پس آگاهی به نزد گر از |
|
که زو بود خسرو بگرم و گداز |
فرستاد گویندهیی راز روم |
|
که در خاک شد تاج شیروی شوم |
که جانش به دوزخ گرفتار باد |
|
سر دخمهی او نگون سار باد |
که دانست هرگز که سرو بلند |
|
به باغ از گیا یافت خواهد گزند |
چو خسرو که چشم و دل روزگار |
|
نبیند چنو نیز یک شهریار |
چو شیروی را شهریاری دهد |
|
همه شهر ایران به خواری دهد |
چنو رفت شد تاجدار اردشیر |
|
بدو شادمان جان برنا و پیر |
مراگر ز ایران رسد هیچ بهر |
|
نخواهم که بروی رسد باد شهر |
نبودم من آگه که پرویز شاه |
|
به گفتار آن بدتنان شد تباه |
بیایم کنون با سپاهی گران |
|
ز روم و ز ایران گزیده سران |
ببینیم تا کیست این کدخدای |
|
که باشد پسندش بدین گونه رای |
چنان برکنم بیخ او را ز بن |
|
کزان پس نراند ز شاهی سخن |
نوندی برافگند پویان به راه |
|
به نزدیک پیران ایران سپاه |
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد |
|
به پیروز خسرو یکی نامه کرد |
که شد تیره این تخت ساسانیان |
|
جهانجوی باید که بندد میان |
توانی مگر چارهیی ساختن |
|
ز هرگونه اندیشه انداختن |
به جویی بسی یار برنا و پیر |
|
جهان را بپردازی از اردشیر |
ازان پس بیابی همه کام خویش |
|
شوی ایمن و شاد زارام خویش |
گر ای دون که این راز بیرون دهی |
|
همی خنجر کینه را خون دهی |
من از روم چندان سپاه آورم |
|
که گیتی به چشمت سیاه آورم |
به ژرفی نگهدار گفتار من |
|
مبادا که خوار آیدت کار من |
چو پیروز خسرو چنان نامه دید |
|
همه پیش و پس رای خودکامه دید |
دل روشن نامور شد تباه |
|
که تا چون کند بد بدان زادشاه |
ورا خواندی هر زمان اردشیر |
|
که گوینده مردی بد و یادگیر |
برآسای دستور بودی ورا |
|
همان نیز گنجور بودی ورا |
بیامد شبی تیره گون بار یافت |
|
می روشن و چرب گفتار یافت |
نشسته به ایوان خویش اردشیر |
|
تین چند با او ز برنا و پیر |
چو پیروز خسرو بیامد برش |
|
تو گفتی ز گردون برآمد سرش |
بفرمود تا برکشیدند رود |
|
شد ایوان پر از بانگ رود و سرود |
چو نیمی شب تیره اندرکشید |
|
سپهبد می یک منی در کشید |
شده مست یاران شاه اردشیر |
|
نماند ایچ رامشگر و یادگیر |
بد اندیش یاران او را براند |
|
جز از شاه و پیروز خسرو نماند |
جفا پیشه از پیش خانه بجست |
|
لب شاه بگرفت ناگه به دست |
همیداشت تا شد تباه اردشیر |
|
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر |
همه یار پیروز خسرو شدند |
|
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند |
هیونی برافگند نزد گر از |
|
یکی نامهیی نیز با آن دراز |
فرستاده چون شد به نزدیک او |
|
چو خورشید شد جان تاریک اوی |
بیاورد زان بوم چندان سپاه |
|
که بر مور و بر پشه بر بست راه |
همیتاخت چون باد تا طیسفون |
|
سپاهش همه دست شسته به خون |
ز لشکر نیارست دم زد کسی |
|
نبد خود دران شهر مردم بسی |
|