دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گل و نسترن و مرغسعادت
روزى روزگاري، پادشاهى بود بهنام ملکمحمد. اين پادشاه که از پادشاهان خوب بود در محل خودش، حالا در کدام محل بود و در کجا بود، دو تا پسر داشت؛ يکى به نام گل و ديگرى به نام نسترن. اين دو تا بچه، بچههاى باهوش و باذوقى بودند که در سن هفت، هشت سالگى مادر آنها از بين رفت و شاه که جوان بود، مجبور شد و زن گرفت ولى چون اين دو تا پسر، بچههاى با درک و سياست بودند زن پدر با آنها نمىساخت و آنها را اذيت مىکرد. يکى از شبها اين دو تا پسر همانطور که خوابيده بودند، برادر بزرگتر، برادر کوچکتر را بيدار کرد و گفت: 'اى برادر، ما با اين زنپدر نمىتوانيم زندگى کنيم. بايد فکرى بکنيم. يا بايد از اين زن فرار کنيم، يا بايد بريم شهرى غريب که کسى ما را نشناسد.' دو تا برادر نشستند در رختخواب با هم راز و نيازى کردند و گريه زيادى کردند. |
آخر شب که همه خواب رفته بودند، اين دو تا برادر از خانهٔ پدرى فرار کردند، پشت به شهر و رو به بيابان رفتند. از محل پدر که همان ملکمحمد پادشاه باشد، رفتند تا فردا صبح يا ظهرى رسيدند به يک دو راهي، ديدند که بر سنگى نوشته شده: هر کس به آن راه برود بر نمىگردد و هر کس به اين راه برود به پادشاهى مىرسد. اين دو نفر چه کنيم و چه کار کنيم، همينجا درختى بود زير درخت رفتند. برادر کوچکتر خواب رفت. برادر بزرگتر هنوز خوابش نبرده بود و در حال خواب و بيدارى بود که يک مرتبه ديد دو تا مرغ آمدند روى شاخهٔ درخت. يکى از مرغها به زبان آمد و به مرغ ديگر گفت: 'دادک دادکو.' مرغ ديگر جواب داد: 'جانِ دادکو!' مرغ اول پرسيد: 'اگر گفتى اينها پسرهاى کى هستند!' مرغ دوم گفت: 'نمىدونم!' مرغ اول گفت: 'اينها پسرهاى ملکمحمد پادشاه هستند که از زنپدر فرار کردهاند. حالا به اين بليه گرفتار شدهاند. اينها اگر بشنوند، يک مرغ سبزى اينجا مىآيد بهنام مرغ سعادت، تير و کمان دارند، اگر بتوانند آن را شکار کنند، هر کدام از اين پسرها کلهٔ مرغ را بخورد به پادشاهى مىرسد، و هر کدام که جگرش را بخورد، شبى يک کيسهٔ صد تومنى زير سرش مىگذارند.' اينها را مرغ گفت، برادر بزرگتر که هوشيارتر بود اين حرفها را به دل ورچيد. اين دو تا مرغ پرواز کردند و رفتند. |
يک ساعتى که گذشت، ديدند مرغى سبز که آن دو مرغ نشانى داده بودند، آمد. پسر بزرگتر اولى را زد، ولى مرغ بلند شد و به آن نخورد. آه از نهاد آن پسر کنده شد، چون اگر سه تير مىزد و نمىخورد، اين دو برادر سنگ مىشدند و تا انقراض عالم همانجا مىماندند. خوب، تير دومى را زد و مرغ از جا بلند شد و تير به آن نخورد. پسر باز نااميد نشد و گفت: 'خدايا به اميد تو!' و از جاى بلند شد و تير را آماده کرد و آن را کشيد ولى رهايش نکرد. مرغ همين که پسر کمان را کشيد بلند شد. ولى پسر صبر کرده، مرغ همين که دوباره نشست آن وقت تير را رها کرد و تير هم صداکنان رفت به سينهٔ مرغ نشست و مرغ افتاد. پسر رفت و آن را برداشت و آورد و برادرش را بيدار کرد و گفت: 'بلند شو، مرغى شکار کردم آن را بکشيم و بخوريم، و به راهمان ادامه بدهيم.' از برادرش پرسيد، 'دوست دارى جگر را بخورى يا کلهٔ مرغ را بخوري؟ ' بردار که کوچکتر بود گفت: 'من جگر دوست دارم.' جگر را انداخت روى آتش و بردار کوچکتر خورد و برادر بزرگتر هم سر مرغ را روى آتش گذاشت و همين قدر که پخت سر را هم خودش خورد و هر کدام هم مقدارى از گوشتهاى مرغ را خوردند و همديگر را در بغل گرفتند و بسيار همديگر را بوسيدند. برادر کوچکتر به همانطرفى که برنمىگردد رفت، و برادر بزرگتر هم به آن طرف ديگر رفت. دو تا خداحافظى کردند، پشت به شهر، رو به بيابان رفتند. |
شب را گذراندند. بردار کوچکتر که از خواب بلند شد ديد بله، يک کيسهٔ صد تومنى زير سرش هست. امشب و صبح و فردا و پسفردا پولها را جمع کرد و در کيسه کرد و آنها را دفن کرد و پولدار و مَشتى شد. |
حالا برادر کوچکتر را بگذاريم و برويم سراغ برادر بزرگتر. برادر بزرگ اومد تو بيابان. ديد يک سواد آبادى و شهرى از دور پيدا هست، يه جمعيت سياهپوشى هم در بيابون نشستهاند. اومد و اومد تا به جمعيت رسيد. کنجکاو شد و در وسط جمعيت از يکى پرسيد: 'چه خبره که همهٔ جمعيت از شهر بيرون آمدهاند و سياه پوشيدهاند؟' آنها گفتند: 'ما سرنوشتى داريم، پادشاه ما مرد؛ حالا چهلمش مىباشد. حالا بنا به وصيت پادشاه ما اين مرغ سعادت را بايد بيرون بياوريم و آن را پرواز بدهيم، و اين مرغ سعادت روى سر هر کس بنشيند، همان پادشاه است.' گفت: 'خيلى خوب.' اين هم چون يک نفر بچه بود، همانجا وايستاد نگاه مىکرد، تا مرغ سعادت را پرواز دادند مرغ رفت هوا و چرخ زد تا به حکم خدا آمد روى سر همين پسر که اسمش گل بود نشست گفتند: 'اين مرغ ديوانه شده که روى سر يک پسر ده، دوازده ساله نشسته است! چه طور شده اينجا اومده؟' مرغ را گرفتند. |
ريش سفيدها گفتند: 'دو مرتبه آن را پرواز دهيم. اين مرتبه قبول نيست.' و بچه را بردند ميان جمعيت قايم کردند. همين که مرغ را پرواز دادند، مرغ چرخ زد و زد تا دو مرتبه روى سر همان پسر نشست. گفتند: 'خدايا به تو پناه مىبريم، در کورهٔ حمام قايمش کنيد!' پسر را بردند در کورهٔ حمام، و بعد مرغ را رها کردند. مرغ چرخ زد و زد تا دو مرتبه روى سقف کورهٔ حمام، به زمين نشست. خلاصه، ريش سفيدها که اين معرکه را ديدند گفتند: 'مثل اينکه روزگار اينطور اقتضاء کرده.' رفتند پسر را از کورهٔ حمام آوردند و حمام بردند و او را نظافت کردند و لباس فاخر پوشانيدند و بر تخت سلطنت نشانيدند. اين پسر پادشاهزاده بود و به اين مراسم و صحنهها آشنائى داشت و بچهٔ با استعدادى بود و مىفهميد که چطورى با مردم رفتار کند. مردم هم به عوض ده، بيست روز که به تخت سلطنت نشسته بود، فريفتهٔ او شدند. حالا اينها را مىگذاريم کنار که گل مشغول پادشاهى هست و بردار کوچکتر هم بيابان گردى و پول جمعکردن مىريم سراغ ملکمحمد. |
ملکمحمد، روز بعد که از خواب بيدار شد احوال پسرهايش را پرسيد. گفتند که: 'پسرهايت ديشت پشت به اين شهر و رو به بيابان، معلوم نيست کجا رفتهاند.' گفت: 'چرا؟' گفتند: 'مثل اينکه زنت آنها را اذيت کرده و آنها هم تحمل نياوردهاند و فرار کردهاند.' ملکمحمد هم از آن عصبانيت و ناراحتى که داشت، دستور داد زن را آوردند و چهار شقهاش کردند و به چهار دروازهٔ شهر آويزان کرد و گفت: 'زنى که اينقدر بدجنس باشد، سزايش همين است.' و خود او هم از ناراحتى تاج و تخت را رها کرد و پشت به شهر و رو به بيابان به دنبال بچههايش روانه شد. |
بچهها در عين کيف و عزت مشغول کار بودند تا يک روز برادر کوچکتر به خود گفت: 'من که بيکار هستم، بگذار بروم و بگردم تا بردارم را پيدا کنم؛ اقلاً سهمش را از همين پولها بدهم.' ولى از اوضاع و احوال برادر بىاطلاع بود و نمىدانست چهطور شده و چه سرنوشتى برايش پيش آمده. خُب، همين جا خبر آوردند که چنين پادشاهى در فلان جا آمده و اينقدر جوان و مردمدار و فهميده است. اين برادر که نسترن باشد، به همين حساب به اين شهر آمد تا رسيد به دروازدهٔ شهر و دروازبان در را باز نمىکرد و التماس و درخواست کرد تا دروازهبان دروازه را باز کرد. داخل شد ولى چون جائى را نمىدانست گوشهٔ شهر ماند تا صبح شد. صبح که شد، گلچين سراغ دربار را گرفت و بهطرف آن راه افتاد تا به دربار رسيد. نگهبان جلو او را گرفت تا اين که پسر به او گفت: 'برو به شاه بگو که نسترن آمده و به شما کار دارد.' نگهبان گفت: 'برو مردکه پى کارت.' نسترن خيلى خواهش کرد و تمنا کرد و يک کيسهٔ صدتومنى به اون داد. نگهبان خوشحال شد و به شاه گفت: 'برادرتون بيرون قصر آمده.' |
گل، همينکه چشمش به نسترن افتاد او را در آغوش گرفت و خوشحال شد و برادر را کنار خودش برد و نشاند و گفت: 'برادر، حالا سرگذشت خودت را بگو.' نسترن سرنوشت خود را به گل گفت و در ضمن گفت که: 'من پول زيادى جمع کردهام و در فلان جا دفينه کردهام، حالا دستور بدهيد قاطر و الاغ ببرند و اين پولها و دفينه را بياورند.' و خودش هم با آنها رفت و پولها را بار کردند و آوردند و به خزانهٔ شاه که برادرش بود، ريختند و نسترن وزير دست راست برادر، و هر دو تا نشستند به عيش و نوش کردن. |
حالا بشنويد از پدر که همه جا سراغگيرون و سراغگيرون اومد تا شنيد يک پادشاهى در فلان شهر هست که خيلى عادل است و با اخلاق و مردمدار است. يواش يواش با لباس درويشى اومد تا رسيد به شهرى که پسرش پادشاهى مىکرد، و در شهر تعقيب و تحقيق کرد تا قصر و دربار او را پيدا کرد و خودش را به دربار رسانيد. به پسر شاه خبر دادند که مردى با اين نام و نشان آمده و کار به شما دارد. خلاصهٔ مطلب، وقتىکه پدر به دربار آمد، دو تا پسر چشمشان که به پدر افتاد خيلى حيرت کردند! يک مرتبه از تخت پائين آمدند و به قدمهاى پدر افتادند و بنا کردند پاها و دستهاى پدر را بوسيدن. مردم از اين صحنه متعجب شده بودندکه اين دو تا پسر کى هستند، و اين پيرمرد کيه؟! خلاصه پدر را بردند بغل دست خودشان نشانيدند و بعدش، پسر بزرگ براى مردم تعريف کرد که سرنوشتمان اين بود و اين شده، و پدر ما هم همين که فهميده دستور داده زنش را بکشند و خودش در تعقيب ما اومده، حالا هم از اين تاريخ پادشاه شما ملکمحمد مىباشد و ما دو پسر هم بهعنوان وزير دو طرف او هستيم و به مردم خدمت مىکنيم. مردم هم از اين صحنه خوشحال شدند و بسيار در رفاه راحتى بودند و ملکمحمد و دو پسرش گل و نسترن نشستند به سلطنت و با کمال کيف زندگى را گذرانيدند. ما هم تا همينجا بوديم و برگشتيم و چيزى هم به ما ندادند و هيچ خبرى هم نشد. |
- گل و نسترن و مرغسعادت |
- قصههاى مردم ـ ص ۲۰۶ |
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان |
- گردآورى: پژوهشگران پژوهشکدهٔ مردم شناسى سازمان ميراث فرهنگى |
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- میوهٔ سحرآمیز و وزیر کینهجو
- تاتمحمد لُر
- قصه در قصه (۲)
- مهریننگار و سلطان مار
- سنگ صبور
- خانمناری
- سه اندرز
- سیفالملک(۲)
- کرّهٔ سیاه (۲)
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۴)
- دختر ابریشمکش(۲)
- ساحر و لعدان
- داستان دختر شهر هیچاهیچ
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۳)
- کاری که کس نکرده
- در خیال شکار
- ملکمحمد تجار
- پسرِ باکلّه
- ملکمحمد و گلنار
- قصهٔ طوطی (۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست