|
|
در کنايه و ايجازهائى که مخصوص خود او است. ضمن نامهٔ خصوصى به وقايعنگار مىگويد:
|
|
رقيمجات مفصل مصحوب ذولفقار بيک رسيده بود، عريضهٔ مختصر در جواب مىنوشتم تا اواسط صفحه طورى با هم راه آمديم، آنجا قلم سرکشى کرد، عنان از دستم گرفت، پيش افتاد، ديدم بىپير از خامهٔ سرکار وقايعنگار اقتباس کرده زاغ است و زاغ را صفت کبک آرزو است! جلوش را محکم کشيدم...
|
|
.... مست بداءالصمت خيرلک من داءِالکلام، و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه. راستى يعنى چه؟ درستى کجاست؟ بىپردهگوئى چرا؟ پنهان خوريد باده که تکفير مىکنند، مردى که اينجا بىپرده و حجاب حرف بزند نادرتر از آن است که زنى در فرنگ با چادر و نقاب راه برود!... انى لم استطع معک صبرا. کاغذت را مثل ابناى زمان دم بريده کردم انشاءالله ناجور نيست... نه هر کس حق تواند گفت گستاخ، بنده به اقتضاء جبن و احتياطى که با لذات دارم به کنايه و رمز معتقدم تا از سعاية و غمز محترز باشم، يا نجىالالطاف نجنا مما نحذر و نخاف' به محمودخان مىنويسد و از محمد ميرزا دفاع مىکند.
|
|
'مخدوم محمود حفظهالله الودود، قتل اصحاب الاخدود بالنار ذات الوقود، يريدون ليطفئوا نوالله (الآيه).
|
|
سخن سربسته گفتى با حريفان |
|
خدا را زين معما پرده بردار |
|
|
شاهزادهٔ اعظم روحى فداه اگر زر و سيم ندارد، باک و بيم نداريم، بحمدالله دست و پاى و روى او گشاده است.
|
|
وَلَيْس بِاَوْ فِى الغَنى |
|
َلکِنَ مَعْروفه اَوْسعٌ |
|
|
مگر حاتمطائى را جزء کيسهٔ خالى و همت عالى چيز ديگر بود؟ يا وليعهد مرحوم مغفور البسهالله حلل النور به جزء کوشش و جهد در راه دين خدا و خلوص و صدق در کار دولت پادشاه، خزينهٔ ديگر داشت؟ يا غير اين دو چيز يک فلس و پشيز با خلاف و وارث مخلفه و ميراث گذاشت؟ يا با وصف کمال تنگ عيشى و صفرالوطائى هر ساله لامحاله يک دو کرور بخشش و ريزش نمىکرد، يا يکى از همين کرورات هشتگانه (اشاره به هشت کرور تومانى است که ايران به روسيه من باب غرامت جنگ پرداخت). را در عين غارتزدگى و بىخانمانى از عهده برنيامد؟ آه از اين قوم بيَحميت بىدين! (بعدش: کرد رى و ترک خسمه و لر قزوين ـ مطلع قصيدهٔ خود قائممقام است) که سرعت لافظه دارند و قوت حافظه ندارند، در حق کورند و در باطل بينا در خير نادان و در شر دانا، کمال قال الشاعر:
|
|
تميمٌ بطُرْق الَلوم |
|
وَلوْ سَلَکَتْ سبْل الهداية ضَلت |
|
|
اگر به ديدهٔ انصاف بينى آنچه مايهٔ غرور توانگران شده (بهعادت متأخران: ماضى نقلى را با حذف علامت خبر آورده است). که دعوى بيشى و پيشى کنند و طعنهٔ مفلسى و درويشى زنند، علمالله تعالى رنج است نه گنج، مار است نه مال، بيم است نه سيم، بلا است نه طلا، دايماً در هول گزند و آسيند و غالباً در قول سوگند و اکاذيب، وَيلٌ لکُل همزَة لُمزَةٍ الذى جمع مالا وَعَدَده (الآيه).
|
|
گوئيا باور نمىدارند روز داورى |
|
|
|
|
کاين همه قلب و دغل در کار داور مىکنند |
|
|
گاه بهواسطهٔ خمس و زکوة در آتش مىگدازند. و گاه به واهمهٔ پيشکش و ماليات از آب مىگذرانند و گاه به انديشهٔ حوادث و آفات در خاک مىگذارند، و شک نيست که عاقبت در دار دنيا بر باد خواهد رفت (حاشيهٔ مخزن ص ۲۴۶-۲۴۸).
|
|
|
نمونه يک نامه به يکى از دوستان
|
|
قائممقام رضوانالله عليه در تحليل و تدريج مصراعها و ابيات و به اصطلاح بعضى در 'اقتباسات' به سليقهٔ من بر تمام متقدمين مىچربد و اينک يک نامه که نمونهٔ آن توانا خامه است مىآوريم:
|
|
|
رقيمهٔ کريمه بود با قصيدهٔ فريده، يا کاروان شکر از مصر به تبريز آمد، حاشا و کلا با کاروان مصرى چندين شکر نباشد، بهسر تو که توانگر شود از مشک و شکر، هر که را با سر کلک تو سر و کار بود، مثل بنده که بالفعل شکر اينجا به من و مشک به خروار بود، نمىدانم از مدح عرض کنم يا مادح يا ممدوح، اما جناب مادح طيبالله فاه و جعلنىالله فداه معجز روزگار است، و کمال قدرت آفريدگار، چنانش آفريده که خود خواسته و به فرش جهان را بياراسته (۱) ، اختر از چرخ به زير آرد و پاشد بورق، گوهر از کلک به سلک آرد و ريزد به کنار! وَکَانَّ تَحْتَ هاروُت يَنْفثَ فِيهِ سِحْراً!
