شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

آن در که بسته باید تا چند باز دارم


آن در که بسته باید تا چند باز دارم    کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم
با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم    گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم
تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی    در جان خویش گفتم چندان که راز دارم
چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر    در چشم من فروشد چون چشم باز دارم
چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی    تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم
جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان    جان من است جانان، جان دلنواز دارم
نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی    اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم
چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم    تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم
کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت    نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم
از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست    من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم
شوریده‌ی جهانم چون قربت تو جویم    محمود نیستم من، خو با ایاز دارم
بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم    ورنه کسی نبوده است البته باز دارم
من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده    جان در میان آتش تن در گداز دارم
لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او    چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم


همچنین مشاهده کنید