هر کس که ز کبر و عجب باری دارد |
|
از عالم معرفت کناری دارد |
و آن کو به قبول خلق خرسند شود |
|
مشنو تو که: با خدای کاری دارد |
|
دستارچه حسنی و جمالی دارد |
|
وز نقش و نگار خط و خالی دارد |
با آن همه زر، اگر خیال تو پزد |
|
انصاف، که بیهوده خیالی دارد |
|
آن مه، که ز شعر زلف ذیلی دارد |
|
همچون دل من شیفته خیلی دارد |
گوید که: به کشتن تو دارم میلی |
|
المنة لله که میلی دارد! |
|
گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد |
|
چون خاک به هر برزن و کویم ببرد |
با وصل من آن آب چو آتش مینوش |
|
زان پیش که آتش آبرویم ببرد |
|
ای ماه، غمت جامهی دل در خون برد |
|
نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟ |
آن خال که بر گوشهی چشمست ترا |
|
خال لب خوبان به زنخ بیرون برد |
|
گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد |
|
از لاله خجالت سر مویی نبرد |
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت |
|
تا گربهی بید باز بویی نبرد |
|
ما پرتو جوهر روانیم و خرد |
|
نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد |
چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش |
|
چون جسم برفت روح مانیم و خرد |
|
خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد |
|
عیش از دل غمدیده من یکسو کرد |
در زیر لبت سیاه کارانه نشست |
|
تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد |
|
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟ |
|
در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟ |
با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت |
|
ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟ |
|
زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد |
|
بر قامت همچون الفت دالی کرد |
گفتم: کشمش ببند، متواری شد |
|
سر در کمرت نهاد و که مالی کرد |
|
در باغ شدی، سر و سر افشانی کرد |
|
سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد |
گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد |
|
مردم همه گفتند: به پیشانی کرد |
|
خالی که رخ تو آشکارش پرورد |
|
لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد |
در خون لبت رفت و در آنست هنوز |
|
با آنکه لب تو در کنارش پرورد |
|
خال زنخت تیر گناه اندازد |
|
رخت دل عاشقان به راه اندازد |
از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست |
|
بیمست که خویش را به چاه اندازد |
|
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد |
|
در عهد رخت دم از وفا خواهد زد |
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن |
|
زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد |
|
کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟ |
|
یا چون سخنت لل لالا باشد؟ |
گر زیر فلک به راستی چون بالات |
|
گویند که: هست؛ زیر بالا باشد |
|
مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد |
|
یا بادهی حسن بیخماری باشد |
ناگاه برون کند سر از گنج رخت |
|
ریشی، که هرش موی چو ماری باشد |
|
تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟ |
|
جانم ز غم تو در عنایی باشد؟ |
یک روز به زلف تو در آویزم زود |
|
آخر سر این رشته به جایی باشد |
|
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد |
|
جز در پی قامت تو، ای حور، نشد |
با این همه آرزو که در سر دارد |
|
بنگر که ز آستان تو دور نشد |
|
لب نیست که از مراغه پر خنده نشد |
|
آب قرقش دید و به جان بنده نشد |
از مردهی گور او عجب میدارم |
|
کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟ |
|
صافی چو ترا دید روان مینالد |
|
برسینه ز غم سنگ زنان مینالد |
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟ |
|
جانش به لب آمدست از آن مینالد |
|
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد |
|
چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد |
من عشق ترا نهفته بودم در دل |
|
چون کار به جان رسید در گفت آمد |
|
از نوش جهان نصیب من نیش آمد |
|
تیر اجلم بر جگر ریش آمد |
کوته سفری گزیده بودم، لیکن |
|
ز آنجا سفری دراز در پیش آمد |
|
مه روی ترا ز مهر مه میداند |
|
کز نور تو شب رهی بده میداند |
سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال |
|
کان بازی را رخ تو به میداند |
|
اقبال تمام پاک دینان دارند |
|
آنان طلبند، لیک اینان دارند |
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست |
|
وین گنج نهان گوشه نشینان دارند |
|
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند |
|
بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند |
خصم تو ندیدیم که ماند بسیار |
|
هرگز مگر این خصم که در نرد بماند |
|
دلها همه از شرح جمالت مستند |
|
نادیده ترا به مهر پیمان بستند |
گر بگشایی دو زلف جانها بردند |
|
ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند |
|
از مشک سیه سه خال کت بر سمنند |
|
نزدیک به چشم تو و دور از دهنند |
از گوشهی چشم ار نظریشان نکنی |
|
بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟ |
|
گندم گونی که همچو کاهم بربود |
|
نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود |
از غصهی ما به ارزنی باک نداشت |
|
یک جو نظری به جانب ماش نبود |
|
شد در پی اوباش چو ننگیش نبود |
|
در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود |
ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند |
|
آمد بر من ولیک رنگیش نبود |
|
افسوس! که در عمر درازیم نبود |
|
خطی ز زمانهی مجازیم نبود |
بنشاند مرا فلک به بازی در خاک |
|
هر چند که وقت خاک بازیم نبود |
|
یارب! نه دلم بستهی غمهای تو بود؟ |
|
چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟ |
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟ |
|
چون جمله به امید کرمهای تو بود |
|
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود |
|
عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود |
لاف پر پیران جهان گردیده |
|
بازیچهی طفلان سر کوی تو بود |
|
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود |
|
دیدم که درو زمانه آتش زده بود |
گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت: |
|
یک روز بر ما نفسی خوش زده بود |
|
از دست تو راضیم به آزردن خود |
|
در عشق تو قانعم به خون خوردن خود |
گویی که: ببینم آن دو دست به نگار |
|
مانند دو عنبرینه در گردن خود |
|
آن خود که بود که در تو واله نشود؟ |
|
از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟ |
عاشق شدی، از شهر برونم کردی |
|
ترسیدی از اغیار که در ده نشود |
|