفتا ناز |
گفت بوسه دهیم گفتا شصت |
|
گفت هان وقت هست گفتا هست |
گفت آیی به دست گفتا زود |
|
گفت باد این مراد گفتا بود |
خواجه را جوش از استخوان برخاست |
|
شرم و رعنائی از میان برخاست |
زلف دلبر گرفت چون چنگش |
|
در بر آورد چون دل تنگش |
بوسه و گاز بر شکر میزد |
|
از یکی تا ده و ز ده تا صد |
گرم شد بوسه در دلانگیزی |
|
داد گرمی نشاط را تیزی |
خاست تا نوش چشمه را خارد |
|
مهر از آب حیات بردارد |
چون درامد سیاه شیر به گور |
|
زیر چنگ خودش کشید به زور |
جایگه سست بود سختی یافت |
|
خشت بر خشت رخنهها بشکافت |
غرفه دیرینه بد فرود آمد |
|
کار نیکان به بد نینجامد |
این ز مویی و آن به مویی رست |
|
این ازین سو شد آن ازان سو جست |
تا نبینندشان بران سر راه |
|
دور گشتند ازان فراخیگاه |
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد |
|
رفت در گوشهای و غم میخورد |
شد کنیزک نشست با یاران |
|
بر دو ابرو گره چو غمخواران |
رنجهای گذشته پیش نهاد |
|
چنگ را بر کنار خویش نهاد |
ناله چنگ را چو پیدا کرد |
|
عاشقان را ز ناله شیدا کرد |
گفت کز چنگ من به ناله رود |
|
باد بر خستگان عشق درود |
عاشق آن شد که خستگی دارد |
|
به درستی شکستگی دارد |
عشق پوشیده چند دارم چند |
|
عاشقم عاشقم به بانگ بلند |
مستی و عاشقیم برد ز دست |
|
صبر ناید ز هیچ عاشق مست |
گرچه بر جان عاشقان خواریست |
|
توبه در عاشقی گنه کاریست |
عشق با توبه آشنا نبود |
|
توبه در عاشقی روا نبود |
عاشق آن به که جان کند تسلیم |
|
عاشقان را ز تیغ تیز چه بیم |
ترک چنگی چو درز لعل افشاند |
|
حسب حالی بدین صفت برخواند |
آن دو گوهر که رشته کش بودند |
|
در نشاط و سماع خوش بودند |
در دل افتادشان که درد و چراغ |
|
تند بادی رسیده است به باغ |
یوسف یاوه گشته را جستند |
|
چون زلیخا ز دامنش رستند |
باز جستندش از حقیقت کار |
|
داد شرحی که گریه آرد بار |
هر دو تشویر کار او خوردند |
|
باز تدبیر کار او کردند |
کامشب این جایگه وطن سازیم |
|
از تو با کار کس نپردازیم |
نگذاریم بر بهانه خویش |
|
که کس امشب رود به خانه خویش |
مگر آن ماه را که دلبر تست |
|
امشب اندر کنارگیری چست |
روز روشن سپید کار بود |
|
شب تاریک پردهدار بود |
کاین سخن گفته شد روانه شدند |
|
با بتان بر سر فسانه شدند |
شب چو زیر سمور انقاسی |
|
کرد پنهان دواج بر طاسی |
تیغ یک میخ آفتاب گذشت |
|
جوشن شب هزار میخی گشت |
آمدند آن بتان وفا کردند |
|
وان صنم را بدو رها کردند |
سرو تشنه به جوی آب رسید |
|
آفتابی به ماهتاب رسید |
جای خالی و آنچنان یاری |
|
که کند صبر در چنان کاری |
خواجه را در عروق هفت اندام |
|
خون به جوش آمده به جستن کام |
وانچه گفتن نشایدش با کس |
|
با تو گفتم نعوذبالله و بس |
خواست تا در به لعل سفته شود |
|
طوق با طاق هر دو جفته شود |
گربه وحشی از سر شاخی |
|
دید مرغی به کنج سوراخی |
جست بر مرغ و بر زمین افتاد |
|
صدمهای بر دو نازنین افتاد |
هر دو جستند دل رمیده ز جای |
|
تاب در دل فتاده تک در پای |
دور گشتند نا رسیده به کام |
|
تابه پخته بین که چون شد خام |
نوش لب رفت پیش نوش لبان |
|
چنگ را برگرفت نیم شبان |
چنگ میزد به چنگ در میگفت |
|
کارغوان آمد و بهار شکفت |
سرو بن برکشید قد بلند |
|
خنده گل گشاد حقه قند |
بلبل آمد نشست بر سر شاخ |
|
روز بازار عیش گشت فراخ |
باغبان باغ را مطرا کرد |
|
شاهی آمد درو تماشا کرد |
جام میدید و برگرفت به دست |
|
سنگی افتاد و جام را بشکست |
ای به تاراج برده هرچه مراست |
|
جز به تو کار من نگردد راست |
گرچه با تو ز کار خود خجلم |
|
بی توی نیست در حساب دلم |
راز داران پرده سازش |
|
آگهی یافتند از رازش |
باز رفتند و غصه میخوردند |
|
خواجه را جستجوی میکردند |
باز رفتند و غصه میخوردند |
|
خواجه را جستجوی میکردند |
خواجه چون بندگان روغن دزد |
|
در رهش حجرهای گرفته به مزد |
در خزیده به جویباری تنگ |
|
زیر شمشاد و سرو بید و خدنگ |
خیره گشته ز خام تدبیری |
|
بر دمیده ز سوسنش خیری |
باز جستند از آنچه داشت نهفت |
|
یک به یک با دو رازدار بگفت |
فرض گشت آن نهفته کاران را |
|
که به یاری رسند یاران را |
بازگشتند و راه بگشادند |
|
آب گل را به گل فرستادند |
آمد آن دستگیر دستان ساز |
|
مهر نوکرده مهربان را باز |
خواجه دستش گرفت و رفت از پیش |
|
تا به جائی که دید لایق خویش |
تاک بر تاک شاخهای درخت |
|
بسته بر اوج کله تخت به تخت |
زیر آن تخت پادشاهی تاخت |
|
به فراغت نشستنگاهی ساخت |
دلستان را به مهر پیش کشید |
|
چون دل اندر کنار خویش کشید |
زاد سروی بدان خرامانی |
|
چون سمن بر بساط سامانی |
در کنارش کشید و شادی کرد |
|
سرو باگل قران بادی کرد |
خواجه را مه درآمده به کنار |
|
دست بر کار و پای رفته ز کار |
مهره خواجه خانه گیر شده |
|
همبساطش گرو پذیر شده |
چون بران شد که قلعه بستاند |
|
آتشی را به آب بنشاند |
موش دشتی مگر ز تاک بلند |
|
دیده بد آخته کدوئی چند |
کرد چون مرغ بر رسن پرواز |
|
از کدوها رسن برید به گاز |
بر زمین آمد آنچنان حبلی |
|
هر کدوئی به شکل چون طبلی |
بانگ آن طبل رفت میل به میل |
|
طبل و آنگه چه طبل طبل رحیل |
باز بانگ اندر اوفتاد به هوز |
|
آهو آزاد شد ز پنجه یوز |
خواجه پنداشت کامدست به جنگ |
|
شحنه با کوس و محتسب با سنگ |
کفش بگذاشت و راه پیش گرفت |
|
باز دنبال کار خویش گرفت |
وان صنم رفت با هزار هراس |
|
پیش آن همدمان پرده شناس |
چون زمانی بران نمود درنگ |
|
پرده در گشت و ساخت پرده چنگ |
گفت گفتند عاشقان باری |
|
رفت یاری به دیدن یاری |
خواست کز راه آرزومندی |
|
یابد از وصل او برومندی |
