|
|
| جمع تازى به طريق اصل در عربى
|
|
در استعمال الفاظ تازى مانند قُدما رعايت قواعد زبان پارسى نشده است، مثلاً بيشتر اوقات جمعهاى تازى به همان طريق اصل در عربى استعمال مىشود از قبيل:
|
|
- سُوّال: جمع سائل،
|
|
- مَجانيق: جمع منجنيق،
|
|
- طَغام: جمع طغامه يعنى مردم رذل و سفيه
|
|
- فعلات: جمع 'فِعل' مثال: 'تا او جزاء فَعَلاتِ خود بديد' (جلد ۲، سبکشناسى بهار، ص ۶۹)
|
|
- غنايم: جمع غنيمة،
|
|
- جمال: جمع جمل - يعنى اشتران،
|
|
- نُوق: جمع ناقه، يعنى شتران ماده،
|
|
- صَوامع: جمع 'صوامع' دير رهبانان و زاويهٔ درويشان،
|
|
- طُرُق: جمع 'طريق' راهها،
|
|
- مَداخل: جمع 'مَدْخَل' آنچه داخل عايدى مىشود،
|
|
- خَوَل: جمع 'خَوْل' به معنى خدمتکاران،
|
|
- اَوِدّاء: جمع 'وُدّ' به معنى دوستان،
|
|
- صِلال: جمع 'صِلّ' به کسر صاد-يعنى: مار گر که افسون بردار نيست. مثال:
|
|
'اکثر شيعهٔ شرک در شَرَک افتادند، و اهل ضلال گزيدهٔ صلال (۱) عَطَب (هلاک، اقربالموارد) شدند و اولياى سلطان منصور و اوداء شيطان مقهور گشت' (جلد ۲، سبکشناسى بهار، ص ۱۶۲).
|
|
(۱) . صلال ظاهراً جمع 'صل' به کسر اول و 'صل' مار باريک زرد رنگ (اقربالموارد) و به قول صاحب صحاح: مارى که افسون با وى سود نکند جمع: صلال.
|
|
- مَقانِبْ: جمع مِقنَبْ جماعتى سوار که به طمع غارت همراه لشگر شوند مترادف با عساکر و عشاير آمده است.
|
|
- مُودَعات: جمع مُودَعَة، اسم مفعول از باب 'اَوْدَعَ يودَعُ' به معنى ودايع نهاده شدهٔ نزد کسي.
|
|
- راضِعات: بهجاى 'مُرضِعات' به معنى دايگان،
|
|
- بُقُور: جمع بقر، گاوان (!) و جمع بقر: بيقور و باقور آمده است.
|
|
و از اين قبيل جمعها که همه يا اکثر به حکم موازنه و ازدواج و تجنيس آورده شده است و لغات غريب ديگر مانند:
|
|
- تأميل: از مادهٔ 'اَمَل' به معنى آرزو که مرادف 'تهديد' آورده است،
|
|
- مَيَلان: مصدر به معنى 'ميل' و 'رغبت' ،
|
|
- مَذعان: مصدر وصفى از باب 'ذَعْن' به معنى منقاد و ذليل،
|
|
- تسميه: تسميه کردن گوشت، يعنى بسمالله گفتن در هنگام ذبح گوسفند، و کنايه از ذبح شرعى است.
|
|
- اتشّاج و ايشاج: به معنى اشتباک قرابت و اتصال خويشى آورده است، که در کتب معتبر لغت بهنظر نرسيده است.
|
|
- اِحْتِصان: متحصن شدن در قلعه يا شهر،
|
|
- حالى: به معنى 'مُتحلي' و زيور بسته شده،
|
|
- ذرُر: به معنى توتيا و داروى نافع چشم، جمع آن 'اَذِرّه'
|
|
مثال: 'و غبار موکب او را ذرور ديدهاى خود ساختند (جلد ۳، سبکشناسى بهار، ص ۱۱۳).
|
|
- خَيْر وَ مَيْر: مَير به فتح اول به معنى طعام است، عرب گويد: 'مَا عِندَهُ خيرُ، و لامَيْرُ' ، و در جهانگشا نيز آمده است.
|
|
- اراقَتْ: کنايه از پيشاب راندن،
|
|
- مدّ: کنايه از پيشکش و هديهٔ خرد به بزرگ، مثال: 'انواع تحف و طرايف که بر سبيل مد آورده بودند' (جلد ۳، سبکشناسى بهار، ص ۳۲۲).
