دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصهٔ طوطی (۲)
ديو گفت: 'هيچى فکر مىکنم از ناف مادرم افتادهام!' |
ديو ملکجمشيد را بالاتر برد. ملکجمشيد ديد هنوز دستش به شيشه نمىرسد. ديو گفت: 'از اينجا اگر بياندازمت چه مىشود؟' |
ملکجمشيد گفت: 'اگر از اينجا مرا بيندازى زمين خيال مىکنم از روى يک ساختمان دو طبقه پائينم انداختهاي.' |
ديو کمى ديگر او را بالا برد. در همين وقت ملکجمشيد شيشهٔ عمر ديو را برداشت توى دستش. ديو گفت: 'از اين شوخىها نداريمها! شيشهٔ عمرم را بده.' |
ملکجمشيد گفت: 'من را بگذار زمين تا بدهم. اگر زمين نگذارى نمىدهم.' |
ديو، ملکجمشيد را زمين گذاشت و هى التماس کرد که: 'شيشهٔ عمرم را بده؛ از اين شوخىها نداريمها!' |
ملکجمشيد گفت: 'مىدهم.... من و تو که با هم کشتى گرفتهايم.' |
اين گفت و آن گفت: 'ملکجمشيد يک سنگ بزرگ پيدا کرد. شيشهٔ عمر ديو را روى آن کوبيد. شيشه شکست و ديو به جهنم واصل شد. |
ملکجمشيد دخترها را آزاد کرد. همه با هم به راه افتادند. از وسايل زندگى ديو هم هر آنچه را لازم داشتند، برداشتند و رفتند. |
دختر اولى گفت: 'من مىدانم دوست و دشمن نمىگذارند که من با تو باشم.' |
آمدند و آمدند. به نصفهٔ راه رسيدند تشنهشان شد. جلوتر آمدند به چاهى رسيدند. دخترها گفتند: 'با کمند تو را مىفرستيم توى چاه. برو آب بيار بخوريم و راه بيفتيم برويم.' |
ملکجمشيد روانه چاه شد. آب را بالا فرستاد. دخترها آب را خوردند و کمند را بالا کشيدند. ملکجمشيد هنوز به نيمهٔ چاه نرسيده بود که کمند پاره شد و او افتاد ته چاه. |
دختر اول سرش را توى چاه خم کرد و گفت: 'ملکجمشيد. ما اگر به خانه پادشاه برويم با نشانهاى که دادهاى مىرسيم، تو تا جمعه انيجا بمان. جمعه از اينجا آبى رد مىشود. دو تا قوچ مىآيند لب آب. با هم بازى مىکنند و با هم کشتى مىگيرند. تو از جيبت دستمال را در بياور. اگر دستمال را روى قوچ سفيد بيندازى قوچ سفيد تو را مىآورد روى زمين. اگر دستمال را روى قوچ سياه بياندازى او تو را به اندازهٔ يک ده پائين مىاندازد. ' |
ملکجمشيد روزها را پشت سر گذاشت. روز جمعه قوچها آمدند بازى کردند. ملکجمشيد از خوشحالى آمد دستمال را بياندازد روى قوچ سفيد، اشتباهى آن را روى قوچ سياه انداخت. دوباره ملکجمشيد به اندازهٔ چهل متر پائينتر رفت. |
ديد آن پائين چه خبر است! رفت و آمد زياد و جمعيت فراوان که از اينسو به آنسو مىرفتند. |
ملکجمشيد کوچه را مىگشت که ببيند چه خبر است. سه روز بود توى چاه هيچى نخورده و گرسنه بود. ديد يکنفر زن يک سينى برنج روى سر و يک بچه تو بغل گرفته و گريهکنان دارد مىرود. ملکجمشيد گفت: |
- 'خانم! دردت چيست؟ چرا گريه مىکني. برنج و بچه را کجا مىبري؟' |
زن گفت: 'اه، تو هم برو بابا، درد مرا دوا که نمىتوانى بکني. دست از سرم بردار!' |
