عشقست مرا بهینهتر کیش بتا |
|
نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا |
من میباشم ز عشق تو ریش بتا |
|
نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا |
|
در دست منت همیشه دامن بادا |
|
و آنجا که ترا پای سر من بادا |
برگم نبود که کس ترا دارد دوست |
|
ای دوست همه جهانت دشمن بادا |
|
عشقا تو در آتش نهادی ما را |
|
درهای بلا همه گشادی ما را |
صبرا به تو در گریختم تا چکنی |
|
تو نیز به دست هجر دادی ما را |
|
آنی که قرار با تو باشد ما را |
|
مجلس چو بهار با تو باشد ما را |
هر چند بسی به گرد سر برگردم |
|
آخر سر و کار با تو باشد ما را |
|
ای کبک شکار نیست جز باز ترا |
|
بر اوج فلک باشد پرواز ترا |
زان مینتوان شناختن راز ترا |
|
در پرده کسی نیست هم آواز ترا |
|
هر چند بسوختی به هر باب مرا |
|
چون میندهد آب تو پایاب مرا |
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا |
|
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا |
|
چون دوست نمود راه طامات مرا |
|
از ره نبرد رنگ عبادات مرا |
چون سجده همی نماید آفات مرا |
|
محراب ترا باد و خرابات مرا |
|
در منزل وصل توشهای نیست مرا |
|
وز خرمن عشق خوشهای نیست مرا |
گر بگریزم ز صحبت نااهلان |
|
کمتر باشد که گوشهای نیست مرا |
|
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا |
|
بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا |
خالی ز خیالها دماغیست مرا |
|
از هستی و نیستی فراغیست مرا |
|
اندوه تو دلشاد کند مرجان را |
|
کفر تو دهد بار کمی ایمان را |
دل راحت وصل تو مبیناد دمی |
|
با درد تو گر طلب کند درمان را |
|
کی باشد که ز طلعت دون شما |
|
ما رسته و رسته ریشملعون شما |
ما نیز بگردیم و نباید گشتن |
|
چون ... خری گرد در ... شما |
|
گردی نبرد ز بوسه از افسر ما |
|
گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما |
تازان خودی مگرد گرد در ما |
|
یا چاکر خویش باش یا چاکر ما |
|
در دل کردی قصد بداندیشی ما |
|
ظاهر کردی عیب کمابیشی ما |
ای جسته به اختیار خود خویشی ما |
|
بگرفت ملالتت ز درویشی ما |
|
زان سوزد چشم تو زان ریزد آب |
|
کاندر ابروت خفته بد مست و خراب |
ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب |
|
هر مست که او بخسبد اندر محراب |
|
تا در چشمم نشسته بودی در تاب |
|
پیوسته همی بریختی در خوشاب |
و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب |
|
چون دیده ز خس برست کم ریزد آب |
|
با دل گفتم: چگونهای، داد جواب |
|
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب |
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب |
|
افتاده چنین که بینیم مست و خراب |
|
گفتی که کیت بینم ای در خوشاب |
|
دریاب مرا و خویشتن را دریاب |
کایام چنان بود که شبها گذرد |
|
کز دور خیال هم نبینیم به خواب |
|
آنکس که ز عابدی در ایام شراب |
|
نشنید کس از زبان او نام شراب |
از عشق چنان بماند در دام شراب |
|
کز محبره فرمود کنون جام شراب |
|
روزاز دورخت بروشنی ماند عجب |
|
آن مقنعهی چو شب نگویی چه سبب |
گویی که به ما همی نمایی ز طرب |
|
کاینک سر روز ما همی گردد شب |
|
ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب |
|
وین در سخنهات چو روز اندر شب |
خورشید سما را چو ز چرخست نسب |
|
خورشید زمینی و چو چرخی چه عجب |
|
لبهات می ست و می بود اصل طرب |
|
