هم آخر قوی دست شد شاه روم |
|
ز جا در ربودش چو نخلی ز موم |
فرس تاخت باز و برافراخته |
|
ز بازو کسی را ستون ساخته |
خروش از صف رومیان شد به ابر |
|
ز ترکان چینی تهی گشت صبر |
در افتاد در قلب خاقان شکست |
|
برآورد رومی به تاراج دست |
سکندر بفرمود تا بیدریغ |
|
سلاح افگنان را نرانند تیغ |
به پیمان شه زینهاری کنند |
|
بران زینهار استواری کنند |
و گر کس به مردی برابر شود |
|
نکوشند کز تیغ بی سر شود |
به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند |
|
چو در تابد آماج تیرش کنند |
کسی کو به گیتی بود هوشمند |
|
نیابد ز آسیب گیتی گزند |
به اندیشه بنیاد کاری کنند |
|
کزان خویش را در حصاری کند |
بزرگی کسی را دهد دستگاه |
|
که دارد پناهنده یی را پناه |
نه زان ماکیان کمتری در شمار |
|
که بر چوزگان سازدازپر شد |
بزرگان که کهتر نوازی شد |
|
نه رسم بزرگی به بازی کنند |
سر مرد بهر سری کردن است |
|
چو نبود سری بار بر کردن است |
ولیکن سران را توان کرد فرد |
|
که با زیردستان بود پای مرد |
کسی بر سر خلق زیبد امیر |
|
که افتادگان را بود دستگیر |
کشایندهی نافهی این سواد |
|
سر نافهی چین بدینسان کشاد |
که چون فرخ اسکندر سرفراز |
|
به فیروزی از ملک چین گشت باز |
بهین روزییی از موسم نوبهار |
|
که گیتی شد از خر می چون نگار |
هم از اول بامداد آفتاب |
|
بفرخنده طالع در آمد ز خواب |
ز باد بهاری هوا مشک بوی |
|
عروس جهان ز آب گل شسته روی |
شده جلوهگر نازنینان باغ |
|
رخ آراسته هر یکی چون چراغ |
بساط گل از سبزه گلشن شده |
|
چراغ گل از باد روشن شده |
به لاله ز فردوس جام آمده |
|
ز رضوان به گلبن سلام آمده |
شده مشکبو غنچه در زیر پوست |
|
چو تعویذ مشکین به بازوی دوست |
بنفشه سر زلف را خم زده |
|
گره در دل غنچه محکم زده |
ز بس تری اندام زیبای گل |
|
شده پاره پاره سرا پای گل |
شده سرخ گل مفرش بوستان |
|
به صحرا برون آمده دوستان |
هوا بر سر سبزه میریخت سیم |
|
مراغه همی کرد بر گل نسیم |
بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته |
|
بهر نغمه گل بن سر انداخته |
ازان نغمه کو غارت هوش کرد |
|
مغنی تر نم فراموش کرد |
غزل خوانی بلبل صبح خیز |
|
تمنای میخوارگان کرد تیز |
ز آواز دراج و رقص تذرو |
|
سبک گشت در خاستن پای سرو |
ز نالیدن قمری خوش نوا |
|
کبوتر معلق زنان در هوا |
بهر سو گل و غنچه نوشخند |
|
ملک در میان همچو سرو بلند |
به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود |
|
دلش همبران دلبر خویش بود |
نشانده صنم را به پهلوی خود |
|
چو آیینه نزدیک زانوی خود |
بهر دورش آن ساقی نیم خواب |
|
ز لب نقل می داد و از کف شراب |
به عشرت نشسته دو سرو جوان |
|
پیاپی شده دوستگانی روان |
ملک عاشق رویش از جان و تن |
|
برانسان که او عاشق خویشتن |
گهی گل همی ریخت اندر کنار |
|
گهی دست می سود بر سیب و نار |
چو میرغبت عاشقان تازه کرد |
|
شکیب از میان عزم دروازه کرد |
چنان باده در نازنین راه یافت |
|
کزو شرم را دست کوتاه یافت |
هوای دلش قفل عصمت شکست |
|
عنان تکلف ربودش ز دست |
به افسونگری چنگ را بر گرفت |
|
فسونش به دیو و پری در گرفت |
ازان نغمه کاندر پری خانه شد |
|
سلیمان پری وار دیوانه شد |
بر ایین خوبان ز شوخی و ناز |
|
سرودی برآورد عاشق خواز |
برو تازه بود آن گل مشک بوی |
|
که بویش جهان را کند تازه روی |
گه از رنگ تر عشوه بازی کند |
|
گه از بوی خوش دل نوازی کند |
چو بشگفت گل خوش بود بوستان |
|
ولیکن به همراهی دوستان |
چو سازنده ارغنون توی نوش |
|
بدین رهزنی کرد با تاراج هوش |
ز سرها خرد رفت و سرمست رفت |
|
ملک را عنان دل از دست رفت |
به خوبان دیگر اشارت نمود |
|
که هر یک به سویی چمیدند زو |
نهی گشت خرگاه شاهنشهی |
|
ولیکن شه از خویشتن شد تهی |
حکیم الهی طلب کرد شاه |
|
که بستند تا عقد خورشید و ماه |
ملک سر خوش و نازنین نیم مست |
|
دو عاشق به یکدیگر آورده دست |
رسانیده این خضر صافی صفات |
|
به اسکندر تشنه آب حیات |
چو نوشیدن از دست جانان بود |
|
هر آبی که هست آب حیوان بود |
گهی نار با سیب پیوسته بود |
|
گه از ناردان سیب را خسته بود |
به گنجینه آرزو دست برد |
|
کلید خزینه به خازن سپرد |
بکان گهر شاخ مرجان نشاند |
|
گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند |
چو خورشید را چشم در خواب رفت |
|
پیاله فتاد و می ناب رفت |
به بر بط نی زهرهی پرده ساز |
|
شد از پرده تار بر بط نواز |
به پرده درون خسرو پرده پوش |
|
به خاتون پرده نشین داد هوش |
چو مرغی خود از دام نجهد مدام |
|
دگر مرغ را کی رهاند ز دام |
طبیبی که پیوسته بیمار ماند |
|
نشاید به بالین بیمار خواند |
کسی کو ندانست راز جهان |
|
جهان آفرین را چه داند نهان |
ادب را نگهدار کز هیچ رای |
|
خدا را نداند کسی جز خدای |
شناسنده حرف دانند گی |
|
چنین کرد ازین تخته خوانندگی |
که چون بیرون آمد فلاتون ز آب |
|
تن خاکی از موج توفان خراب |
نبودش سر یاری مردمان |
|
روان شد سوی کوه چون بی گمان |
زهر بوم برداشت آهنگ خویش |
|
چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش |
دهان را ز اشام و خور بند کرد |
|
به شاخ گیا سینه خرسند کرد |
نیایشگر پرده راز گشت |
|
به راز اندران پرده دم ساز گشت |
چنان گشت کوشنده در بندگی |
|
که شد سرفراز از سرافکندگی |
ز شب زنده داری دلش زنده شد |
|
چراغش خورشید رخشنده شد |
برآمد میان همه خاص و عام |
|
فلاتون حکیم الهیش نام |
ز نامش که در شهر و کشور رسید |
|
حکایت به گوش سکندر رسید |
هوس داشت اسکندر کاردان |
|
به دیدار آن مرد بسیار دان |
فرستاد پنهان بلیناس را |
|
که از کان برون آرد الماس را |
به فرمان فرمانروای جهان |
|
روان گشت دانا چو کار آگهان |
ز اندیشه دادش فلاتون جواب |
|
که ذره ندارد سر آفتاب |
من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر |
|
ز غوغای عالم شدم گوشهگیر |
فرستاده کوشش فراوان نمود |
|
نیوشند را رای رفتن نبود |
بلیناس چون دید کان هوشمند |
|
کند وقت خود را بخود ارجمند |
که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟ |
|
بشر باز شد در حین خاک رفت |
شنیده سخن یک به یک باز گفت |
|
چو شه رغبت دیدنش پیش داشت |
دل اندر پی رغبت خویش داشت |
|
سبک بارگی جست و بر داشت راه |
به برج عطارد روان شد چو ماه |
|
نه بود از بزرگان به دنبال کس |
جز از هوشمندان تنی چند و بس |
|
سر کوهکن سوی کهسار کرد |
به کوه آمد و سر سوی غار کرد |
|
چو در غار شد کرد مرکب رها |
به غار اندرون رفت چون اژدها |
|
نگه کرد در کنج آن تنگ نای |
فرشته وشی دید مردم نمای |
|
لگیمی در آورده در گرد دوش |
خزیده چو روباه پشمینه پوش |
|
کسی گنجش اندر سفالینه خم |
کلید زبان در دهان کرده گم |
|
مبرا شده دل ز غم خوردنش |
رگ اندر تنش رو نما از صفا |
|
نماینده چون رسته در کهربا |
ز تاب درون در افشان او |
|
حکایت کنان روی رخشان او |
چو سیمای شه دید برخاست زود |
|
به رسم بزرگان تواضع نمود |
پس آنگه گفت از دل عذرخواه |
|
دعای سزاوار تعظیم شاه |
بپرسید کاقبال شاه جهان |
|
برین سو چرا رنجه شد ناگهان |
جهاندار فرمود کز دیر باز |
|
به دیدار تو بود ما را نیاز |
کنونم که آن آرزو دست دادش |
|
سر گنج پنهان بباید گشاد |
چو دانست دانای دریا قیاس |
|
که آمد خریدار گوهر شناس |
به همان نوزیش بگرفت دست |
|
نشاندش به تعظیم و خود هم نشست |
سخن راز هر پرده ساز کرد |
|
ز راز نهان پرده را باز کرد |
بهر باز پرسی که شه مینمود |
|
حکیمش به اندیشه ره مینمود |
نخستش بپرسید کای گنج راز |
|
ازین گوشه گیری چه داری نیاز |
برون آی ازین غار چون اژدها |
|
وگر غار گنج است هم کن رها |
به دستوری خویش دستت دهم |
|
به همدستی خود نشستت دهر |
ارسطو که جز رای والاش نیست |
|
تو همتاش باشی که همتاش نیست |
فلاتون چو بشنید گفتار شاه |
|
فرو شد به کار خود از کار شاه |
برون داد پاسخ به شرمندگی |
|
که ای تو از آفاق را زندگی |
نماند آن شکوفه به گلزار من |
|
که آید بدان بو خریدار من |
چه جنبانی آن خل بن را به زور |
|
که شد خار او تیر و خرماش گور |
چو شاخ تهی را کنی سنگسار |
|
ز بالا همان سنگ بارد نه بار |
نگویم به دستوریم شاد کن |
|
که دستوریم بخش و آزاد کن |
|