ملکجمشيد گفت: 'کاريت نباشد. تو بگو دردت چيه. شايد راهى پيدا کردم.' |
زن گفت: 'سر تنها چشمهٔ آبادى ما يک 'اژدها' نشسته است. او جلوى آب را سد کرده است. هر روز يک سينى برنج و يکى از بچههاى ده را بايد به او بدهيم تا خودش را تکان بدهد و مقدارى آب به ده برسد و مردم ظرفهاى خود را پر کنند. بعد باز سر جاى خودش مىنشيند و مردم تا فردا ظهر بدون آب مىمانند.' |
ملکجمشيد گفت: 'خانم بچه مال خودت؛ اما برنج را بده من بخورم و بروم اژدها را بکشم. در دنيا هم هر چه بخواهى به تو مىدهم.' |
زن گفت: 'برو بابا خدا روزيت را جاى ديگر بدهد! از صبح برنج پختهام حالا آمدهاى مىخواهى از من بگيري؟' |
ملکجمشيد گفت: 'خانم! تو چه کار داري. تو يک ساعت صبر کن ببين من حساب اژدها را مىرسم يا نه. من سه روز است هيچى نخوردهام.' |
زن راضى و ناراضى پلو را به ملکجمشيد داد. |
ملکجمشيد پلو را خورد. خنجرش را بيرون کشيد. آن را تيز کرد رفت بهطرف اژدها و با اژدها کشتى گرفت. وسط کشتى خنجر را کشيد. 'ياعلى مدد' گفت و اژدها را از وسط دو نيم کرد. مردم ديدند يکدفعه آب آمد. آب خوني. مردم با دستپاچگى آب خونى را توى ظرفهاى خود پر کردند. |
زن با ملکجمشيد رفته بود ببيند آيا او اژدها را مىکشد يا نه. وقتى اژدها کشته شد، زن دستش را توى خون اژدها زد و آن را به پشت ملکجمشيد زد تا نشانهاى براى او بماند. زن مىدانست الان همه پيش پادشاه خواهند رفت و خواهند گفت: 'اژدها را ما کشتهايم. انعاممان را بده.' |
هر کس از جايش بلند شد. هر کس از ننهاش قهر کرد دويد پيش پادشاه که: |
- 'من اژدها را کشتهام. انعامم را بده!' پادشاه از خوشحالى به هر کس که مىرسيد انعام و خلعت داد. زن که اينطور ديد رفت پيش پادشاه و گفت: |
- 'پادشاها! اژدها را جوانى کشته است. من دستم را توى خون زدم و نشانه پشت او گذاشتم. تو همه مردم را يکجا جمع کن. از نشانهاى که من پشت او گذاشتهام مىتوانيم بفهميم چه کسى اژدها را کشته است. اينها همه دروغ مىگويند.' |
پادشاه دستورد داد ميدان را آماده کنند و مردم را يکجا جمع کردند. ملکجمشيد آمد و در گوشهاى نشست. زن آمد دست او را گرفت. او پيش پادشاه برد و گفت: |
- 'اين همان جوان است که اژدها را کشته است.' |
پادشاه گفت: 'این جوان را ببرید به اتاق مخصوص من و هر چه می خواهد به او بدهید.' |
ملکجمشيد را به اتاق مخصوص پادشاه بردند. از خوردنی نوشیدنی هر چه خواست برایش آماده کردند.پادشاه گفت: |
- 'پسر! در دنيا هر مطلبى دارى بگو تا من آن را به جا بياورم. پول مىخواهى بگو. ساختمان مىخواهى بگو. زن مىخواهى بگو تا در پردهٔ عصمت دخترى دارم به تو بدهم.' |
ملکجمشيد گفت: 'من از مال دنيا هيچچيز نمىخواهم. من هيچچيز نمىخواهم. من به هيچچيز طمع ندارم.' |
پادشاه گفت: 'پس مطلب تو چيه؟' |
ملکجمشيد گفت: 'من از روى دنيا چهل متر افتادم پائين؛ از پائين دنيا هم باز چهل من افتادم پائينتر(۱) . مطلب من اين است که مرا به روى زمين خودمان ببري.' |
(۱) . اشاره به اعتقادى که برخى از عوام دارند. مبنى بر اينکه سه طبقه در دنيا وجود دارد. دهى بالاى سر اين دنيا و دهى در پائين اين دنيا. |
پادشاه به نوکرهايش دستور داد تا سيمرغ را بياورند. سيمرغ آمد پيش پادشاه. |
پادشاه گفت: 'تو تنها کسى هستى که مىتوانى اين کار را بکني. از تو مىخواهم اين جوان را روى زمين خودشان ببري.' |
سيمرغ گفت: 'باشد. من مىآيم. اما من چند تا بچه دارم. لانهاى بر روى درخت درست کردهام. يک روباه هر ماه مىآيد و مىگويد اين درخت مال من است. يا يکى از بچههايت را به من بده يا اينکه من اين درخت را قطع مىکنم.' |
ملکجمشيد گفت: 'من امروز مىآيم زير درخت مىخوابم. روباه که آمد تو مرا بيدار کن.' |
ملکجمشيد رفت زير درخت چنار خوابيد. يکدفعه ديد يک روباه تق و تق با دستش درخت چنار را مىکوبد. سيمرغ آمد و گفت: 'چيه؟ چه خبر شده؟' |
روباه گفت: 'هيچى هر ماه يک جوجه به من مىدادى حالا مىدهى يا درختم را قطع کنم؟' |
ملکجمشيد، يکدفعه از خواب پريد. خنجرش را بيرون کشيد، روباه را از وسط دو نصف کرد و به کنارى انداخت. سيمرغ گفت: |
- 'خدا را شکر که از دست روباه راحت شديم.' |
ملکجمشيد به سيمرغ گفت: 'براى بردن من به روى زمين چه چيزى لازم داري؟' |
سيمرغ گفت: 'تو را اين جمعه مىبرم و جمعهٔ ديگر به روى زمين مىرسانم. تو بايد نه شقه گوشت و نه تکه نان و نه کيسه آب بياوري. هر وقت گوشت خواستم بايد آب بدهى هر وقت آب خواستم بايد گوشت بدهي. همهٔ اينها را هم من روى گردنم مىبرم.' |
پادشاه روى زمين، يعنى پدر ملکجمشيد، با خودش گفت: 'ديگر پسرم مرد!' |
به پسرهايش گفت: 'يکى از دخترها مال تو، ديگرى مال برادرت و سومى هم مال من!' |
پادشاه پاهايش را توى يک کفش کرده بود که 'بيائيد عروسى را شروع کنيم!' |
دخترها گفتند: 'پسرت زنده است. بهتر است ده پانزده روزى صبر کنيم اگر خبرى نشد آنوقت عروسى را شروع کنيم.' دخترها هى پادشاه را سر دواندند. از آن طرف هم سيمرغ، ملکجمشيد را آورد و گفت: 'فقط يک ساعت ديگر مانده است. يک ساعت ديگر روى زمين هستيم.' دست و پاى ملکجمشيد لرزيد و آخرين شقهٔ گوشت افتاد و او به سيمرغ نگفت. سيمرغ آب خواست. ملکجمشيد کمى از گوشت ران خودش بريد توى دهان سيمرغ گذاشت ملکجمشيد کمى با خودش گفت: 'به جهنم! مرا برساند روى زمين، هر طور شده با رفتن پيش حکيم گوشت تنم دوباره درست مىشود.' |
سيمرغ گوشت را به دهان گرفت ديد شيرين است. گوشت را توى دهانش نگه داشت و نخورد. رسيدند روى زمين. سيمرغ ملکجمشيد را روى زمين گذاشت و گفت: 'ملکجمشيد! پاشو برو ديگر!' |
ملکجمشيد گفت: 'باشه تو برو من مىروم. ديگر از اينجا به بعد را خودم مىشناسم.' |
سيمرغ گفت: 'نه! به تو مىگويم پاشو راه برو.' |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست