دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مجسمهٔ خروس طلائی (۲)
رفتند و رفتند تا به شهر رسيدند. شهر را آينهبندان کردند و هفت روز عروسى گرفتند. خواهر کوچک از آن شاهزاده و بقيه عروس وزير و وزيرزاده شدند. چندى نگذشت که خواهران نسبت به زندگى خواهر کوچک حسادت کردند و گفتند: 'او خواهر کوچک ماست. از چه بر ما حکم براند! بايد کارى کنيم از چشم بيفتد' . |
رفت و گذشت تا اينکه زن شاهزاده آبستن شد. روزها در بستر مىخوابيد و چشم بهراه زائيدن بود. خواهران گفتند: 'او که نمىداند چگونه بايد بزايد. به سراغش برويم و بعد ببينيم چه کلکى مىتوانيم بزنيم' . آمدند و ديدند که او در بستر خوابيده و لحاف را روى خود کشيده است. گفتند: 'اى خواهر جان، اينکه طرز زائيدن نيست. مادرمان وقتى مىخواست بزايد بهجائى مىرفت که بلند بود' و اشاره به سقف کردند. بعد گفتند: 'دايگان در پائين چادر مىگرفتند و مادر هم از بالا وضع حمل مىکرد' . و خواهر کوچک راهى نديد جزء اينکه قبول کند. وقت زائيدن فرارسيده بود و خواهران ديدند که خواهر کوچکشان يک دختر مو ابريشمى و يک پسر موطلائى زائيد. موقع آن رسيده بود که دق دلشان را خالى کنند. و با عجله بچهها را بردند و به زير سنگ آسيائى پنهان کردند. دو تولهسگ آوردند و جاى نوزادان گذاشتند. خواهر کوچک پرسيد: 'چه بهدنيا آوردم؟' و خواهران گفتند: 'اى خواهر چه خاکى بهسرمان کنيم، عوض اينکه انسان بزائى دو تا تولهسگ زائيدي' . |
خواهر کوچک گريه کرد، گريه کرد و گفت: 'چه بايد بکنم؟' در همين موقع شاهزاده به شاهى رسيده بود و با غرور رفت که ببيند زنش چه زائيده است. خواهران گفتند: 'اى شاهزاده زنت بهجاى آدم تولهسگ زائيده است!' و شاه در غضب شد و دستور داد چشمان زنش را از کاسه درآوردند. |
در آن نزديکى چوپانى بود که هر روز گله به چرا مىبرد و همراه اين گله بزى بود که به يک پيرزن تعلق داشت. بز هر روز با گله به بيابان مىرفت و خوراک پيرزن هم از شير اين بز تأمين مىشد. آن روز هم، چوپان گله را به چرا برده بود و بز در چند قدمى گله براى خودش مىچريد. تا اينکه گله و گلهبان به کنار خرابهاى رسيدند و رد شدند ولى بز بو کشيد و صدائى شنيد و بعد ديد که دو تا کودک کنار سنگ آسيا گريه مىکنند. دو کودک را بز پستان به دهان داد و از شير خود سيرشان کرد، و باز به گله برگشت. |
غروب که پيرزن خواست شير بزش را بدوشد بز شير نداشت و خيال کرد گلهبان شير بزش را دوشيده است. عصبانى شد و گلهبان را به باد ناسزا گرفت اما چوپان مىدانست که اين کار را نکرده است. هر روز کار بر اين بود تا اينکه يک روز آسيابان گفت: 'بايد بروم و اين آسياب خراب را درست کنم' . و راه افتاد و آمد از دور صداى شاپ و شلپ شنيد. وقتى به سنگ آسياب رسيد ديد دو کودک دارند در آب بازى مىکنند. به دور و بر خود نگاهى انداخت و آنها را بغل کرد و به خانه آورد و به زنش گفت: 'بعد از چند سال ديدى به مراد دلمان رسيديم' . از آنها نگهدارى مىکنيم و حالا مىتوانم نفسى بهراحت بکشم، براى پيرى پشت و پناه پيدا کردم' . |
گذشت و گذشت تا اينکه دختر و پسر بزرگ شدند. آنها يک روز با خودشان گفتند: 'چطور مىشود باور کرد که اينها پدر و مادر ما هستند' . دختر گفت: 'من که نمىتوانم باور کنم!' و پسر هم همين حرف را زد و گفتند: 'بايد از اينجا برويم' . قرار شد دختر دم در خانه بايستد و پسر شانهاش را چنگ بزند و برود و دورتر از خانه، به روى تخته بگذارد و دختر به اين بهانه گريه کند و بگويد که برادرم اذيت مىکند، و از مادر پير خود اجازه بخواهد تا برود و شانه را از برادرش بگيرد. چنين کردند. زن آسيابان گفت: 'دختر جان برو شانهات را پس بگير و بازگرد' . هر چه خواهر و برادر نزديک مىشد او دورتر مىرفت تا اينکه از خانهٔ آسيابان فرسنگى به دور شدند. رفتند و رفتند و رفتند تا در وسط بيابان به يک چهارديوارى رسيدند، شب را آنجا ماندند. صبح برادر گفت: 'من مىروم که کبکى شکار کنم' . و راه افتاد و رفت و رفت. رفت و رفت و رفت تا به صيادى رسيد. گفت: 'صياد اگر برايت کار کنم غروب که بشود دو کبک به من مىدهي؟' و صياد هم قبول کرد. |
روز هفتم غروب که شد صياد يک کبک و يک آهو به او داد و گفت: 'امروز هر روز بيشتر دويدي. اين حق توست' . غروب که جوان به چهارديوارى بازگشت به خواهرش گفت: 'اين آهو براى ما زياد است. بايد بروم به شهر و آن را بفروشم' . آهوى کشته را برداشت و رو به شهر برد. آمد و آمد تا به دکانى رسيد که در آن تصوير زنى به ديوار بود و مثل و مانندش به روى زمين يافت نمىشد. به صاحب دکان گفت: 'صاحب اين عکس را مىشناسي؟ اگر نشانى او را به من بدهى اين شکار را به تو مىبخشم' . صاحب دکان گفت: 'صاحب اين عکس جادوگرى است که در بيابان قصر دارد. تنها زندگى مىکند و تا کنون کسى نتوانسته است به او دسترسى پيدا کند. از او زيباتر روى زمين نيست' . و پسر نشانى جادوگر را گرفت و آمد و قضيه را به خواهرش خبر داد و گفت که بايد از اينجا برويم. |
راه افتادند و رفتند و رفتند تا به قصر جادوگر رسيدند. ديدند که قصر هفت طبقه است. در همين وقت پيرمردى آمد و گفت: 'اين قصر از آن يک جادوگر است. اگر بفهمد که اينجائيد چون ديگران قربانى مىشويد. سرتان را خواهد بريد و به ديوار آويزان خواهد کرد. اينجا نمانيد. برويد که هلاک مىشويد' . پسر گفت: 'من آمدهام تا او را به همسرى خود درآورم' . پيرمرد گفت: 'اى جوان هزاران مانند تو آمدند و نتوانستند. چگونه اين جرأت را در خود پيدا کردي!' |
پسر گوش به حرف نکرد و وارد قصر شد و ديد که کلهها بر ديوار آويزان است. تا چشم جادوگر به او افتاد گفت: 'براى چه خواهرت را دم قصر جا گذاشتي! برو و او را به اينجا بياور. چه من مىدانم که هستيد و پدرتان کيست' . جوان رفت و خواهرش را هم آورد. جادوگر با روى خوش از آنان پذيرائى کرد و جوان گفت که به او فکر کرده است، ولى جادوگر گفت: 'ما نمىتوانيم با هم زندگى کنيم' . |
يک روز زن جادوگر به جوان گفت: 'امروز پادشاه از کنار قصر من خواهد گذشت. تو دم قصر بايست و هر وقت که شاه به در قصر رسيد از او دعوت کن ناهار پيش ما بيايد. قبول خواهد کرد. بعد خواهم گفت که چه بايد بکنم؟' |
ظهر که شد جوان با خواهرش به دم قصر رفت و بيرون در ايستاد. پادشاه که آمد برود ديد دم در قصر زن جادوگر و دو دختر و پسر ايستادهاند که هوش از سرش به در کرد. پادشاه دهانهٔ اسب را نگاه داشت و جوان به حرف آمد و او را براى ناهار دعوت کرد. و شاه خوشحال شد و بنا شد که ظهر بيايد. |
ظهر که شد، شاه به خانهٔ زن جادوگر آمد. اما خود جادوگر پنهان شده بود و به جوان گفته بود: 'مجمسهٔ خروس طلائى را سر سفره مىبري، وقتى که شاه دارد غذا مىخورد هى سر مجسمه را به روى غذاها خم کن و بگو اى خروس جان تو چرا غذا نمىخوري؟ شاه خواهد گفت: 'اى جوان مجسمهٔ خروس طلائى که دانه نمىچيند، بعد تو بگو زن پادشاه هم که تولهسگ نمىزايد. سر سفره که نشستند جوان همان کارى را کرد که جادوگر گفته بود. پادشاه رو به جوان کرد و گفت: 'اى جوان خروس طلائى که نمىتواند دانه بچيند!' جوان گفت: 'اى پادشاه اگر خروس طلائى که مجسمه است دانه نمىخورد پس چگونه مىشود که زن پادشاه تولهسگ بزايد؟' پادشاه انگشت خود را به دندان گرفت و گفت: 'اى واي. اى واي. چه کار شد که زن من تولهسگ زائيد' . در اينجا جادوگر جلو آمد و گفت: 'اى پادشاه اين دختر و پسرى که مىبينى جگرگوشهگان تو هستند' . شاه خوشحال شد و همه با هم به قصر پادشاه رفتند و دختر جادوگر وقتى به قصر شاه رفت کارى کرد که چشمهاى زن پادشاه که کور شده بود خوب شد ولى در قصر شاه نماند و به قصر خود بازگشت. |
عصر که شد شاه گفت شش قاطر آوردند و دستور داد تا آن شش خواهر را با طناب به قاطر بستند. بعد گفت: 'اينها را ببريد به بيابان و آنقدر به روى زمين بکشيد که چيزى از تنشان بهجاى نماند فقط کاسهٔ سرشان را مىخواهم براى من بياوريد' . |
طناب را به گردن دخترها انداختند و قاطران تند و تند دويدن تا اينکه جز کاسهٔى سرشان چيزى از تنشان باقى نماند. کاسه سر خواهران حسود را براى پادشاه آوردند. کاسههاى سر را آتش زدند و آنها سوختند و سوختند و سوختند و خاکسترشان را هم در بيرون از قصر ريختند. |
پس از مدتى کلههاى خاکستر شده سبز شد و جاى آن گياه روئيد. |
- مجسمهٔ خروس طلائى |
- سمندر چلگيس ـ ص ۱۴۱ |
- گردآورنده: محسن ميهن دوست |
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست