دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
خاله گردندراز(۲)
يک مرتبه سگى به خرابه آمد زن تا او را ديد گفت: 'اى خاله کُچ کُچو عليک سلام. خجالت بِشِم (به من) آخر خودت را به زحمت انداختهاى که چه بشود؟ آمدهاى چه بکني؟ آنقدر مرا زده براى مردن. من ديگر به خانه نمىآيم.' سگ استخوانى از ميان آشغالها پيدا کرد و خورد و راه خود را کشيد و رفت. پس از ساعتى گربهاى آمد. |
زن تا او را ديد گفت: 'اى خاله پِش پِشو خجالت به خودم واى ببين اين مرد چقدر مردم را به زحمت مىاندازد. به جان خودت به جان اين دم درازت اگر ديگر من پايم را به خانه بگذارم. آنقدر مرا زده که استخوانهايم درد مىکند. سرم را شکسته. چهکارها که نکرده، نه من ديگر برنمىگردم.' |
گربه هم موش مردهاى پيدا کرد و به دهان گرفت و رفت. ساعتى بعد مرغى به خرابه آمد. زن با ديدن مرغ فت: 'اى خالهقُدقُدو به جان خودتت نمىآيم بيخود رو نينداز. خيلى مرا زده تمام بدنم را کِرچ و کبود کرده، نمىآيم که نمىآيم. تو هم بيخود به زحمت افتادهاي.' مرغ هم چند نوکى به خاک و خلها زد و رفت. |
تا اينکه پس از چند لحظه شتر پادشاه با بار جواهر از قطار شترها ول شده بود و راه آن به خرابه افتاده بود. وقتى شتر به خرابه رسيد، زن گفت: 'اى خالهگردندراز، وَى خجالت به خودم. رويم سياه چه بکنم با اين گردندرازت! خاله کُچکُچو آمد نرفتم. خاله پِشپِشو آمد نرفتم. خالهقُدقُدو آمد نرفتم ولى براى خاطر اين گردندرازت با تو مىآيم. تو با اين بار سنگينات خيلى زحمت کشيدهاي. نمىشود روىات را زمين بزنم. بنشين تا خستگىات در برود.' شتر هم دو زانوى خود را به زمين زد و نشست. مدتى که گذشت، زن گفت: 'بلند شو برويم، ديگر خستگىات در رفت. |
افسار شتر را گرفت و به خاله کشيد. مرد از غصه به دکان نرفته بود و سر بر زانو در خانه نشسته بود. يک مرتبه شنيد که درنگ و درنگ. درنگ و درنگ پشت در صدائى به گوش رسيد، و در حياط را زدند مرد رفت پشت در و گفت: 'کيه؟' زن فت: 'باز کن! مردم را به زحمت مىاندازد و حالا مىگويد کيه، مرد تا صداى زن را شنيد گفت: 'باز هم آمدى فلان فلانشده. زن به شتر گفت: 'آ... ديدى گفتم نمىآيم.' و دوباره گفت: 'آخر اين بيچاره را با بار سنگين به زحمت انداختهاى حالا هم در را باز نمىکني. آخر بيا ببين با بار جواهر و خروس طلا روى بار چقدر خسته شده. اقلاً در را باز کن تا کمى استراحت کند. |
مرد به پشتبام رفت و نگاه کرد و ديد که هى اين شتر پادشاه است با آن همه دولت. فورا پائين آمد و در را باز کرد و گفت: اى زن ديگر غلط کردم خوش آمدي. بالاى چشم. بيا تو. اى زن تو خته هستى برو اتاق بالا و بخواب. |
مرد شتر را به زيرزمين برد و سر بريد و بار جواهر را چال کرد و مقدارى کوفته از نرمينهٔ ران شتر درست کرد و بعد هم شوربائى پخت. |
از قضاى روزگار پادشاه آن کشور يک چشمش کور بود. مرد پس از آنکه تمام آثار شتر را از بين برد، روى سر زن رفت گفت: 'اى زن نمىدانى که امشب چه مىخواهد بشود!' زن از زير لحاف گفت: 'اى باوانمى (پدرم هستي) چه مىخواهد بشود؟!' مرد گفت: 'امشب مىخواهد کوفته از آسمان ببارد و شوربا از ناودان بريزد. کلاغ هم مىخواهد بزند چشم پادشاه را درآورد. بهتر است که تو سرت را به زير لحاف بکنى مبادا کلاغ سراغ تو هم بيايد.' زن لحاف را به سر کشيد و از ترس خوابيد. |
مرد پس از درست کردن کوفته و شوربا به پشتبام رفت و چند کوفته به حياط پرت کرد و يک قابلمه هم شوربا در ناودان ريخت که زن سر و صداى او را بشنود؛ بعد هم يک دانه کوفته و يک کاسه شوربا براى زن بود که ببيند و بخورد تا باور کند. |
آن شب گذشت صبح شد. مرد بهسراغ زن رفت و گفت: 'اى زن بلند شو که ديگر هوا صاف شده و خطر از سرمان گذشته. من هم بايد به دکان بروم.' |