چندان ترشی درو نگویی چه سبب |
تو از نمک آنچنان ترش داری لب |
|
گر می ز نمک ترش شود نیست عجب |
|
نیلوفر و لاله هر دو بیهیچ سبب |
|
این پوشد نیل و آن به خون شوید لب |
میشویم و میپوشم ای نوشین لب |
|
در هجر تو رخ به خوان و از نیل سلب |
|
تا بشنیدم که گرمی از آتش تب |
|
گرمی سوی دل بردم و سردی سوی لب |
مرگست ندیمم از فراقت همه شب |
|
تب با تو و مرگ با من این هست عجب |
|
از روی تو و زلف تو روز آمد و شب |
|
ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب |
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب |
|
چون روز و شبت کنم شب و روز طلب |
|
تا دیدهام آن سیب خوش دوست فریب |
|
کو بر لب نوشین تو میزد آسیب |
اندیشهی آن خود از دلم برد شکیب |
|
تا از چه گرفت جای شفتالو سیب |
|
بیخوابی شب جان مرا گر چه بکاست |
|
جر بیداری ز روی انصاف خطاست |
باشد که خیال او شبی رنجه شود |
|
عذر قدمش به سالها نتوان خواست |
|
ای جان عزیز تن بباید پرداخت |
|
گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت |
اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت |
|
با روی نکو چو عاشقی خواهی باخت |
|
آن موی که سوز عاشقان میانگیخت |
|
کز یک شکنش هزار دلداده گریخت |
آخر اثر زمانه رنگی آمیخت |
|
تا در کفش از موی سیه پاک بریخت |
|
در دوستی ای صنم چو دادم دادت |
|
بر من ز چه روی دشمنی افتادت |
دشمن خوانی مرا و خوانم بادت |
|
ای دوست چو من هزار دشمن بادت |
|
ای مانده زمان بنده اندر یادت |
|
دادست ملک ز آفرینش دادت |
تو عید منی به عید بینم شادت |
|
ای عید رهی عید مبارک بادت |
|
ای کرده فلک به خون من نامزدت |
|
دیدار نکو داده و برده خردت |
ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت |
|
من خود رستم وای تو و خوی بدت |
|
صدبار به بوسه آزمودم پارت |
|
بس بوسه دریغ یافتم هر بارت |
گفتم که کنون کشید خواهم بارت |
|
با این همه هم به کار ناید کارت |
|
ای خواجه محمد ای محامد سیرت |
|
ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت |
پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت |
|
ز آن روی سخا از تو و علم از پدرت |
|
زین پس هر چون که داردم دوست رواست |
|
گفتار بیفتاد و خصومت برخاست |
آزادی و عشق چون همی باید راست |
|
بنده شدم و نهادم از یک سو خواست |
|
خورشید به زیر دام معشوقهی ماست |
|
مه با همه حسن نام معشوقهی ماست |
امروز جهان به کام معشوقهی ماست |
|
عالم همه بانگ و نام معشوقهی ماست |
|
بیرون جهان همه درون دل ماست |
|
این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست |
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست |
|
پیش از دل و گل چه بود آن منزل ماست |
|
روز از طلبت پردهی بیکاری ماست |
|
شبها ز غمت حجرهی بیداری ماست |
هجران تو پیرایهی غمخواری ماست |
|
سودای تو سرمایهی هشیاری ماست |
|
هر باطل را که رهگذر بر گل ماست |
|
تو پنداری که منزلش در دل ماست |
آنجا که نهاد قبلهی مقبل ماست |
|
درد ازل و عشق ابد حاصل ماست |
|
هجرت به دلم چو آتشی در پیوست |
|
آب چشمم قوت او را بشکست |
چون خواستم از یاد غمت گشتن مست |
|
بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست |
|
دستی که حمایل تو بودی پیوست |
|
پایی که مرا نزد تو آوردی مست |
زان دست بجز بند ندارم بر پای |
|
زان پای بجز باد ندارم در دست |
|
تا زلف بتم به بند زنجیر منست |
