سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میید


سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میید    درخت شوقم از برگش به برگ و بار میید
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب    که سیل گریه‌ی این دیده‌ی بیدار میید
حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم    بسست این قطره‌های خون که بر طومار میید
نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این    گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میید
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم    نمیدانم چرا از من چنینت عار میید؟
اگر بیچاره‌ای نزد تو میید، مکن عیبش    کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میید
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی    که مسکین این زمان از خانه‌ی خمار میید


همچنین مشاهده کنید