مرد که به دکان رفت، زن گشتى در خانه زد و ديد که نه اثرى از شتر هست و نه از بار شتر. بلند شد و رفت نشست در کوچه. شتربانان، شترهاى پادشاه را حساب کردند و ديدند که يکى از انها کم است. در قديم بهجاى بلندگو، جارچى بود. جارچى پادشاه در کوچهها آمد و جار کشيد: 'جار جار پادشاه، هرکس شترى با بار جواهر و يک خروس طلا در روى بار ديده به دربار بياورد. اگر پيدا کرد و نياورد و از او پيدا شود، پادشاه دودمان او را بهباد مىدهد واز کلاه فرنگى (کلاه فرنگى ساختمان خيلى بلندى بود که در قديم محکومين را از آن پائين مىانداختند تا کشته شوند) او را پائين مىاندازد و خاک خانه او را به توبره مىکشد.' به دنبال جارچى دو سه نفر هم مىآمدند که خانه را بگردند. |
زن که در خانه نشسته بود، به طرف جارچىها فرياد زد: 'آهاى بيائيد اينجا! بيائيد اينجا! شتر شما پيش شوهر من است.مگر رنگ آن قهوهاى نبود؟' دستياران جارچى گفتند: چرا؟ زن گفت: 'بار او اينجور نبود؟' گفتند: 'چرا همينطور بود. خوب حالا شوهرت کجا است؟' زن گفت: 'رفته دکان الان مىآيد.' مرد از دور داشت مىآمد که مأمورها را در خانه ديد. نزديک شد و گفت: 'چه خبر است. اينجا چرا جمع شدهايد؟' دستياران جارچى گفند: 'جرأت کردهاى و شتر پادشاه را بردهاى و حرف هم داري! اين زن تو مىگويد شتر را تو بردهظاي.' مرد گفت: 'من! من غلط کردهام. من يى باوهٔ کفشدوزى هستم. از صبح تا به حال رفتهام مرادبختى (دنبال مراد و بخت رفتن. دنبال کسب و کار رفتن) و حالا هم آمدهام لقمهاى نان بخورم و برگردم سرکارم. حال هرچه مىگوئيد تا انجام بدهم. مأمورها گفتند: 'بالا جلو بيفت.' مرد بهسوى زن برگشت و گفت: 'اى زنکه سر مرا به بريدن دادى اقلاً هوشات به مرغ و جوجهها و در خانه باشد. من رفتن ايناها سر مرا به بُر دادي. دارند مرا مىبرند.' زن گفت: 'خوب برو.' |
مأمورها مرد را جلو انداختند و بردند و او را به زندان انداختند. زن شب در خانه خوابيد. صبح که شد، رفت و يک نجّار صدا کرد و با کمک او در خانه را از گيژن (پايهٔ در، نوعى لولا) درآورد. پاى مرغ و جوجه را هم بست و روى در گذاشت. مقدارى نان خيساند و جلو مرغها ريخت و کاسهاى هم آب کنار آنها گذاشت و چادرنماز خود را هم گُنوله (گلوله) کرد و روى سر گذاشت دو سه نفر صدا کرد و گفت: 'اى مردم کمک کنيد و اين در را روى سرم بگذاريد تا بروم ببينم شوهرم چه شده، چون به من گفت که هوشام به مرغ و جوجهها در حياط باشد.' |
مردم يا علىکنان در را روى سر او گذاشتند و زن به طرف ديوانخان بهراه افتاد. اتفاقاً در همان وقت پادشاه، پرسوجو از شوهر زن را شروع کرده و مشغول بازجوئى بود که زن رسيد. تا چشم مرد به زن افتاد که در حياط را روى سر گذاشته و مرغ و جوجه را با آن وضع با خود مىآورد، رو کرد به پادشاه و گفت: 'ببين قربان اينها، اين زن ديوانهٔ من است. من گفتهام چشمات به در باشد. مواظب مرغ و جوجهها باش او رفته در حياط را کنده و مرغ و جوجه را هم با خودش آورده است و بقيه اسباب و اثاثيه را جا گذاشته و آمده' |
پادشاه گفت: 'اى ضعيفه!' زن گفت: 'بله قربان' پادشاه گفت: 'چه وقتى اين شوهر تو شتر را دزديده! زن که ديد يک چشم پادشاه کور است گفت: 'قربان همان شبى که کوفته از آسمان آمد و شوربا از ناودان و کلاغ زد يک چشم شما را درآورد!' |
پادشاه خيلى زور به او داشت و ناراحت شد و گفت: 'بگيريد، بگيريد اين پدرسوخته را ببريد و از کلاه فرنگى پائين بيندازيد. |
ـ خاله گردندراز |
ـ افسانهها و متلهاى کردى ص ۱۳۴ |
ـ گردآورنده: علىاشرف درويشيان |
ـ روايت صغرا خانم حياط (اخترتبار) ۷۸ ساله ساکن کرمانشاه |
ـ نشر چشمه چاپ سوم ۱۳۷۵ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید
- باغ سیب
- مُزد به مشت، مزد به سر، مزد به دوش
- عشق شاهزاده خانم به غلام
- سرنوشت خواجه نصیر لوطی
- شکار
- کار دل (۲)
- اینرو میگند بخیل
- کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی
- طیِ لب طلا (۲)
- قصه فاطمه بدبخت
- دله مختار
- فلکناز
- قسمت
- کاکل زری، دندان مروارید
- گلمحمد
- پرندهٔ سپید
- شبنشینی حیوانات
- کچل و شیطان (۲)
- کاشیر محمد
- دختر پادشاه و پسر درویش(۳)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست