گنه کارتر کس توی درجهان |
|
نه شاهی نه زیباسری ازمهان |
بشاهی مرا خواندند آفرین |
|
نمانم که پی برنهی برزمین |
دگرآنک گفتی که بداختری |
|
نزیبد تو را شاهی و مهتری |
ازان گفتم ای ناسزاوار شاه |
|
که هرگز مبادی تو درپیش گاه |
که ایرانیان بر تو بر دشمنند |
|
بکوشند و بیخت زبن برکنند |
بدرند بر تنت بر پوست ورگ |
|
سپارند پس استخوانت بسگ |
بدو گفت خسرو کهای بدکنش |
|
چراگتشهای تند وبرتر منش |
که آهوست بر مرد گفتار زشت |
|
تو را اندر آغاز بود این سرشت |
ز مغز تو بگسست روشن خرد |
|
خنک نامور کو خرد پرودرد |
هرآن دیو کاید زمانش فراز |
|
زبانش به گفتار گردد دراز |
نخواهم که چون تو یکی پهلوان |
|
بتندی تبه گردد و ناتوان |
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی |
|
نجوشی وبر تیزی افسون کنی |
ز دارندهی دادگر یادکن |
|
خرد را بدین یاد بنیاد کن |
یکی کوه داری بزیر اندورن |
|
که گر بنگری برتر از بیستون |
گر از تو یکی شهریار آمدی |
|
مغیلان بیبر ببار آمدی |
تو را دل پراندیشه مهتریست |
|
ببینیم تا رای یزدان بچیست |
ندانم که آمختت این بد تنی |
|
تو را با چنین کیش آهرمنی |
هران کاین سخن با تو گوید همی |
|
به گفتار مرگ تو جوید همی |
بگفت وفرود آمد از خنگ عاج |
|
ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج |
بنالید و سر سوی خورشید کرد |
|
زیزدان دلش پرزامید کرد |
چنین گفت کای روشن دادگر |
|
درخت امید از تو آید ببر |
تو دانی که بر پیش این بنده کیست |
|
کزین ننگ بر تاج باید گریست |
وزانجا سبک شد بجای نماز |
|
همیگفت با داور پاک راز |
گر این پادشاهی زتخم کیان |
|
بخواهد شدن تا نبندم میان |
پرستنده باشم بتشکده |
|
نخواهم خورش جز زشیر دده |
ندارم به گنج اندرون زر وسیم |
|
بگاه پرستش بپوشم گلیم |
گر ای دون که این پادشاهی مراست |
|
پرستنده و ایمن و داد و راست |
تو پیروز گردان سپاه مرا |
|
به بنده مده تاج وگاه مرا |
اگرکام دل یابم این تاج واسپ |
|
بیارم دمان پیش آذرگشسپ |
همین یاره وطوق واین گوشوار |
|
همین جامهی زر گوهرنگار |
همان نیزده بدره دینار زرد |
|
فشانم برین گنبد لاژورد |
پرستندگان رادهم ده هزار |
|
درم چون شوم برجهان شهریار |
زبهرامیان هرک گردد اسیر |
|
به پیش من آرد کسی دستگیر |
پرستنده فرخ آتش کنم |
|
دل موبد و هیربد خوش کنم |
بگفت این وز خاک برپای خاست |
|
ستمدیده گویندهی بود راست |
زجای نیایش بیامد چوگرد |
|
به بهرام چوبینه آواز کرد |
کهای دوزخی بندهی دیو نر |
|
خرد دور و دور از تو آیین وفر |
ستمگاره دیویست با خشم و زور |
|
کزین گونه چشم تو را کرد کور |
بجای خرد خشم و کین یافتی |
|
زدیوان کنون آفرین یافتی |
تو را خارستان شارستانی نمود |
|
یکی دوزخی بوستانی نمود |
چراغ خرد پیش چشمت بمرد |
|
زجان و دلت روشنایی ببرد |
نبودست جز جادوی پرفریب |
|
که اندر بلندی نمودت نشیب |
بشاخی همی یازی امروز دست |
|
که برگش بود زهر وبارش کبست |
