در زیر دو ابروی کژت پیوسته |
|
با چشم تو آن سه خال در یک رسته |
آن خال که بر گوشهی چشمست ترا |
|
نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته |
|
ای راه خلل ز چار قسمت بسته |
|
داننده ز روح نقش جسمت بسته |
صندوق طلسم را همی مانی تو |
|
صد گنج گشاده در طلسمت بسته |
|
ای چرخ ز مهر زیر میغت برده |
|
گیتی به ستم اجل، به تیغت برده |
پرورده به صد ناز جهانت اول |
|
و آخر ز جهان به صد دریغت برده |
|
ای خط تو گرد لاله وشم آورده |
|
سیب زنخت آب ز یشم آورده |
لعل تو ز من خون جگر کرده طلب |
|
دل رفته روان بر سر و چشم آورده |
|
ای تن، دل خود به روی چون ماهش ده |
|
جانی داری، به لعل دلخواهش ده |
خون جگرم برون شود، میخواهی |
|
ای دیده، تو مردمی کن و راهش ده |
|
داریم ز قدت گلها راست همه |
|
دل ماندگیی چند که برجاست همه |
آن نیز که امروز ز ما کردی یاد |
|
تاثیر دعای سحر ماست همه |
|
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه |
|
بگذشته ز مغز و در پی پوست همه |
گر زانکه طریق طلبش دانستی |
|
از خود طلبش داری و خود اوست همه |
|
چون دوست نماند دل و جانیم همه |
|
چون تن برود روح و روانیم همه |
گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ |
|
عین همهایم، اگر بداینم همه |
|
ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه |
|
حاصل بجز از گفتی و گویی ز تو نه |
در هر مویی نشانهای هست از تو |
|
آنگاه نشان به هیچ رویی ز تو نه |
|
بر برگ گل آن سه خال کانداختهای |
|
هندو بچگانند و تو نشناختهای |
دیدی که به بوی مردمی آمدهاند |
|
بر گوشهی چشم جایشان ساختهای |
|
آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و رای |
|
بر صحن سرایت به سر آمد، نه به پای |
چندان که به گرد خویش بر میگردد |
|
از بزم تو خوب تر نمیبیند جای |
|
آن درد، که با پای تو کرد آن چستی |
|
در کشتن خصمت ننماید سستی |
با پای تو این جا سر و پایی گردید |
|
تا با سر دشمن تو گیرد کستی |
|
در عشق تو از سر بنهادم هستی |
|
زین پس من و شوریدگی و سرمستی |
با روی تو حالی و حدیثی که مراست |
|
در نامه نبشتم که زبانم بستی |
|
تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟ |
|
بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟ |
جز سایهی خویشتن نمیبینی تو |
|
ای سایه، ز خورشید جدا چون گردی؟ |
|
اقبال سعادت به ازینت بودی |
|
گر لذت علم و درد دینت بودی |
گردون بستی به گوش داریت کمر |
|
گر گوش به هر گوشه نشینت بودی |
|
آن زلف،که دارد از تو برخورداری |
|
مانندهی میغست که بر خورداری |
کی برخورم از قامت چون سرو تو من |
|
کز هر طرفی هزار برخورداری |
|
یارا، گر از آن شربت شافی داری |
|
یاری دو سه هوشمند کافی داری |
مادر قرقیم بر لب آب روان |
|
برخیز و بیا گر دل صافی داری |
|
گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی |
|
گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی |
اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من |
|
خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی |
|
ترسم رسد از من به تو آهی روزی |
|
زیرا که نمیکنی نگاهی روزی |
گر میندهی دو بوسه هر روز، ای ماه |
|
آخر کم از آن که هر به ماهی روزی |
|
تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟ |
|
زو جان نبری گر ز غمش نگریزی |
خصمان تو بیمرند،در معرضشان |
|
آخر به مراغهای چه گرد انگیزی؟ |
|
ای خاک تو آب سبزه زار صافی |
|
تابوت تو سرو جویبار صافی |
تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند |
|
مانند تو سرو در کنار صافی |
|
بد خلق مباش، کز خوش و امانی |
|
پیکار مکن کار، که بر جا مانی |
زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس |
|
دلها چو بماند ز تو،تنها مانی |
|
تا چند گریزم و به نازم خوانی؟ |
|
من فاش گریزم و به رازم خوانی |
بس دست خجالت چو مگس بر سر خود |
|
خواهم زدن آن روز که بازم خوانی |
|
صد سال سر خویشتن ار حلق کنی |
|
وندر تن خویش خرقهی دلق کنی |
صد بار ز حق دور کنندت به قفا |
|
گر یک سر موی روی در خلق کنی |
|
گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟ |
|
اندر پی این منصب و این جاه روی؟ |
تا کی ز برای زر و سیم دنیا |
|
بر اسب نشینی، به در شاه روی؟ |
|
روزی به سرای وصل راهم ندهی |
|
یک بوسه از آن روی چو ماهم ندهی |
گفتی که: نخواستی ز من هرگز هیچ |
|
گر زانکه منت هیچ بخواهم ندهی |
|
در صورت آدم ار فرشتست تویی |
|
ور آدمی از روح سرشتست تویی |
گر مینبشتست درین دور کسی |
|
آن وحی خط و آنکه نبشتست تویی |
|
دم با تو زنم، که یار دیرینه تویی |
|
کم با تو زنم، که یار دیرینه تویی |
در عیش قدیم، ار قدمی خواهم زد |
|
هم با تو زنم، که یار دیرینه تویی |
|
گفتم که: لبت، گفت: شکر میگویی |
|
گفتم که: رخت، گفت: قمر میگویی |
گفتم که: شنیدم که دهانی داری |
|
گفتا که: ز دیده گو، اگر میگویی |
|