در کنارش کشد چنانکه هواست |
|
سرخ گل در کنار سرو رواست |
از ره سینه و زنخدانش |
|
سیب و ناری خورد ز بستانش |
دست بر گنج در دراز کند |
|
تا در گنج خانه باز کند |
به طبرزد شکر برامیزد |
|
به طبرخون ز لاله خون ریزد |
ناگه آورد فتنه غوغایی |
|
تا غلط شد چنان تمنایی |
ماند پروانه را در انده نور |
|
تشنهای گشت از آب حیوان دور |
ای همه ضرب تو به کج بازی |
|
ضربهای زن به راست اندازی |
تو مرا پرده کج دهی و رواست |
|
نگذرم با تو من ز پرده راست |
کاین غزل گفته شد چو دمسازان |
|
زو خبر یافتند همرازان |
سوی خواجه شدند پوزش ساز |
|
یافتندش کشیده پای دراز |
شرم زد گشته دل رمیده شده |
|
بر سر خاک آرمیده شده |
به نوازش گری و دلداری |
|
برکشیدندش از چنان خواری |
حال پرسیده شد حکایت کرد |
|
آنچه در دوزخ آورد دم سرد |
چاره سازان به چارهای خودش |
|
دور کردند از خیال بدش |
بر دل بسته بند بگشادند |
|
بی دلی را به وعده دل دادند |
که درین کار کاردانتر باش |
|
مهربانی و مهربانتر باش |
وقت کار آشیانه جائی ساز |
|
کافت آنجا نیاورد پرواز |
ما خود از دور پی نگهداریم |
|
پاس دارانه پاس ره داریم |
آمدند آنگهی پذیره کار |
|
پیش آن سرو قد گل رخسار |
تا دگر باره ترکتازی کرد |
|
خواجه را یافت دلنوازی کرد |
آمد از خواجه بار غم برداشت |
|
خواجه کان دید خواجگی بگذاشت |
سر زلفش گرفت چون مستان |
|
جست بیغولهای در آن بستان |
بود در کنج باغ جائی دور |
|
یاسمن خرمنی چو گنبد نور |
برکشیده علم به دیواری |
|
بر سرش بیشه در بنش غاری |
خواجه به زان نیافت بارگهی |
|
ساخت اندر میانه کارگهی |
یاسمن را ز هم درید بساز |
|
نازنین را درو کشید به ناز |
بند صدرش گشاد و شرم نهفت |
|
بند صدری دگر که نتوان گفت |
خرمن گل درآورید به بر |
|
مغز بادام در میان شکر |
میل در سرمهدان نرفته هنوز |
|
بازیی باز کرد گنبد کوز |
روبهی چند بود در بن غار |
|
به هم افتاده از برای شکار |
گرگی آورده راه بر سرشان |
|
تا کند دور سر ز پیکرشان |
روبهان از حرام خواری گرگ |
|
کافتی بود سهمناک و بزرگ |
به هزیمت شدند و گرگ از پس |
|
راهشان بر بساط خواجه و بس |
بر دویدند بر دو چاره سگال |
|
روبهان پیش و گرگ در دنبال |
خواجه را بارگه فتاد از پای |
|
دید لشگرگهی و جست از جای |
خود ندانست کان چه واقعه بود |
|
سو به سو میدوید خاک آلود |
دل پر اندیشه و جگر پر خون |
|
تا چگونه رود ز باغ برون |
آن دو سروش برابر افتادند |
|
کان همه نار و نرگسش دادند |
دامن دلبرش گرفته به چنگ |
|
چون دری در میانه دو نهنگ |
بانگ بر وی زدند کاین چه فنست |
|
در خصال تو این چه اهرمنست |
چند برهم زنی جوانی را |
|
کشتی از کینه مهربانی را |
با غریبی ز روی دمسازی |
|
نکند هیچکس چنین بازی |
چند بار امشبش رها کردی |
|
چند نیرنگ و کیمیا کردی |
او به سوگند عذرها میخواست |
|
نشنیدند ازو حکایت راست |
تا ز بنگه رسید خواجه فراز |
|
شمع را دید در میان دو گاز |
در خجالت ز سرزنش کردن |
|
زخم این و قفای آن خوردن |
گفت زنهار دست ازو دارید |
|
یار آزرده را میازارید |
گوهر او ز هر گنه پاکست |
|
هر گناهی که هست ازین خاکست |
چابکان جهان و چالاکان |
|
همه هستند بنده پاکان |
کار ما را عنایت ازلی |
|
از خطا داده بود بی خللی |
وان خللها که کرد ما را خرد |
|
آفتی را به آفتی میبرد |
بخت ما را چو پارسائی داد |
|
از چنان کار بد رهائی داد |
آنکه دیوش به کام خود نکند |
|
نیک شد هیچ نیک بد نکند |
بر حرام آنکه دل نهاده بود |
|
دور اینجا حرام زاده بود |
با عروسی بدین پریچهری |
|
نکند هیچ مرد بدمهری |
خاصه آن کو جوانیی دارد |
|
مردی و مهربانیی دارد |
لیک چون عصمتی بود در راه |
|
نتوان رفت باز پیش گناه |
کس ازان میوهدار برنخورد |
|
که یکی چشم بد درو نگرد |
چشم صد گونه دام و دد بر ما |
|
حال ازینجا شدست بد بر ما |
آنچه شد شد حدیث آن نکنم |
|
و آنچه دارم بدو زیان نکنم |
توبه کردم به آشکار و نهان |
|
در پذیرفتم از خدای جهان |
که اگر در اجل بود تأخیر |
|
وین شکاری بود شکار پذیر |
به حلالش عروس خویش کنم |
|
خدمتش ز آنچه بود بیش کنم |
کار بینان که کار او دیدند |
|
از خدا ترسیش بترسیدند |
سر نهادند پیش او بر خاک |
|
کافرین بر چنان عقیدت پاک |
که درو تخم نیکوئی کارند |
|
وز سرشت بدش نگه دارند |
ای بسا رنجها که رنج نمود |
|
رنج پنداشتند و راحت بود |
و ای بسا دردها که بر مردست |
|
همه جاندارویی دران دردست |
چون برآمد ز کوه چشمه نور |
|
کرد از آفاق چشم بد را دور |
صبج چون عنکبوت اصطرلاب |
|
بر عمود زمین تنید لعاب |
بادی آمد به کف گرفته چراغ |
|
باغبان را به شهر برد ز باغ |
خواجه برزد علم به سلطانی |
|
رست ازان بند و بنده فرمانی |
ز آتش عشقبازی شب دوش |
|
آمده خاطرش چو دیگ به جوش |
چون به شهر آمد از وفاداری |
|
کرد مقصود را طلبکاری |
ماه دوشینه را رساند به مهد |
|
بست کابین چنانکه باشد عهد |
در ناسفته را به مرجان سفت |
|
مرغ بیدار گشت و ماهی خفت |
گر بینی ز مرغ تا ماهی |
|
همه را باشد این هواخواهی |
دولتی بین که یافت آب زلال |
|
وانگهی خورد ازو که بود حلال |
چشمهای یافت پاک چون خورشید |
|
چون سمن صافی و چو سیم سپید |
در سپیدیست روشنائی روز |
|
وز سپیدیست مه جهان افروز |
همه رنگی تکلف اندودست |
|
جز سپیدی که او نیالودست |
هرچ از آلودگی شود نومید |
|
پاکیش را لقب کنند سپید |
در پرستش به وقت کوشیدن |
|
سنت آمد سپید پوشیدن |
چون سمن سینه زین سخن پرداخت |
|
شه در آغوش خویش جایش ساخت |
وین چنین شب بسی به ناز و نشاط |
|
سوی هر گنبدی کشید بساط |
به روی این آسمان گنبدساز |
|
کرده درهای هفت گنبد باز |
|