دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قرقره، دوک و سوزن
در زمان قديم، پيرزنى با دخترش زندگى مىکرد. صبح تا غروب با دوکشان پشم مىريسيدند، پارچه مىبافتند، لباس مىدوختند و مىفروختند. از پولى که بهدست مىآورند، خرج روزانهشان را بر مىداشتند و آنچه باقى مىماند به مردم فقير بذل و بخشش مىکردند. |
روزى دختر به مادر پيرش گفت: |
- مادر! ما خودمان فقيريم، اتاقمان خالى است، آن وقت پولمان را به ديگران مىبخشي! |
مادر پير جواب داد: |
- دختر جان! ما تا دوک، سوزن و قرقره داريم، ثروتمندترين آدمهاى روى زمين هستيم! |
اين بود، تا روزى که پيرزن مريض شد و ديگر بنيهٔ کارکردن نداشت و به دخترش گفت: |
- کار من ديگر با اين دنيا تمام شده! از پيش تو به آن دنيا مىروم، ولى تو تا دوک، سوزن و قرقره و نخ را داري، تنها نيستى و اگر روزى به چيزى احتياج داشتى از آنها بخواه که به تو کمک کنند. |
پيرزن آخرين حرفش را زد و پلک بر هم نهاد. |
از روز بعد، دختر تنها کار مىکرد و مثل مادرش اضافى در آمدش را به فقرا مىداد. روزها مىگذشت و او همچنان کار مىکرد. |
شهرى که او در آن به کار و گذاران زندگى مشغول بود، حاکمى داشت که آرزو مىکرد پسرش زن بگيرد. حاکم روزى به پسرش گفت: |
- من و مادرت آرزو داريم که داماد شوي! |
پسر گفت: |
- من با دخترى ثروتمند ازدواج نمىکنم، زيرا همه فکر مىکنند براى ثروتش او را به زنى گرفتهام. با دخترى هم که فقير باشد ازدواج نمىکنم؛ زيرا باز مردم فکر مىکنند به خاطر اينکه پسر حاکم شهر هستم، همسرم شده است. شما بايد دخترى برايم پيدا کنيد که از همهٔ دختران شهر ثروتمندتر و از همهٔ دختران شهر فقيرتر باشد. |
پدرش فکرى کرد و گفت: |
- پسرم! چنين دخترى نه در اين شهر بلکه در هيچ شهرى از شهرهاى ديگر هم پيدا نمىشود! |
پسر جواب داد: |
- پس اگر اجازه بدهيد خودم اين دختر را پيدا مىکنم! |
پدر اجازه داد و از آن روز به بعد او کوچه به کوچهٔ شهر را زير پا گذاشت، نگاهش به هر دختر که مىافتاد از حال و احوالش جويا مىشد اما، اين دخترها هم يا فقير بودند، يا ثروتمند. |
تا اينکه روزى گذرش به خانهٔ دختر پيرزن افتاد. از پنجرهٔ اتاق، دختر را ديد و با خود گفت: 'چه دختر خوشگلي! اى کاش دخترى باشد که از همهٔ دختران شهر ثروتمندتر و از همه فقيرتر. اتاقش حتى فرش هم ندارد.' |
در همين موقع دختر پسر حاکم را ديد. مثل اين بود که در همهٔ زندگيش در انتظار او بوده است، نگاهش بر او دوخته شد، نگاه کرد و کرد تا پسر حاکم از جلو پنجره دور شد. بىاختيار برخاست و از پنجره با نگاه تعقيبش کرد ، دلش مىخواست با او حرف بزند. ناگهان به ياد حرف مادر پيرش افتاد. حالا وقت آن بود که از قرقره، دوک، سوزن کمک بخواهد. قرقره را در دستش گرفت و گفت: |
- چرخ بزن قرقرهام! چرخ بزن قرقرهام! اگر اين جوان مىتواند مرا خوشبخت کند، او را به نزدم برگردان! |
قرقره از دستش به زمين افتاد. چرخ زد و چرخ زد، چرخ زد و چرخ زد و نخ دور خورد و دورش وا شد. سر نخ جلو در اتاق گير کرد و دنبالهاش به دور قرقره که به راه رفتهٔ پسر حاکم چرخ مىخورد، روى زمين کشيده شد. |
پسر حاکم در راه، چشمش به اين قرقره افتاد که مىچرخد و نخش باز مىشود و به سويش مىآيد. تعجب کرد. قرقره را برداشت و پى نخش را گرفت، سخت کنجکاو شده بود که سرش به کجا مىرسد؟ |
دختر از پنجره پسر را ديد که بهطرف خانهاش مىآيد. به اتاقش نگاهى کرد که لخت و عريانست و پرده و فرش ندارد. باز به ياد حرف مادر پيرش افتاد و اين بار دوک را به دست گرفت و گفت: |
- بگرد بگرد دوک من! قرقره، مردى را که مرا خوشبخت مىکند، نزدم مىآورد، اتاقم خالى است، فرش مىخواهد! |
دوک گشت و گشت و فرشى از نخهاى طلائى و نقرهاى بافت و کف اتاق را پوشاند. |
دختر سوزن را به دست گرفت و گفت: |
- بدوز بدوز سوزن من! اتاقم پرده مىخواهد! |
سوزن دوخت و دوخت و پردهاى که گلهاى صدرنگ داشت به در و پنجرهٔ اتاق آويزان کرد. |
پسر حاکم نخ را بدور قرقره جمع مىکرد، پيش آمد و پيش آمد تا به سر نخ، اتاق دختر، رسيد. تا دختر را ديد گفت: |
- اين قرقره مرا به اينجا کشاند! |
نگاهى به اتاق انداخت و گفت: |
- از اينجا که مىگذشتم از پنجره، اتاقت را خالى ديدم ولى حالا اتاقت چه فرش و پردهٔ قشنگى دارد؟ من تا به امروز فرش و پردهاى به اين قشنگى نديدهام، اينها را از کجا آوردي؟ |
دختر سرش را پائين انداخت و دوک و سوزن را که در دست داشت به او نشان داد. پسر حاکم به دوک و سوزن نگاه کرد و گفت: |
- حالا فهميدم! دوک و سوزن کمکت کردند، اگر اين قرقره و سوزن و دوک را داشته باشى همه چيز دارى و اگر نداشته باشي، هيچ چيز نداري. تو ثروتمندترين و فقيرترين دختر شهرمان هستي! من کوه به کوه، کوچه به کوچه عقب تو مىگشتم آيا همسرم مىشوي؟ |
دختر چيزى نگفت، فقط سرش را بلند کرد و به او لبخند زد. |
- قرقره، دوک و سوزن |
- افسانههاى شمال ـ ص ۱۰۹ |
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي |
- انتشارات روزبهان، چاپ اول ۱۳۷۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- سبزگیسو(۲)
- دختر نارنج و ترنج(۲)
- مِم و زین (۲)
- کی بزرگتر است؟
- سیب جادو(۲)
- عقل و اقبال
- وزیر نادان، دهقان دانا
- دختر حاجی صیاد
- بیبی چَتَنتَن (۲)
- محمّد برزگر
- خسیس
- بُزی
- شاه عباس و پیر خارکش
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد (۲)
- گلنار و دوریش حیلهگر
- مکر زنان
- مُزد به مشت، مزد به سر، مزد به دوش
- سه حکایت عجیب و غریب
- انگشتر زنها مارون
- کچلتنوری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست