جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات - قسمت اول(۳)


هر کس که ز کبر و عجب باری دارد    از عالم معرفت کناری دارد
و آن کو به قبول خلق خرسند شود    مشنو تو که: با خدای کاری دارد
٭٭٭
دستارچه حسنی و جمالی دارد    وز نقش و نگار خط و خالی دارد
با آن همه زر، اگر خیال تو پزد    انصاف، که بیهوده خیالی دارد
٭٭٭
آن مه، که ز شعر زلف ذیلی دارد    همچون دل من شیفته خیلی دارد
گوید که: به کشتن تو دارم میلی    المنة لله که میلی دارد!
٭٭٭
گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد    چون خاک به هر برزن و کویم ببرد
با وصل من آن آب چو آتش مینوش    زان پیش که آتش آبرویم ببرد
٭٭٭
ای ماه، غمت جامه‌ی دل در خون برد    نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟
آن خال که بر گوشه‌ی چشمست ترا    خال لب خوبان به زنخ بیرون برد
٭٭٭
گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد    از لاله خجالت سر مویی نبرد
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت    تا گربه‌ی بید باز بویی نبرد
٭٭٭
ما پرتو جوهر روانیم و خرد    نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد
چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش    چون جسم برفت روح مانیم و خرد
٭٭٭
خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد    عیش از دل غمدیده من یکسو کرد
در زیر لبت سیاه کارانه نشست    تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد
٭٭٭
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟    در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟
با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت    ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟
٭٭٭
زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد    بر قامت همچون الفت دالی کرد
گفتم: کشمش ببند، متواری شد    سر در کمرت نهاد و که مالی کرد
٭٭٭
در باغ شدی، سر و سر افشانی کرد    سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد
گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد    مردم همه گفتند: به پیشانی کرد
٭٭٭
خالی که رخ تو آشکارش پرورد    لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد
در خون لبت رفت و در آنست هنوز    با آنکه لب تو در کنارش پرورد
٭٭٭
خال زنخت تیر گناه اندازد    رخت دل عاشقان به راه اندازد
از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست    بیمست که خویش را به چاه اندازد
٭٭٭
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد    در عهد رخت دم از وفا خواهد زد
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن    زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد
٭٭٭
کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟    یا چون سخنت لل لالا باشد؟
گر زیر فلک به راستی چون بالات    گویند که: هست؛ زیر بالا باشد
٭٭٭
مشنو تو که: گل بی‌سر خاری باشد    یا باده‌ی حسن بی‌خماری باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رخت    ریشی، که هرش موی چو ماری باشد
٭٭٭
تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟    جانم ز غم تو در عنایی باشد؟
یک روز به زلف تو در آویزم زود    آخر سر این رشته به جایی باشد
٭٭٭
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد    جز در پی قامت تو، ای حور، نشد
با این همه آرزو که در سر دارد    بنگر که ز آستان تو دور نشد
٭٭٭
لب نیست که از مراغه پر خنده نشد    آب قرقش دید و به جان بنده نشد
از مرده‌ی گور او عجب می‌دارم    کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
٭٭٭
صافی چو ترا دید روان می‌نالد    برسینه ز غم سنگ زنان می‌نالد
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟    جانش به لب آمدست از آن می‌نالد
٭٭٭
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد    چون طاق دو ابروی تو بی‌جفت آمد
من عشق ترا نهفته بودم در دل    چون کار به جان رسید در گفت آمد
٭٭٭
از نوش جهان نصیب من نیش آمد    تیر اجلم بر جگر ریش آمد
کوته سفری گزیده بودم، لیکن    ز آنجا سفری دراز در پیش آمد
٭٭٭
مه روی ترا ز مهر مه میداند    کز نور تو شب رهی بده میداند
سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال    کان بازی را رخ تو به میداند
٭٭٭
اقبال تمام پاک دینان دارند    آنان طلبند، لیک اینان دارند
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست    وین گنج نهان گوشه نشینان دارند
٭٭٭
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند    بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
خصم تو ندیدیم که ماند بسیار    هرگز مگر این خصم که در نرد بماند
٭٭٭
دلها همه از شرح جمالت مستند    نادیده ترا به مهر پیمان بستند
گر بگشایی دو زلف جانها بردند    ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند
٭٭٭
از مشک سیه سه خال کت بر سمنند    نزدیک به چشم تو و دور از دهنند
از گوشه‌ی چشم ار نظریشان نکنی    بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟
٭٭٭
گندم گونی که همچو کاهم بربود    نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود
از غصه‌ی ما به ارزنی باک نداشت    یک جو نظری به جانب ماش نبود
٭٭٭
شد در پی اوباش چو ننگیش نبود    در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود
ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند    آمد بر من ولیک رنگیش نبود
٭٭٭
افسوس! که در عمر درازیم نبود    خطی ز زمانه‌ی مجازیم نبود
بنشاند مرا فلک به بازی در خاک    هر چند که وقت خاک بازیم نبود
٭٭٭
یارب! نه دلم بسته‌ی غمهای تو بود؟    چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟    چون جمله به امید کرمهای تو بود
٭٭٭
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود    عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود
لاف پر پیران جهان گردیده    بازیچه‌ی طفلان سر کوی تو بود
٭٭٭
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود    دیدم که درو زمانه آتش زده بود
گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت:    یک روز بر ما نفسی خوش زده بود
٭٭٭
از دست تو راضیم به آزردن خود    در عشق تو قانعم به خون خوردن خود
گویی که: ببینم آن دو دست به نگار    مانند دو عنبرینه در گردن خود
٭٭٭
آن خود که بود که در تو واله نشود؟    از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟
عاشق شدی، از شهر برونم کردی    ترسیدی از اغیار که در ده نشود


همچنین مشاهده کنید