مغنی بیا چنگ را ساز کن |
|
به گفتن گلو را خوش آواز کن |
مرا از نوازیدن چنگ خویش |
|
نوازشگری کن به آهنگ خویش |
چو روز دگر صبح گیتی فروز |
|
به پیروزی آورد شب را به روز |
برآمد گل از چشمهی آفتاب |
|
فرو برد مه سرچو ماهی درآب |
بر اورنگ زر شد شه تاجور |
|
زده بر میان گوهر آگین کمر |
نشسته همه زیرکان زیر تخت |
|
فلاطون به بالا برافکنده رخت |
شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت |
|
عجب ماند کان پرده را چون شناخت |
بپرسید از او کای جهان دیده پیر |
|
برآورده مکنون غیب از ضمیر |
شمائید بر قفل دانش کلید |
|
ز رای شما دانش آمد پدید |
ز دانندگان خواندهای هیچکس؟ |
|
که بودش فزون از شما دسترس |
خیالی برانگیخت زین کارگاه |
|
که رای شما را بدان نیست راه |
فلاطون پس از آفرین تمام |
|
چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام |
از آن بیشتر ساخت افسونگری |
|
که یابد دل ما بدان رهبری |
گر آنها که پیشینگان ساختند |
|
به نیرنگ و افسون برافراختند |
یکی گویم از صد دراین روزگار |
|
نداند کسی راز آموزگار |
اگر شاه فرمایدم اندکی |
|
بگویم نه از ده که از صد یکی |
اجازت رسید از سر داستان |
|
که دانا فرو گوید آن داستان |
جهاندیدهی دانای روشن ضمیر |
|
چنین گفت کای شاه دانش پذیر |
شنیدم بخاری به گرمی شتافت |
|
به خسف شکوفه زمین را شکافت |
برانداخت هامون کلوخ از مغاک |
|
طلسمی پدید آمد از زیر خاک |
ز روی و ز مس قالبی ریخته |
|
وزآن صورت اسبی انگیخته |
گشاده ز پهلوی اسب بلند |
|
یکی رخنه چون رخنه آبکند |
چو خورشید از آن رخنه درتافتی |
|
نظر نقش پوشیده دریافتی |
شبانی بر آن ژرف وادی گذشت |
|
مغاکی تهی دید بر ساده دشت |
طلسمی درفشنده دروی پدید |
|
شبانه در آن ژرف وادی رسید |
ستوری مسین دید در پیکرش |
|
یکی رخنه با کالبد در خورش |
در آن رخنه از نور تابنده هور |
|
نگه کرد سر تا سرین ستور |
بر او خفتهای دید دیرینه سال |
|
نگشته یکی موی مویش ز حال |
بدستش در از رنگ انگشتری |
|
نگینی فروزنده چون مشتری |
بر او دست خود را سبک تاز کرد |
|
وز انگشتش انگشتری باز کرد |
چو انگشتری دید در مشت خویش |
|
نهادش بزودی در انگشت خویش |
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت |
|
ستودان رها کرد و بیرون شتافت |
گله پیش در کرد و میرفت شاد |
|
شکیبنده میبود تا بامداد |
چو از رایت شیر پیکر سپهر |
|
برآورد منجوق تابنده مهر |
شبان رفت نزدیک صاحب گله |
|
گله کرد بر کوه و صحرا یله |
بدان تانگین را نهد پیش او |
|
بداند بهای کم و بیش او |
چو صاحب گله دید کامد شبان |
|
گشاد از سر چرب گوئی زبان |
بپرسید از او حال میش و بره |
|
نیشنده دادش جوابی سره |
شبانه به هنگام گفت و شنید |
|
زمان تا زمان گشت ازو ناپدید |
دگرره پدیدار گشت از نهفت |
|
گله صاحبش برزد آواز و گفت |
که هردم چرا گردی از من نهان |
|
دیگر باره پیدا شوی ناگهان |
نگر تا چه افسون درآموختی |
|
که بر خود چنین برقعی دوختی |
شبانه عجب ماند از آن داوری |
|
در آن کار جست از خرد یاوری |
چنان بود کان مرد خاتم پرست |
|
به خانم همی کرد بازی بدست |
نگین دان او را چه زود و چه دیر |
|
گه کرد بالا گهی کرد زیر |
نگین تا به بالا گرفتی قرار |
|
شبان پیش بیننده بود آشکار |
چو سوی کف دست گردان شدی |
|
شبانه زبیننده پنهان شدی |
نهاد نگین را چنان بد حساب |
|
که دارنده را داشتی در حجاب |
شبان چون از این بازی آگاه گشت |
|
شد این آزمون کرد بر کوه و دشت |
درآمد به بازیگری ساختن |
|
چو گردون به انگشتری باختن |
کجا رأی پنهان شدن داشتی |
|
نگین را ز کف دور نگذاشتی |
چو کردی به پیدا شدن رای خویش |
|
نگین را زدی نقش بر جای خویش |
به پیدا و پنهان شدن گرد شهر |
|
ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر |
یکی روز برخاست پنهان به راز |
|
نگین را به کف درکشید از فراز |
برهنه یکی تیغ هندی به دست |
|
سوی پادشه رفت و پنهان نشست |
چو خالی شد از خاصگان انجمن |
|
برو گرد پیدا تن خویشتن |
دل پادشا را به خود بیم کرد |
|
بدو پادشاه شغل تسلیم کرد |
به زنهار گفتش که کام تو چیست |
|
فرستندهی تو بدین جای کیست |
شبان گفت پیغمبرم زود باش |
|
به من بگرو از بخت خوشنود باش |
چو خواهم نبیند مرا هیچکس |
|
بدین دعوتم معجزآنست و بس |
بدو پادشا بگروید از هراس |
|
همان مردم شهر بیش از قیاس |
شبان آنچنان گردن افراز گشت |
|
که آن پادشاهی بدو بازگشت |
نگین بین که از مهر انگشتری |
|
چگونه رساند به پیغمبری |
حکیمان نگر کان نگین ساختند |
|
به حکمت چگونه برانداختند |
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز |
|
که ما درنیابیم ازان پرده راز |
بسی کردم اندیشه را رهنمون |
|
نیاوردم این بستگی را برون |
ثنا گفت بروی چو شاه این شنید |
|
بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید |
همه پاسداران آن آستان |
|
گرفتند عبرت بدین داستان |
|