ز سالش چو یک پنجه اندر کشید |
|
سه فرزندش آمد گرامی پدید |
به بخت جهاندار هر سه پسر |
|
سه خسرو نژاد از در تاج زر |
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار |
|
به هر چیز مانندهی شهریار |
از این سه دو پاکیزه از شهرناز |
|
یکی کهتر از خوب چهر ارنواز |
پدر نوز ناکرده از ناز نام |
|
همی پیش پیلان نهادند گام |
فریدون از آن نامداران خویش |
|
یکی را گرانمایهتر خواند پیش |
کجا نام او جندل پرهنر |
|
بخ هر کار دلسوز بر شاه بر |
بدو گفت برگرد گرد جهان |
|
سه دختر گزین از نژاد مهان |
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر |
|
پری چهره و پاک و خسرو گهر |
به خوبی سزای سه فرزند من |
|
چنان چون بشاید به پیوند من |
به بالا و دیدار هر سه یکی |
|
که این را ندانند ازان اندکی |
چو بشنید جندل ز خسرو سخن |
|
یکی رای پاکیزه افگند بن |
که بیدار دل بود و پاکیزه مغز |
|
زبان چرب و شایستهی کار نغز |
ز پیش سپهبد برون شد به راه |
|
ابا چند تن مر ورا نیکخواه |
یکایک ز ایران سراندر کشید |
|
پژوهید و هرگونه گفت و شنید |
به هر کشوری کز جهان مهتری |
|
به پرده درون داشتن دختری |
نهفته بجستی همه رازشان |
|
شنیدی همه نام و آوازشان |
ز دهقان پر مایه کس را ندید |
|
که پیوستهی آفریدون سزید |
خردمند و روشندل و پاکتن |
|
بیامد بر سرو شاه یمن |
نشان یافت جندل مر اورا درست |
|
سه دختر چنان چون فریدون بجست |
خرامان بیامد به نزدیک سرو |
|
چنان چون به پیش گل اندر تذرو |
زمین را ببوسید و چربی نمود |
|
برآن کهتری آفرین برفزود |
به جندل چنین گفت شاه یمن |
|
که بیآفرینت مبادا دهن |
چه پیغام داری چه فرمان دهی |
|
فرستادهای گر گرامی رهی |
بدو گفت جندل که خرم بدی |
|
همیشه ز تو دور دست بدی |
از ایران یکی کهترم چون شمن |
|
پیام آوریده به شاه یمن |
درود فریدون فرخ دهم |
|
سخن هر چه پرسند پاسخ دهم |
ترا آفرین از فریدون گرد |
|
بزرگ آنکسی کو نداردش خرد |
مرا گفت شاه یمن را بگوی |
|
که بر گاه تا مشک بوید ببوی |
بدان ای سر مایهی تازیان |
|
کز اختر بدی جاودان بیزیان |
مرا پادشاهی آباد هست |
|
همان گنج و مردی و نیروی دست |
سه فرزند شایستهی تاج و گاه |
|
اگر داستان را بود گاه ماه |
ز هر کام و هر خواسته بینیاز |
|
به هر آرزو دست ایشان دراز |
مر این سه گرانمایه را در نهفت |
|
بباید کنون شاهزاده سه جفت |
ز کار آگهان آگهی یافتم |
|
بدین آگهی تیز بشتافتم |
کجا از پس پرده پوشیده روی |
|
سه پاکیزه داری تو ای نامجوی |
مران هرسه را نوز ناکرده نام |
|
چو بشنیدم این دل شدم شادکام |
که ما نیز نام سه فرخ نژاد |
|
چو اندر خور آید نکردیم یاد |
کنون این گرامی دو گونه گهر |
|
بباید برآمیخت با یکدگر |
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی |
|
سزا را سزاوار بیگفتوگوی |
فریدون پیامم بدین گونه داد |
|
تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد |
پیامش چو بشنید شاه یمن |
|
بپژمرد چون زاب کنده سمن |
همی گفت گر پیش بالین من |
|
نبیند سه ماه این جهانبین من |
مرا روز روشن بود تاره شب |
|
بباید گشادن به پاسخ دو لب |
سراینده را گفت کای نامجوی |
|
زمان باید اندر چنین گفتگوی |
شتابت نباید بپاسخ کنون |
|
مرا چند رازست با رهنمون |
فرستاده را زود جایی گزید |
|
پس آنگه به کار اندرون بنگرید |
بیامد در بار دادن ببست |
|
به انبوه اندیشگان در نشست |
فراوان کس از دشت نیزهوران |
|
بر خویش خواند آزموده سران |
نهفته برون آورید از نهفت |
|
همه رازها پیش ایشان بگفت |
که ما را به گیتی ز پیوند خویش |
|
سه شمعست روشن به دیدار پیش |
فریدون فرستاد زی من پیام |
|
بگسترد پیشم یکی خوب دام |
همی کرد خواهد ز چشمم جدا |
|
یکی رای بایدزدن با شما |
فرستاده گوید چنین گفت شاه |
|
که ما را سه شاهست زیبای گاه |
گراینده هر سه به پیوند من |
|
به سه روی پوشیده فرزند من |
اگر گویم آری و دل زان تهی |
|
دروغم نه اندر خورد با مهی |
وگر آرزوها سپارم بدوی |
|
شود دل پر آتش پر از آب روی |
وگر سر بپیچم ز فرمان او |
|
به یک سو گرایم ز پیمان او |
کسی کو بود شهریار زمین |
|
نه بازیست با او سگالید کین |
شنیدستم از مردم راهجوی |
|
که ضحاک را زو چه آمد بروی |
ازین در سخن هر چه دارید یاد |
|
سراسر به من بر بباید گشاد |
جهان آزموده دلاور سران |
|
گشادند یکیک به پاسخ زبان |
که ما همگنان آن نبینیم رای |
|
که هر باد را تو بجنبی ز جای |
اگر شد فریدون جهان شهریار |
|
نه ما بندگانیم با گوشوار |
سخنگفتن و کوشش آیین ماست |
|
عنان و سنان تافتن دین ماست |
به خنجر زمین را میستان کنیم |
|
به نیزه هوا را نیستان کنیم |
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند |
|
سربدره بگشای و لب را ببند |
و گر چارهی کار خواهی همی |
|
بترسی ازین پادشاهی همی |
ازو آرزوهای پرمایه جوی |
|
که کردار آنرا نبینند روی |
چو بشنید از آن نامداران سخن |
|
نه سردید آن را به گیتی نه بن |
|