|
|
- مرفوع: به معنى بالا کشيدن و ارتفاع يافتن، مثال: 'کارگر گوز مرفوع شد و جانب اعادى مکسور گشت' (جلد۳، سبکشناسى بهار، ص ۲۳۳).
|
|
- تصنيف: به معنى اختراع و ابداع،
|
|
- مُنْصَلِح: اسم فاعل از باب انصِلاح به معنى اصلاح مثال: 'بدين نيز ميان ايشان منصلح نشد' و چنين استعمالى در عرب و عجم بهنظر حقير نرسيد و در کتب معتبر لغت نيافتم،
|
|
- تقدمه: مقدم داشتن، مثال: 'از اطراف پادشاهزادگان باز ايلچيان به جوانب روان کردند و برات پرّان، چنانکه چند ساله به تقدمه مالها مستغرق حوالات شد' (جلد۲، سبکشناسى بهار، ص ۶۴۹) و صدها از اين قبيل لغات که غالباً قبل از او و بعد از او رواج نداشته و نيافته است.
|
|
| جمعهاى لغات تازى به پارسى
|
|
جمعهاى لغات تازى به پارسى نيز کمياب نيست، و هنوز استعمال اين قبيل جمعها منسوخ نشده بوده است مانند: لائمان، مستمعان، مطالعان، خيلان (جمع خيل که خود اسم جمع است) و منتجعان (کسانى که به طلب روزى جائى سفر کنند) و مخلوقان و نيز جموع عربى بهعلاوهٔ جمع فارسي، چون: طوايفها و غرايبها که در کتب قديم زياد متداول بوده است، و در جهانگشا بهندرت يافت مىشود و مصدر بيا و تا از کلمات فارسى چون 'خانيت' که مکرر آورده است.
|
|
|
افعال به معنى خاص چون: 'رکاب گران کردن' و 'عنان سبک کردن' هردو کنايه از تند راندن مرکب و مانند 'برکسى افتادن' به معنى حمله بردن و زدن برکسي: 'کو توال قلعه بر او افتاد و او را بکشت' ص... گشاده شدن، به معنى بيرون جستن: 'از مکامن گشاده شوند' (جلد۱، جهانگشاي، ص ۳۵) و دوانيدن، به معنى راندن و تاختن کسي: 'بريشان دوانيد' مکرر، ناگرفتى زدن: غفلةً و ناگهانى کسى را زدن چنانکه گذشت و ماندن به صيغهٔ متعدى که قديم متداول بوده است و ريزه کردن به معنى خرد کردن و کوفتن.
|
|
صفات تازه، چون: جنگ افروز، در صفت مرد مبارز، مثال: 'مبارزان جنگ افروز به شب و روز بر دروازهها حمله مىآوردند' (جلد ۲، جهانگشاي، ص ۱۷۵).
|
|
هم تنگ: به معنى عديل، و هريک از دولنگهٔ بار، آسمان زخم: به معنى سهل مأخذ و عمل آسان، يک تيغ: متحد و متفق در جنگ، ناباک، بىباک.
|
|
|
بعضى اغلاط ديگر در جهانگشاى ديده شده که معلوم نيست در اصل چنان بوده است يا گناه کاتب است مانند 'گذارد' مصدر مرخّم متعدى گذر به معنى عبور دادن که به زاء هوز نوشته شده است، و از قبيل 'پيشوري' که ظاهراً بهجاى 'پيشهوري' مکرر بر مکرر آمده است، در صورتىکه هائات غيرملفوظ فقط وقتى که قبل از الف و نون جمع يا نسبت يا قبل از واو اشباع چون واوهاى تصغير يا قبل از (ها)ى جمع يا ياى مصدرى درآيند، گاه بدل به گاف فارسى شوند چون دايگان و دايگانى و بندگان، و دانَگوُگ مصغّر دانه و خانگى و خستگى و يا حذف گردند (۱) چون: خانها و پروانها و غيره و در غير اين موارد هاء غيرملفوظ به حال خود باقى مىماند و بنابراين قاعده 'پيشهوري' که هيچکدام از آنها نيست و واو آن مفتوح است خلاف قياس است که پيشورى نوشته شود و نيز اين لغت از قبيل مزدورى و رنجورى و گنجورى و دستورى هم نيست زيرا قاعده چنان است که هرگاه قبل از 'ور' که پساوند وصفى است دو حرف ساکن غير از حروف علّة قرار گيرد واو 'ور' را بايد به اشباع بخوانيم، چون مزدور و رنج و گنج و دست و غيره که مزدور و رنجُور و گنجُور و دستور به اشباع واو تلفظ مىکنند و 'پيشه' از آن قبيل نيست و بالعکس در جلد اول در يک جا 'بهرهمند' بر خلاف قياس با اثبات هاء ضبط شده است، و لابد مربوط به مطبعه است اما پيشورى چنين نيست (۲).
|
|
(۱) . در صورتىکه با معنى ديگر التباس نشود که در آن صورت بايد هاء اصلى به حال خود باقى بماند چون 'جامهها' و 'نامهها' در جائىکه با 'جامها' و 'نامها' التباس تواند شد.
|
|
(۲) . در صورتىکه با معنى ديگر التباس نشود که در آن صورت بايد هاء اصلى به حال خود باقى بماند چون 'جامهها' و 'نامهها' در جائىکه با 'جامها' و 'نامها' التباس تواند شد.
|
|
|
در جهانگشاى لغات قديمى نيز گاهى ديده مىشود مانند 'نابيوسان' و 'نابيوس' که ذکر آن گذشت و 'اوام' به معنى وام: 'هيچ آفريده اوام مخالفان گزارده است' (جلد ۳، جهانگشاي، ص ۸۵) و 'مرد' به معنى چاکر و مأمور يا شاگرد (به همان دستور که ما 'آدم' گوئيم) که در قديم در بلعمى و شاهنامه زياد ديده مىشود و به جاى خود شواهد آورده شده است، مثال از جهانگشاي: 'و خضر که موسى را علم لدنى خواست آموخت امام بود يا مرد امام و پيش از ملت اسلام دَوْر ستر بود امامان پوشيده بودند' (جلد ۳، جهانگشاي، ص ۱۵۰) که علاوه بر فعل مقربه 'خواست آموخت' که کهنه است 'مرد امام' هم کهنه است (۱) چنانکه فردوسى در همين معنى گويد:
|
|
وز آنجا کجا نامهٔ پهلوان |
|
بيامد بر شاه روشن روان |
سبک مردِ بهرام را پيش خواند |
|
وزان نامداران او برتر نشاند |
بپرسيدش از لشگر و پهلوان |
|
وزان نامداران فرخ گوان |
|
|
(شاهنامه جلد ۴ ص ۶۵ چاپ بمبئى) |
|
|
(۱) . اين لغت را در حاشيهٔ جهانگشاى 'يا نامزد امام' پنداشتهاند و معلوم نشد 'نامزد امام' يعنى چه؟ و چگونه پيغامبر نامزد امام تواند امام بود؟ و ظاهراً عوض 'نامزد امامت' گرفتهاند و شکى نيست که مراد آن است که خضر يا امام بوده يا گماشته و مأمور امام بوده است امامى که در آن زمان مطابق شرحى که بعد مىدهد پوشيده مىبوده است و مىخواهد بگويد که خضر يا خود امام زمان بود يا گماشته و فرستادهٔ امام زمان زيرا چون دور ستر و پوشيدگى يا غيبت امام بوده است امام زمان خضر را براى رهبرى و تربيت موسى فرستاده بود.
|
|
ديگر نوعى مفعول بوده است در قديم که در واقع نه مفعول بلکه اسمى مضاف به 'از' يا 'در' بوده که محض زيبائى آن را به صيغهٔ مفعول با (راء توقيتيه يا ظرفيّه) ذکر مىکردهاند، و اين استعمال در نثر و نظم قدما ديده مىشود و عبارت 'قضا را' به معنى 'از قضا' که امروز معمول است يا عبارت 'فردا را خيال حمام دارم' که در محاورات امروز جارى است از اين قبيل است و قبلاً هم بدان اشاره کردهايم.
|
|
در جهانگشاى نيز آمده است مثال: 'جوهر ... شهر قاهره متصل فُسطاط هم درين سال اساس نهاد و سنهٔ اثنين را تمام شد و آن را قاهرهٔ مُعزّيه خوانند' (جلد ۳، جهانگشاي، ص ۱۶۱).
|
|
ديگر: با به معنى 'به' که هم از شيوههاى قديمى است مکرر و بسيار دارد ليکن 'باز' به همين معنى ديده نشد و اگر هست اندک است و پيشاوندىهاى فعلى اندر و همى کم است اما پيشاوند فرو و فراکم نيست.
|
|
ديگر: نه همانا که در بيهقى ديديم در اول جمله مىآيد و جملهٔ منفى را بهصورت مثبت درمىآورد: 'چون او از دست ايشان بجست نه همانا که من نيز از آن ورطه بجهد بيرون آيم' (جلد ۱، جهانگشاي، ص ۱۸۷) يعني: من از آن ورطه بيرون نيايم.
|