روانشناسى حيوانى (Animal Psychology) يا روانشناسى تطبيقى که رومينز (Romanes) به آن لقب داد، از انگلستان شروع شد. داروين مبتکر آن بود، زيرا به مبداء روان انسان علاقه داشت. رومينز افکار او را پى گرفت و لويدمورگان (Lioyd Morgan)، مؤسس نهضت علمى آن بود. ولى اين نهضت بهصورت کامل، متعلق به آمريکا است. آنجا بود که روانشناسى حيوانى شعبهاى از روانشناسى شد و آزمايشگاههاى روانشناسى حيوانى و مجلات مربوط، تأسيس شد. يکى از علل رشد سريع اين رشته در آمريکا اين واقعيت بود که روانشناسى کنشى آمريکا، روانشناسى حيوانى را بسيار آسانتر مىتوانست دربرگيرد تا روانشناسى دروننگري.
زيرا روانشناسى کنشى بهعلت علاقهمندى به توانائىهاى موجود زنده براى موفقيت، مشکل مکتب دروننگرى را نداشت. استدلال آنها چنين بود که اگر قادر باشيم استعدادها و توانهاى حيوانات را در رفتار موفقيتآميز آنها بسنجيم، مىتوانيم سؤالات مربوط به اينکه آيا حيوانات داراى هوشيارى بوده يا اينکه قادر به دروننگرى هستند را نديده بگيريم.
لزومى براى تکرار شکل آغاز روانشناسى حيوانى در انگلستان نيست. داروين در سال ۱۸۷۲ با انتشار کتاب 'بروز عواطف در انسان و حيوانات' ، سهم خود را در تحکيم نظريهٔ تداوم روان بين حيوانات و انسان انجام داده بود، گو اينکه مشکل روح هنوز مسئلهٔ مورد بحثى بود. رومينز نظريهٔ تداوم را تقويت کرد و در اين راستا شواهد روايتى (Anecdotal Evidence)منتخبى را گردآورى نمود که توسط آنها از وجود هوش و رفتار با هدف در حيوانات جانبدارى کرد. لويد مورگان در کشف هوشيارى براساس رفتار، رعايت احتياط را پيشنهاد کرد و قانون صرفهجوئى را که مىگويد پژوهشگر بايد همواره سادهترين نوع روان را که بهوسيله آن مىتوان دادهها را تشريح کرد، اعلام نمود (۱۸۹۴). لِبُ (Loeb) نظريهٔ تروپيسم (Tropism) را که توجيهى مادى و مکانيستيک از رفتار بدون توسل به هوشيارى بود، عرضه کرد و صادق بودن اين ديدگاه را بهخصوص در مورد حيوانات رده پائين از نظر تکامل نشان داد. لب را مؤسس مکتب مکانيستيک (Mechanistic School) و لويد مورگان را مؤسس مکتب روانشناسى حيوانى آزمايشگاهى مىنامند.
در آن احوال، بحثهاى فراوانى در مورد دروننگرى حيوانات مىشد. بحثى که بيشتر متداول بود اين بود که هوشيارى در حيوانات را مىتوان با روش قياس (Analogy) نشان داد. نظريهٔ دروننگرى فرض را بر اين مىگيرد که هر انساني، مشاهدهگر احوال خود مىباشد، و آزمايشگر، مشاهدات تعداد زيادى مشاهدهگر را گردآورى و براى تعميم و قانونسازى آنها را با يکديگر تلفيق مىنمايد. معمولاً هيچکس اين سؤال را مطرح نمىکند که چگونه مشاهدهگر با آزمايشگر ارتباط برقرار مىکند، زيرا زبان وسيلهاى کافى براى اين منظور است. ولى اگر در اين مورد اصرار شود، مىتوان پاسخ داد که کلمات، معناى مشترک خود را بهوسيله قياس بهدست مىآورند. اگر در شرايط نسبتاً سادهاي، مانند هنگامى که با رنگى مواجه هستيم. آزمودنى همان کلمات را که آزمايشگر بهکار مىبرد، مورد استفاده قرار مىدهد، آزمايشگر نتيجه مىگيرد که تجربهٔ آزمودنى مانند تجربه خود او است.
از چنين آغازي، معانى مشترک مىتواند پديد آيد و بهجائى برسد که آزمودنى تجربهاى را توصيف کند که آزمايشگر در آن نمىتواند سهيم باشد. مثلاً يک روانشناس نابيناى مادرزاد قادر است موضوع رنگ را بررسى کند. همين اصل در رفتار غيرکلامى نيز صادق است. آزمايشگر به داخل روان آزمودنى بهوسيلهٔ قياس آن با روان خود راه مىيابد. اگر اين تأکيد بر 'رفتار' را در بحث 'دروننگري' نپسنديم - همانطور که تيچنر نمىپسنديد - مىتوانيم مفهوم 'همحسي' (Empathy) را بهجاى 'قياس' مورد استفاده قرار دهيم. در اينصورت آزمايشگر خود را بهجاى آزمودنى قرار داده، وارد روان او شده، در حالىکه به مشاهدهٔ رفتار کلامى يا غيرکلامى او مىپردازد. هر دوى اين نظريات به يک نقطهٔ نهائى مىانجامند و آن، بهوجود آوردن امکان دروننگرى در حيوانات است.
پس از بحث بالا مىتوان به يک قاعدهٔ کلى رسيد: اگر بخواهيد هوشيارى را در حيوانات درک کنيد، لازم است خود را در شرايط برابر با آنها قرار دهيد و ببينيد چه خواهد شد. اين روش، گاهى موفقيتآميز است. روانشناسان که انسان را مطالعه مىکنند، فعاليت موش را در جعبهٔ معما بسيار بهتر شناختند، پس از آنکه خود حل آن معماها را آموختند، ولى روانشناس قادر به همحسى با موجود تکسلولى که داراى هيچگونه دستگاه حسى نيست، نمىباشد. همحسى زمانى کارآئى دارد که با موجوداتى که از لحاظ ساختار بيولوژيک به ما نزديکتر هستند انجام گيرد.
بههمين دليل بود که دشوارىهائى در اينکه در چه مرحله از نردبان تکامل مىتوان هوشيارى را قرار داد، ايجاد شد. اکثر افراد، آمادهٔ انکار هوشيارى در انسان نبودند. از سوى ديگر، به موجود زنده تکسلولى نسبت به هوشيارى دادن، امتياز بىتناسبى بود که به اين موجود زنده داده مىشد، بهويژه پس از آنکه لب وجود پديدهٔ تروپيسم را ثابت کرد. بنابراين، زيستشناسان و روانشناسان گرايش به يافتن معيارى در سلسله مراتب تکامل موجودات براى تعريف هوشيارى پيدا کردند. آنان براساس بحث قياسى به اين نتيجه رسيدند که حيوان زمانى صاحب هوشيارى است که رفتارهائى شبيه رفتارهاى هوشيارانهٔ انسان انجام دهد.
اين نتيجهگيرى که برآيند نهائى و قطعى نبود، جاى بحث براى هر دو مکتب را بازگذاشت. طرفداران نظريهٔ مکانيستى از ردههاى پائين حيوانات شروع کردند و هيچگاه به ميمون و انسان نرسيدند.
روانشناسان از بالا (يعنى از انسان) آغاز کردند و بهندرت با اطمينان به پائينتر از مهرهداران در توصيف هوشيارى رسيدند. لب حافظهٔ متداعى (Associative Memory) را بهعنوان معيار وجود هوشيارى پيشنهاد کرد. بهنظر او اگر حيوانى مىتواند از تجربه کردن سود برد، پس هوشيار است. حافظهٔ متداعى بهعنوان يک معيار قانعکننده نبود، زيرا معلوم شد که چوب ويولون مىتواند عاداتى را کسب کند و يک موجود تکسلولى هم قادر به آموختن است (در همان حال در آسيبشناسى روانى و همچنين در مکتب وارزبرگ به اين کشف دست يافته بودند که بشر خيلى بيش از آنچه که قبلاً گمان مىشد، ناخودآگاه است. البته اين خبر بلافاصله بهدست روانشناسان حيوانى نرسيد).
جک لب
جک لب (۱۸۵۹-۱۹۲۴) رهبر نهضت مکانيستيک، يک جانورشناس و فيزيولوژيست برجستهٔ آلمانى بود که بخش عمدهٔ زندگى مولد خود را در آمريکا گذراند. از اينرو، تأثير زيادى بر روانشناسى تطبيقى در آن کشور گذاشت. او از سال ۱۸۹۱ تا زمان مرگ خود، بهترتيب در دانشگاههاى کاليفرنيا، شيکاگو و مؤسسه راکفلر در نيويورک به فعاليت پرداخت. وى کاربرد نظريهٔ تروپيسم در مورد حيوانات را نخست در سال ۱۸۹۰ در مجلات آلمانى به چاپ رساند. ولى مهفوم تروپيسم در ارتباط با گياهان به کندل (Candolle) در سال ۱۸۳۵ برمىگردد.
لب در اولين کتاب خود که در سال ۱۸۹۹ به زبان آلمانى نوشته شده بود، نظريه تروپيسم را ارائه داد و دنياى علمى از اين ديدگاه او که حتى رفتار ناخودآگاه متعلق به قلمرو روانشناسى است، مطلع شدند. کتابهاى بعدى او، مفهوم مکانيستيک زندگى (The Mechanistic Conception Of Life) (۱۹۱۲) و حرکات اجباري، تروپيسم و رفتار حيوان (Forced Movements, Tropism And Animal Conduct) (۱۹۱۲) مملو از شواهد و دلايلى بود که از نظريهٔ مکانيستي، پشتيبانى مىکرد. رفتارگرائى در سال ۱۹۱۸ در حال پيشرفت کامل بود و حيوانات نيز جايگاه محکمى در روانشناسى يافته بودند، گو اينکه حداقل هوشيارى را از خود نشان مىدادند.
از همان آغاز، دانشمندان ديگر آلمانى به حمايت از لب برخاستند و گفتند که تمام اصطلاحات روانشناسى مانند احساس، حافظه و يادگيرى را بايد کنار گذاشت و بهجاى آنها واژههاى عينىترى از قبيل دريافت بهجاى احساس، انعکاس بهجاى حرکت و طنين بهجاى حافظه را بهکار برد. بهعلاوه، تنها موجود تک سلولى نبود که مىشد وجود هوشيارى را از او دريغ کرد. بلکه رفتار يکنواخت حشرات اجتماعى از قبيل مورچگان و زنبورها نشان مىداد که آنها موجودات ماشينى (Robot) هستند. بت (A. Bethe) دانشمند آلمانى که از نظريات لب حمايت مىکرد، در اين مورد مقالاتى نگاشت. در عنوان يکى از مقالات، اين پرسش مطرح مىشد که آيا ممکن است ما کيفيتهاى روانى در مورچه و زنبور بيابيم؟ پاسخ او به سؤال 'نه' بود. ما نبايد چنين کارى را انجام دهيم. در اينجا نظريهٔ دکارت دربارهٔ حيوانات پس از گذشت دو قرن، بار ديگر مورد حمايت قرار گرفت.