دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کاکل زری، دندان مروارید
پادشاهى بود که هفت تا زن داشت و بّچه نداشت. زنِ کوچکش دخترِ پادشاه پريان بود. پادشاه، پادشاهى مىکرد ـ امّا يک روز افسرده و نااميد پادشاهى را کنار گذاشت و رفت پى کار کشاورزي. درويشى از کنار جاليزش گذشت و گفت: |
- 'پادشاه! سؤالى دارم.' |
پادشاه گفت: 'بفرمائيد.' |
- 'چرا پادشاهى را ترک کردي؟' |
'راستش، بهخاطر نداشتنِ اولاد. تاج و تخت وارث مىخواهد، مگر نه؟' درويش گفت: 'دلواپس نباش که کليد مشکلگُشايِ تو، منم.' و هفت دانه سيب به پادشاه داد که زنهايش بخورند؛ امّا تأکيد کرد که هيچکدام نبايد از سيب، عيب و ايراد بگيرند. پادشاه خوشحال و خندان برگشت به خانه، به هر زن يک دانه سيب داد و گفت که بايد سيب را با پوست و دانه بخوردند و از سيب عيب و ايرادى نگيرند. زن اول به طعنه گفت: |
'درويش بىچيز هم شد مُشکلگشا؟!' و نصف سيب را گاز زد و انداخت دور. زن دوم گفت: |
'هفت سال بچه نداشتم، حالا درويش خانه به دوش شد حکيم ما؟!' و سيب را بدون هسته خورد و هستهها را انداخت. خلاصه، سرتان را درد نياورم، هر يک به بهانهاى از سيب درويش ايراد گرفتند بهجز زن کوچک که دخترِ شاه پريان بود. او سيب را کامل و با هسته خورد. کمکم هر هفت زن حامله شدند و بهجز دخترِ شاه پريان، يکى بعد از ديگرى بچههايشان را انداختند و شش زن از حسودي؛ آنقدر ناراحت شدند که نگو و نپرس؛ و با هم عهد کردند، به هر قيمت که شده بچه را از بين ببرند. وقتِ زا، زنها به پادشاه گفتند: 'قبله عالم! اگر صلاح بدانيد، شما به شکار برويد، ما هستيم و از هوومان مواظبت مىکنيم.' پادشاهِ کم عقل رفت شکار و زنِ کوچک خود را سپُرد به زنهاى ديگر. درويش به پادشاه گفته بود که زن کوچک يک پسر کاکلزرى مىزايد مثلِ خورشيد آسمان و يک دختر دندان مرواريد مثل ماهِ تابان. زنها رفتند پيش قابله، مُشتى زر به او دادند و گفتند: |
'اگر بچّهها را نکشي، ديگر اينجا ماندى نيستيم.' |
قابله گفت: 'خاطرتان جمع باشد که گرِهِ گُشاى شما، منم.' |
رفت بازار، دو تولهسگ خريد و آنها را بست به درختى در گوشهٔ حياط وقتى زنِ کوچک دردش گرفت، به او گفت: |
'از قديم و نديم رسم است که در زايمان اول، چشمهاى زن را ببندند.' |
زنِ بيچاره قبول کرد و قابله چشمهايش را بست. وقتى بچهها به دنيا آمدند، آنها را توى جعبهاى گذاشت و به آب سپرد و دو تولهسگ را گذاشت کنار زن و داد و فرياد که: |
'وامصيبتا! که زن پادشاه دو تولهسگ زائيد.' زنِ کوچک با ديدنِ تولهسگها غش کرد و هووها بشکن زنان تولهسگها را انداختند توى چالهاى و روى سرش را خاک ريختند. روزى که پادشاه از شکار برگشت، خانهاش را عزادار ديد. پرسيد: 'چه خبر است؟' گفتند: 'قبلهٔ عالم! جانِ ما فداى شما، چه مصيبتى از اين بزرگتر که زنت دو تولهسگ زائيد!' پادشاه به تلخى گريه کرد و دستور داد که زن را به سياهچال بيندازند. |
زن، در سياهچال، روز و حالى داشت که نگو و نپرس. |
از آنطرف بشنويد از سرگذشت و سرنوشتِ بچهها. |
دخترِ شاهِ پريان، خواهرى داشت که در زيرکى همتا نداشت. او که از حسادتِ هووها خبر داشت، بچهها را از آب گرفت، بُرد خانه و آنها را با شيرِ خودش بزرگ کرد. خاله، زنى عيبدان و پيشگو بود. |
روزى از بچهها خواست به خانهٔ فلان زرگر در فلان محل بروند و به زرگر که بچه ندارد ـ بگويند: 'بچّه نمىخواهي؟' بچهها رفتند و زرگر با اشتياق آنها را پذيرفت و مثل بچههاى خودش، بزرگشان مىکرد. تا اينکه يک شب پادشاه به منزل زرگر رفت. آنجا دو بچه ديد، مثل خورشيد آسمان و ماهِ تابان: يکي، کاکلزري، ديگرى دندان مرواريد؛ بچههاى شيرينزبان و شيرينکار که پادشاه را از خنده رودهبُر مىکردند. پادشاه مىدانست که زرگر بچه ندارد و شک کرد؛ امّا حرفى بر زبان نياورد. به خانه برگشت، براى زنهايش از بچّهها گفت. زنها بو بردند که بچهها زندهاند و با تشويش و نگرانى رفتند پيش قابله و گفتند: |
- 'چرا نشستهاي! بچهها زندهاند و دير يا زود زندگيمان به باد مىرود.' |
قابله گفت: 'بىخود خودتان را نخوريد که چارهٔ کار را مىدانم.' |
رفت پيش دندان مرواريد و با رياکاري، خودش را به او نزديک کرد و گفت: 'دختر جان، حيف نيست که باغ خانهتان درخت نارنج نداشته باشد؟' |
کاکلزرى که برگشت، خواهرش از او درخت نارنج خواست. کاکلزرى از بس که خواهرش را دوست داشت، به او 'نه' نمىتوانست بگويد. رفت پيش خاله و از او راهنمائى خواست. خاله گفت که سرِ فلان چاه برود و درخت نارنج بخواهد. جوان رفت و با درختِ نارنج برگشت. چند روز بعد، دوباره پيرزنِ قابله پيدايش شد و رو به دختر گفت: |
'دختر جان! حيفِ اين درخت نيست که بُلبُل نداشته باشد؟!' |
کاکلزرى دوباره رفت بالاى همان چاه و با بُلبُل آوازخوان برگشت. |
بار ديگر قابله پيدايش شد و گفت: |
'دختر جان! حيفِ اين درخت نيست که در سايهاش شير نخوابيده باشد؟!' |
اين بار دندان مرواريد از برادرش شير خواست. کاکلزرى متعجّب با خود گفت: |
'عجب پيرزن جادوگري! پاک خواهرم را خُل کرد.' و باز رفت پيش خالهٔ دانا. |
خاله گفت: |
'اين پيرزن جادوگر با زنهاى ديگر همدست است، مىخواهد که شير، شما را بخورد '. |
کاکلزرى پرسيد: 'حالا چه کار کنم؟' |
خاله گفت: 'غصّه نخور که راهِ چاره را مىشناسم، دستت را بيار جلو.' کاکلزرى دستش را جلو بُرد و خاله تو کفِ دستش تُف ريخت. کاکلزرى متعجّب به خاله نگاه کرد. خاله گفت: |
- 'حالا برو بالاى همان چاه و بگو که جراّح آمده است.' |
- 'بعد چي؟' |
- 'بعد تو را مىبرند تهِ همان چاه، کنار بچهاى که به پاى راستش، تراشهٔ استخوان شير گير کرده است.' |
- 'بعد چي؟' |
- 'بعد بگو: شيرى مىخواهم که رام و فرمانبردار باشد.' |
- 'بعد چي؟' |
- 'بعد شيرى رام و فرمانبردار به تو مىدهند، با شير برمىگردى خانه.' |
غروب، تازه آفتاب توى طشتِ خون نشسته بود که کاکلزرى با شير برگشت خانه و آن را بست به درختيِ نارنج. صبح، قابله پيدايش شد و با ديدن شير يکّه خورد. حيلهگرانه خود را به کاکلزرى نزديک کرد و گفت: |
- 'شُکر خدا! زندهاى پسرجان!' |
هنوز جملهاش تمام نشده بود که با اشارهٔ کاکلزري، شير او را دريدو خورد و از شرّش برادر و خواهر راحت شدند. از آنطرف بشنويد از پادشاه. يک شب زرگر را خواست و گفت: 'زرگر!' |
- 'بله قبلهٔ عالم!' |
- 'تو مرِدِ راست و درستى هستي، بچه نداشتي، بگو بچهها را از کجا آوردي؟' |
'حق با شماست قبلهٔ عالم! اين بچهها را خدا رساند.' و همهٔ ماجرا را بدون دروغ گفت. در همان لحظه، خاله آمد دمِ در گفت: |
- 'اى پادشاه نادون! |
دخترِ شاه ِپريون |
سگ و گربه زايون؟' ! (مىزايد؟!) |
تازه پادشاه فهميد که چه کلاهى بر سرش رفته. بُغض کرده و عصبانى برگشت خانه، زن کوچک را آزاد کرد و زنهاى ديگر را کشت. آنها به خوشى ماندند که ما آمديم. |
- کاکلزري، دندانمرواريد |
- افسانههاى مردم کاورد (مازندران) |
- گردآورى: اسدالله عمادى |
- راوى: سيده خانم (قريشي) هفتاد ساله اهل روستاى کاورد ساکن قائم شهر |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى ايرانى ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اوّل ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- حاتم طائی(۲)
- درویش جادوگر
- فیروز
- سیب حضرت سلیمان
- طوطی
- شیر و روباه
- دختر قدمطلا، شکوفه دهان
- ملکمحمد تجار
- حیلهٔ درویش
- قصه آحسن
- فسقلی
- قصهٔ خواب
- قصهٔ حضرت سلیمان (ع)
- دبٌهٔ روباه و گرگ
- میراث سه برادر
- بابا خارکن
- شاه عباس و سه شرط اژدها (۲)
- دُردانه و مادر شوهرش
- خاله جیکجیکه، خاله موش موشه، خاله قارقاری و خاله گردندرازه
- درویش و دختر پادشاه چین
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست