خوش عادت خوش خو که محمد دارد |
|
ما را شب تیره بینوا نگذارد |
بنوازد آن رباب را تا به سحر |
|
ور خواب آید گلوش را بفشارد |
|
خون دل عاشقان چو جیحون گردد |
|
عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد |
جسم تو چو آسیا و آبش عشق است |
|
چون آب نباشد آسیا چون گردد |
|
دامان جلال تو ز دستم نشود |
|
سودای تو از دماغ مستم نشود |
گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای |
|
گر بنمایم چنانکه هستم نشود |
|
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد |
|
زیرا که بایام یکی بار خورد |
بگذار که تا این گل و گلزار خورد |
|
تا چند چو اشتران ز غم خار خورد |
|
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید |
|
هر گوشه دکان گل فروشان نگرید |
میخندد گل به بلبلان میگوید |
|
خاموش شوید و در خموشان نگرید |
|
در باغ هزار شاهد مهرو بود |
|
گلها و بنفشههای مشکین بو بود |
وان آب زره زره که اندر جو بود |
|
این جمله بهانه بود و او خود او بود |
|
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند |
|
در نالهام از لبان قند اندر قند |
هر وعدهی دیدار تو هیچ اندر هیچ |
|
آخر غم هجران تو چند اندر چند |
|
در حضرت حق ستوده درویشانند |
|
در صدر بزرگی همه بیخویشانند |
خواهی که مس وجود تو زر گردد |
|
با ایشان باش کیمیا ایشانند |
|
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد |
|
زان سجده به بخت خویشتن میافتد |
هر بار که اندر قدمت میافتم |
|
جان در باطن به پای من میافتد |
|
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید |
|
از حال بهشتیان مرا ننگ آید |
گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند |
|
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید |
|
در راه طلب رسیدهای میباید |
|
دامان ز جهان کشیدهای میباید |
بیچشمی خویش را دوا کنی ور نی |
|
عالم همه او است دیدهای میباشد |
|
در سلسلهات هر آنکه پا بست شود |
|
گر فانی و گر نیست بود هست شود |
میفرمائی که بیخود و مست مشو |
|
ناچار هر آنکه میخورد مست شود |
|
در سینهی هر که ذرهای دل باشد |
|
بیمهر تو زندگیش مشکل باشد |
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت |
|
دیوانه کسی بود که عاقل باشد |
|
در صحبت حق خموش میباید بود |
|
بیچشم و زبان و گوش میباید بود |
خواهی که خلاص یابی از زنده دلی |
|
با زندهدلان به هوش میباید بود |
|
در عشق اگرچه خرده بینم کردند |
|
در پیشروی اگر گزینم کردند |
آمد سرما و پوستینیم نشد |
|
گرچه همه شهر پوستینم کردند |
|
در عشق توام نصیحت و پند چه سود |
|
زهراب چشیدهام مرا قند چه سود |
گویند مرا که بند بر پاش نهید |
|
دیوانه دلست پای در بند چه سود |
|
در عشق توام وفا قرین میباید |
|
وصل تو گمانست و یقین میباید |
کار من و دل خاصه در حضرت تو |
|
بد نیست و لیکن به از این میباید |
|
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد |
|
مشتاق در آتش درون میخسبد |
بیدیده و دل اگر نخسبم چه عجب |
|
خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد |
|
در عشق اگر دمی قرارت باشد |
|
اندر صف عاشقان چه کارت باشد |
سر تیز چو خار باش تا یار چو گل |
|
گه در برو گاه بر کنارت باشد |
|
در عشق نه پستی نه بلندی باشد |
|
نی بیهشی نه هوشمندی باشد |
قرائی و شیخی و مریدی نبود |
|
قلاشی و کمزنی و رندی باشد |
|
در عشق هزار جان و دل بس نکند |
|
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند |
این راه کسی رود که در هر قدمی |
|
صد جان بدهد که روی واپس نکند |
|
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند |
|
هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند |
نفس بد من مرا بدین روز نشاند |
|
من ماندم و فضل تو دگر هیچ نماند |
|
در گریهی خون مرا شکر خند تو کرد |
|
بیبند مرا از این جهان بند تو کرد |
میفرمائی که عهد و سوگند تو کو |
|
بیعهد مرا نه عهد و سوگند تو کرد |
|
در کوی خرابات تکبر نخرند |
|
مردی ز سر کوی خرابات برند |
آنجا چو رسی مقامری باید کرد |
|
یا مات شوی یا ببری یا ببرند |
|
در لشکر عشق چونکه خونریز کنند |
|
شمشیر ز پارههای ما تیز کنند |
من غرقهی آن سینهی دریا صفتم |
|
یاران مرا بگو که پرهیز کنند |
|
در مدرسهی عشق اگر قال بود |
|
کی فرق میان قال با حال بود |
در عشق نداد هیچ مفتی فتوی |
|
در عشق زبان مفتیان لال بود |
|
در میطلبی ز چشمه در بر ناید |
|
جوینده در به قعر دریا باید |
این گوهر قیمتی کسی را شاید |
|
کز آب حیات تشنه بیرون آید |
|
در معنی هست و در عیان نیست که دید |
|
در دل پیدا و در زبان نیست که دید |
هستی جهان و در جهان نیست که دید |
|
در هستی و نیستی چنان نیست که دید |
|
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد |
|
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد |
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر |
|
چون عشق تو روح را ز بالا گیرد |
|
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید |
|
یک عاشق صادق نکونام که دید |
فریاد همی زنی که من سوختهام |
|
فریاد مکن، سوختهی خام که دید |
|