نجستست هرگز تبار تواین |
|
نباشد بجوینده بر آفرین |
تو را ایزد این فر و برزت نداد |
|
نیاری ز گرگین میلاد یاد |
ایا مرد بدبخت وبیدادگر |
|
بنابودنیها گمانی مبر |
که خرچنگ رانیست پرعقاب |
|
نپرد عقاب از بر آفتاب |
به یزدان پاک وبتخت وکلاه |
|
که گر من بیابم تو را بیسپاه |
اگر برزنم بر تو برباد سرد |
|
ندارمت رنجه زگرد نبرد |
سخنها شنیدیم چندی درشت |
|
به پیروزگر بازهشتیم پشت |
اگر من سزاوار شاهی نیم |
|
مبادا که در زیر دستی زیم |
چنین پاسخش داد بهرام باز |
|
که ای بی خرد ریمن دیوساز |
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد |
|
که هرگز نزد برکسی باد سرد |
چنو مرد را ارج نشناختی |
|
بخواری زتخت اندرانداختی |
پس او جهاندار خواهی بدن |
|
خردمند و بیدار خواهی بدن |
تو ناپاکی و دشمن ایزدی |
|
نبینی زنیکی دهش جزبدی |
گر ای دون که هرمزد بیداد بود |
|
زمان و زمین زو بفریاد بود |
تو فرزند اویی نباشد سزا |
|
به ایران و توران شده پادشا |
تو را زندگانی نباید نه تخت |
|
یکی دخمه یی بس که دوری زبخت |
هم ان کین هرمز کنم خواستار |
|
دگرکاندر ایران منم شهریار |
کنون تازه کن برمن این داستان |
|
که از راستان گشت همداستان |
که تو داغ بر چشم شاهان نهی |
|
کسی کو نهد نیز فرمان دهی |
ازان پس بیابی که شاهی مراست |
|
ز خورشید تا برج ماهی مراست |
بدو گفت خسرو که هرگز مباد |
|
که باشد بدرد پدر بنده شاد |
نوشته چنین بود وبود آنچ بود |
|
سخن بر سخن چند باید فزود |
تو شاهی همیسازی از خویشتن |
|
که گر مرگت آید نیابی کفن |
بدین اسپ و برگستوان کسان |
|
یکی خسروی برزو نارسان |
نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد |
|
یکی شهریاری میان پر زباد |
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ |
|
نگیری بر تخت شاهی فروغ |
زتو پیش بودند کنداوران |
|
جهانجوی و با گرزهای گران |
نجستند شاهی که کهتر بدند |
|
نه اندر خور تخت و افسر بدند |
همی هرزمان سرفرازی بخشم |
|
همی آب خشم اندرآری بچشم |
بجوشد همی برتنت بدگمان |
|
زمانه بخشم آردت هر زمان |
جهاندار شاهی ز داد آفرید |
|
دگر از هنر وز نژاد آفرید |
بدان کس دهد کو سزاوارتر |
|
خرددارتر هم بی آزارتر |
الان شاه ما را پدر کرده بود |
|
کجا برمن ازکارت آزرده بود |
کنون ایزدم داد شاهنشهی |
|
بزرگی و تخت و کلاه مهی |
پذیرفتم این از خدای جهان |
|
شناسنده آشکار ونهان |
بدستوری هرمز شهریار |
|
کجا داشت تاج پدر یادگار |
ازان نامور پر هنر بخردان |
|
بزرگان وکارآزموده ردان |
بدان دین که آورده بود از بهشت |
|
خردیافته پیرسر زردهشت |
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد |
|
پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد |
هرآنکس که ما را نمودست رنج |
|
دگر آنک ازو یافتستیم گنج |
همه یکسر اندر پناه منند |
|
اگر دشمن ار نیک خواه منند |
همه بر زن وزاده بر پادشا |
|
نخوانیم کس را مگر پارسا |
|