|
سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست |
گویم بگرم زلف ترا هر چون هست |
|
نه طاقت دل یابم و نه قوت دست |
|
خواهم که به اندیشه و یارای درست |
|
خود را به در اندازم ازین واقعه چست |
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت |
|
هر یک زده دست عجز در شاخی سست |
|
گفتم پس از آنهمه طلبهای درست |
|
پاداش همان یکشبه وصل آمد چست |
برگشت به خنده گفت ای عاشق سست |
|
زان یکشبه را هنوز باقی بر تست |
|
مستست بتا چشم تو و تیر به دست |
|
بس کس که به تیر چشم مست تو بخست |
گر پوشد عارضت زره عذرش هست |
|
از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست |
|
ای مه تویی از چهار گوهر شده هست |
|
زینست که در چهار جایی پیوست |
در چشم آبی و آتشی اندر دل |
|
بر سر خاکی و بادی اندر کف دست |
|
چون من به خودی نیامدم روز نخست |
|
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست |
هر چند رهی اسیر در قبضهی توست |
|
زین آمد و شد رضای تو باید جست |
|
ای چون گل و مل در به در و دست به دست |
|
هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست |
آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست |
|
جز خار و خمار از تو چه برداند بست |
|
ای نیست شده ذات تو در پردهی هست |
|
ای صومعه ویران کن و زنار پرست |
مردانه کنون چو عاشقان می در دست |
|
گرد در کفر گرد و گرد سر مست |
|
لشکرگه عشق عارض خرم تست |
|
زنجیر بلا زلف خم اندر خم تست |
آسایش صدهزار جان یک دم تست |
|
ای شادی آن دل که در آن دل غم تست |
|
گیرم که چو گل همه نکویی با تست |
|
چون بلبل راه خوبگویی با تست |
چون آینه خوی عیب جویی با تست |
|
چه سود که شیمت دورویی با تست |
|
محراب جهان جمال رخسارهی تست |
|
سلطان فلک اسیر و بیچارهی تست |
شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین |
|
در گوشهی چشمهای خونخوارهی تست |
|
امروز ببر زانچه ترا پیوندست |
|
کانها همه بر جان تو فردا بندست |
سودی طلب از عمر که سرمایهی عمر |
|
روزی چندست و کس نداند چندست |
|
بر من فلک ار دست جفا گستردست |
|
شاید که بسی وفا و خوبی کردست |
امروز به محنتم از آن از سر و دست |
|
تا درد همان خورد که صافی خوردست |
|
تا جان مرا بادهی مهرت سودست |
|
جان و دلم از رنج غمت ناسودست |
گر باده به گوهر اصل شادی بودست |
|
پس چونکه ز بادهی تو رنج افزودست |
|
در دام تو هر کس که گرفتارترست |
|
در چشم تو ای جان جهان خوارترست |
وان دل که ترا به جان خریدار ترست |
|
ای دوست به اتفاق غمخوار ترست |
|
مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست |
|
وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست |
بیشک داند آنکه خردمند بود |
|
کان آفت آب آفتاب دگرست |
|
هر خوش پسری را حرکات دگرست |
|
واندر لب هر یکی حیات دگرست |
گویند مزاج مرگ دارد هجران |
|
هجر پسران خوش ممات دگرست |
|
هر روز مرا با تو نیازی دگرست |
|
با دو لب نوشین تو رازی دگرست |
هر روز ترا طریق و سازی دگرست |
|
جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست |
|
در شهر هر آنکسی که او مشهورست |
|
دانم که ز درد پای تو رنجورست |
هستی به معانی تو جهانی دیگر |
|
پایی که جهانی نکشد معذورست |
|
غم خوردن این جهان فانی هوسست |
|
از هستی ما به نیستی یک نفسست |
نیکویی کن اگر ترا دست رسست |
|
کین عالم یادگار بسیار کسست |
|
در دیدهی کبر کبریای تو بسست |
|
در کیسهی فقر کیمیای تو بسست |
کوران هزار ساله را در ره عشق |
|
یک ذره ز گرد توتیای تو بسست |
|
گر گویم جان فدا کنم جان نفسست |
|
گر گویم دل فدا کنم دل هوسست |
گر ملک فدا کنم همان ملک خسست |
|
کی برتر ازین سه بنده را دست رسست |
|
تا این دل من همیشه عشق اندیشست |
|
هر روز مرا تازه بلایی پیش ست |
عیبم مکنید اگر دل من ریشست |
|
کز عشق مراد خانه ویران بیشست |
|
زین روی که راه عشق راهی تنگست |
|
نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست |
میباید می چه جای نام و ننگست |
|
کاندر ره عشق کفر و دین همرنگست |
|
ار نیست دهان فزونت ار هست کمست |
|
گویی به مثل وجودش اندر عدمست |
درد است و دواست هم شفا و المست |
|
گویی ملک الموت و مسیحا بهمست |
|
تنگی دهن یار ز اندیشه کمست |
|
اندیشهی ما برون هستی ستمست |
گر هست به نیستی چرا متهمست |
|
ار نیست فزونشدست ور هست کمست |
|
هر روز مرا ز عشق جان انجامت |
|
جانیست وظیفه از دو تا بدامت |
یک جان دو شود چو یابم از انعامت |
|
از دو لب تو چهار حرف از نامت |
|
آنجا که سر تیغ ترا یافتن ست |
|
جان را سوی او به عشق بشتافتن ست |
زان تیغ اگر چه روی برتافتن ست |
|
یک جان دادن هزار جان یافتنست |
|
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست |
|
بر من ز من از صفات هستی بدنست |
تا ظن نبری که هستی من ز منست |
|
آن سایه ز من نیست که از پیرهنست |
|
برهان محبت نفس سرد منست |
|
عنوان نیاز چهرهی زرد منست |
میدان وفا دل جوانمرد منست |
|
درمان دل سوختگان درد منست |
|
شبها ز فراق تو دلم پر خونست |
|
وز بیخوابی دو دیده بر گردونست |
چون روز آید زبان حالم گوید |
|
کای بر در بامداد حالست چونست |
|
آن روز که بیش با من او را کینست |
|
بیشش بر من کرامت تمکینست |
گویم به زبان نخواهمش گر دینست |
|
شوخیست که می کنم چه جای اینست |
|
در مرگ حیات اهل داد و دینست |
|
وز مرگ روان پاک را تمکینست |
نز مرگ دل سنایی اندهگینست |
|
بی مرگ همی میرد و مرگش زینست |
|
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست |
|
وان کت کلهی نهاد طرار تو اوست |
آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست |
|
وآنکس که ترا بی تو کند یار تو اوست |
|
آنکس که به یاد او مرا کار نکوست |
|
با دشمن من همی زید در یک پوست |
گر دشمن بنده را همی دارد دوست |
|
بدبختی بندهست نه بدعهدی اوست |
|
ایام درشت رام بهرام شهست |
|
جام ابدی به نام بهرامشهست |
آرام جهان قوام بهرامشهست |
|
اجرام فلک غلام بهرامشهست |
|
هر چند بلای عشق دشمن کامیست |
|
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست |
مندیش به عالم و به کام خود زی |
|
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست |
|
در دام تو هر کس که گرفتارترست |
|
در چشم تو ای جهان جان خوارترست |
آن دل که ترا به جان خریدارترست |
|
ای دوست به اتفاق غمخوارترست |
|
چندان چشمم که در غم هجر گریست |
|
هرگز گفتی گریستنت از پی چیست |
من خود ز ستم هیچ نمیدانم گفت |
|
کو با تو و خوی تو چو من خواهد زیست |
|
گویند که راستی چو زر کانیست |
|
سرمایهی عز و دولت و آسانیست |
گر راست به هر چه راستست ارزانیست |
|
من راستم آخر این چه سرگردانیست |
|
کمتر ز من ای جان به جهان خاکی نیست |
|
بهتر ز تو مهتری و چالاکی نیست |
تو بیمنی از منت همی آید باک |
|
من با توام ار تو بیمنی باکی نیست |