|
|
(۱) . تحليل شعر فردوسى است:
|
|
چنان آفريدى که خود خواستى |
|
به فرش جهان را بياراستى |
|
|
اما مدح، نعم ما قال الحجازى:
|
|
خَطُُّ کٰاجَنَحْةَ الطَّواويسِ اعْتَديِ |
|
لِحَسودِه کَبَراثِنُ الآسادٍ |
معنىُ تَسَلْسَل کالعُقودِ وَاِنَّه |
|
لِذَوِى الحُقُودِ سَلاسِل الاَقيادٍ |
|
|
رَمل مُثمَّن را از حَمل مُسمَّنْ خوشگوارتر فرموده بودند، بحرى سالم وافى مصون از لغزشهاى زحافي، صحيحالارکان، سليمالاجزا، تامالضرب و العروض، متوافق الصدر و الابتدا، عاجزم از صفات آن عاجز: مگر يک دليرى کنم قرينهٔ شرک (قل لواجتمعت الجن و الانس)... آمديم بسر ممدوح، کَاَنّى بِالاء قْرِعَ وَالناسُ مُجتَمَعوُن حَوْلَهُ وَ يَستَمِعون قَولَه وَ هوايّده اللهَ فِى الدّارين يَضحِکُ و يميِلُ و يَقْصُر و يَسْتَطيِل، امان است، بعد از اين کمان اين مرد را نمىتوان کشيد! والسلام (حاشيهٔ مخزن ص: ۳۳۰-۳۳۱).
|
|
همچنين در تلميح و اقتباسات آيات قرآنى مناسبات و ملايمات را بهتر از هر کس رعايت کرده است و از اين نمط در هر نامهاى نمونهاى دارد، مثال: 'ميرزا اسمعيل نورى و من لم يجعلالله له نوراً فماله من نور' ص ۳۳۷.
|
|
در مناسبات شعرى از اشعار متقدمان داد لطافت داده است، اينک يک نمونه که از خراسان به ميرزا بزرگ نوشته است:
|
|
هر کس که بهدست جام دارد |
|
سلطانى جم مدام دارد |
|
|
اگر خواجه راست مىگفت ميرزا عليخان که 'جام' (يعنى ولايت 'جام' جنوبى مشهد) در دستش هست بايست يک دانه شلغم داشته باشد که خودش از گرسنگى نميرد، تا به ماها که مهمان اين سرزمينيم چه رسد! حاليا نيز بگردد زروش گاه به گام پريروز گندم در اردوى 'سرخس' صدمن يک صاحب قران خريدار نداشت، امروز در منزل 'جام' جو يک من دو صاحب قران بههم نمىرسد قوت انسان و حيوان منحصر است به برف و برد! ص ۴۳۴ حاشيه.
|
|
از گلستان نيز تضمين بسيار دارد، از آن جمله:
|
|
'ملکالکتاب محصلى است مثل ملک عذاب، جزو دان سرکار را به عزم تماشا بخواهد و به رسم يغما ببرد، مثل دزدى بىتوفيق که ابريق رفيق برداشت که به طهارت مىروم و به غارت مىرفت' ص ۳۴۲.
|
|
در ارسال مثل و آوردن شواهدى از زبان محاورهٔ عصر نظير بيهقى و عنصرالمعالى است و ديگر نظيرش را در نويسندگان قبل از خودش نمىتوان يافت: 'به جان عزيزت قسم ديگ ميان دورى (ظاهراً بايد (ميان دوري) به طريق مرکب خوانده شود يعنى 'ديک شراکتي' و اين مثل است) جوش نمىآيد و ميخ دو سر فرو نمىرود' ص ۳۳۹.
|
|
'اما اين آخرها عجب شاعرى شده بود، خوب مىگفت، آتش مىزد، قيامت مىکرد' ص ۲۴۳.
|
|
'يکبار خبر شدم که مثل ما کوى دستگاه شعربافى زود زود به کرمان رفته جَلْد جلد برگشته است، آه از آن رفتن دريغ از آمدن' ص ۳۳۶.
|
|
'من نوکرى را به اين شرط نکردهام که همه وقت عزيز و گرامى و محترم باشم و به قول زن آقا نوروز تا کش به کشمکش شده است به تريج قبام برخورد' ص ۲۴۱. 'حالا نمىدانم کجا مىروم، چه خبر است، دنيا چه روش بالا است، سر فتنه دارد دگر روزگار!' ص ۲۳۰.
|
|
'طورى هستند که از سايهٔ ماها فرار مىکنند' ص ۳۴۱، 'هر يک که صبح زودتر از خواب بيدار شوند وزيرند' ص ۳۳۷، 'من اينطور آدم طمعکار و تيشهٔ رو به خود تراش نيستم' ص ۳۳۵.
|
|
گاه امثال تازه از خود مىسازند و از آوردن آنها بر زينت نامه مىافزايد:
|
|
'اينکه آن عاليجاه نوشته بود که رجال دولت عثمانى مردم فارغالبال بىشغل و بيکارند و به تأنى و تأمل تربيت مىشوند و در مکالمات دولتها استادى بههم مىرسانند راست است و فىالحقيقه نوکرهاى اين دولت هر يک هزار کار و گرفتارى دارند و اينطور وسعتها و فرصتها در دولت و مملکت ايران ميسر نشده، ليکن منکر اين مطلب نمىتوان بود که هر که در کارتر است و هر که بيکارتر است بيکارهتر' ص ۲۹۵ ـ دو جملهٔ اخير که علىالتحقيق از اختراعات خود قائممقام است در بلاغت و فصاحت و ايجاز به پاى يک مثل کامل عيار مىرسد.
|