|
اندر عقب دکان قصاب گویست |
|
و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست |
از خون شدن دل که میاندیشد |
|
آنجا که هزار خون ناحق به جویست |
|
زلفین تو تا بوی گل نوروزیست |
|
کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست |
همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست |
|
ما را همه زو غم و جدایی روزیست |
|
عقلی که ز لطف دیدهی جان پنداشت |
|
بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت |
جانی که همی با تو توان عمر گذاشت |
|
عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت |
|
روزی که رطب داد همی از پیشت |
|
آن روز به جان خریدمی تشویشت |
اکنون که دمید ریش چون حشیشت |
|
تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت |
|
نوری که همی جمع نیابی در مشت |
|
ناری که به تو در نتوان زد انگشت |
دهری که شوی بر من بیچاره درشت |
|
بختی که چو بینمت بگردانی پشت |
|
بس عابد را که سرو بالای تو کشت |
|
بس زاهد را که قدر والای تو کشت |
تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا |
|
دست ستم زمانه در پای تو کشت |
|
صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت |
|
بویی ز گلستان وصال تو نیافت |
دل نیست کز آتش فراق تو نتافت |
|
دست تو قویترست بر نتوان تافت |
|
بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت |
|
و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت |
گیرم که ازین پس بودم عمر دراز |
|
چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت |
|
ای عالم علم پیشگاه تو برفت |
|
ای دین محمدی پناه تو برفت |
ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت |
|
در حجلهرو ای سخن که شاه تو برفت |
|
رازی که سر زلف تو با باد بگفت |
|
خود باد کجا تواند آن راز نهفت |
یک ره که سر زلف ترا باد بسفت |
|
بس گل که ز دست باد میباید رفت |
|
چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت |
|
آن دیدهی نیمخوابش از شرم بخفت |
گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت |
|
قربان چنان لب که چنان داند گفت |
|
افلاک به تیر عشق بتوانم سفت |
|
و آفاق به باد هجر بتوانم رفت |
در عشق چنان شدم که بتوانم گفت |
|
کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت |
|
تا کی باشم با غم هجران تو جفت |
|
زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت |
چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت |
|
دست از تو بشستم و به ترک تو گفت |
|
در خاک بجستمت چو خور یافتمت |
|
بسیار عزیزتر ز زر یافتمت |
جایی اگر امروز خبر یافتمت |
|
جان تو که نیک عشوه گر یافتمت |
|
ای دیدهی روشن سنایی ز غمت |
|
تاریک شد این دو روشنایی ز غمت |
با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد |
|
این جان و دل مرا جدایی ز غمت |
|
از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت |
|
چون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت |
از بس که شب و روز بکاهم ز غمت |
|
از زردی رخ چو برگ کاهم ز غمت |
|
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت |
|
خونابه ز دیده میبرانم ز غمت |
هر چند به لب رسیده جانم ز غمت |
|
غمگین مانم چو باز مانم ز غمت |
|
هر چند دلم بیش کشد بار غمت |
|
گویی که بود شیفتهتر بر ستمت |
گفتی کم من گیر نگیرد هرگز |
|
آن دل که کم خویش گرفتست کمت |
|
سرو چمنی یاد نیاید ز منت |
|
شد پست چو من سرو بسی در چمنت |
خورشید همه ز کوه آید بر اوج |
|
وان من مسکین ز ره پیرهنت |
|
زین رفتن جان ربای درد افزایت |
|
چون سازم و چون کنم پشیمان رایت |
برخیزم و در وداع هجر آرایت |
|
بندی سازم ز دست خود بر پایت |
|
آتش در زن ز کبریا در کویت |
|
تا ره نبرد هیچ فضولی سویت |
آن روی نکو ز ما بپوش از مویت |
|
زیرا که به ما دریغ باشد رویت |
|
هستی تو سزای این و صد چندین رنج |
|
تا با تو که گفت کین همه بر خود سنج |
از جستن و خواستن برآسای و مباش |
|
آرام گزین که خفتهای بر سر گنج |
|
اندر همه عمر من بسی وقت صبوح |
|
آمد بر من خیال آن راحت روح |
پرسید ز من که چون شدی تو مجروح |
|
گفتم ز وصال تو همین بود فتوح |
|
هر جاه ترا بلندی جوزا باد |
|
درگاه ترا سیاست دریا باد |
رای تو ز روشنی فلک سیما باد |
|
خورشید سعادت تو بر بالا باد |
|
ای شاخ تو اقبال و خرد بارت باد |
|
در عالم عقل و روح بازارت باد |
نام پدرت عاقبت کارت باد |
|
کارت چو رخ و سرت چو دستارت باد |
|
گوشت سوی عاقلان غافلوش باد |
|
چشمت سوی صوفیان دردی کش باد |
بی روی تو آب دیدهها آتش باد |
|
بی وصل تو روز نیک را شب خوش باد |
|
زلفینانت همیشه خم در خم باد |
|
واندوهانت همیشه دم در دم باد |
شادان به غم منی غمم بر غم باد |
|
عشقی که به صد بلا کم آید کم باد |
|
نور بصرم خاک قدمهای تو باد |
|
آرام دلم زلف به خمهای تو باد |
در عشق داد من ستمهای تو باد |
|
جانی دارم فدای غمهای تو باد |
|
اصل همه شادی از دل شاد تو باد |
|
تا بنده بود همیشه بر یاد تو باد |
بیداد همی کنی و دادم ندهی |
|
داد همه کس فدای بیداد تو باد |
|
از کبر چو من طبع تو بگریخته باد |
|
با خلق چو تو خلق من آمیخته باد |
دشمنت چو من به گردن آویخته باد |
|
یا همچو من آب روی او ریخته باد |
|
گردی که ز دیوار تو برباید باد |
|
جز در چشمم از آن نشان نتوان داد |
ای در غم تو طبع خردمندان شاد |
|
هر کو به تو شاد نیست شادیش مباد |
|
کاری که نه کار تست ناساخته باد |
|
در کوی تو مال و ملک درباخته باد |
گر چهرهی من جز از غم تست چو زر |
|
در بوتهی فرقت تو بگداخته باد |
|
چشمم ز فراق تو جهانسوز مباد |
|
بر من سپه هجر تو پیروز مباد |
روزی اگر از تو باز خواهم ماندن |
|
شب باد همه عمر من آن روز مباد |
|
آن را شایی که باشم از عشق تو شاد |
|
و آن را شایم که از منت ناید یاد |
با این همه چشم زخم ای حورنژاد |
|
در راه تو بنده با خود و بی خود باد |
|
آن به که کنم یاد تو ای حور نژاد |
|
و آن به که نیارم از جفاهای تو یاد |
گر چه به خیال تست بیهوده و باد |
|
بیهوده ترا به باد نتوانم داد |
|
ما را بجز از تو عالم افروز مباد |
|
بر ما سپه هجر تو پیروز مباد |
اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد |
|
چون با تو شدم بیتو مرا روز مباد |
|
در دیدهی خصم نیک روی تو مباد |
|
بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد |
چون قامت من دل دو توی تو مباد |
|
جز من پس ازین عاشق روی تو مباد |
|
آب از اثر عارض تو می گردد |
|
آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد |
گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد |
|
چون باد به گرد زلف تو کی گردد |
|
تن در غم تو در آب منزل دارد |
|
دل آتش سودای تو در دل دارد |
جان در طلب تو باد حاصل دارد |
|
پس کیست که او نیل ترا گل دارد |
|