دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
یک گردو بینداز بیاید (۲)
کچل گفت: 'والى به سلامت باد! بلى حاضرم' . شروان شاه گفت: 'اگر نتوانى ميدانى که گردنت را مىزنند؟' کچل گفت: 'بلي! اگر اجازه بدهيد حاضرم شرط شما را انجام دهم، اگر دختر شما قسمتم باشد مىگيرم اگر نباشد جان و سرم فداى شما!... اهميتى ندارد' . والى اجازه داد، کچل به ميدان آمد و داسش را برداشت و آمد جلو ستون چوبى سرش را بلند کرد و گفت: 'خدايا از تو کمک مىخواهم راضى نشو که سرم را جدا کنند' . نعرهٔ حيدرى کشيد و صلواتى ختم کرد، رفت عقب و آمد جلو و با داس خودش چنان ضربتى به ستون زد که ستون به دو نيم شد. صداى 'احسنت احسنت' از جماعت بنلد شد والى و دخترش که اين وضع را ديدندن غمگين شدند. |
والى رو به وزير کرد و گفت: 'اى وزير چارهاى بکن که کچل دخترم را مىبرد' . وزير گفت: 'غصه نخوريد تدبيرى مىکنم' . و دستور داد کچل را نزد والى آوردند و به او آفرين گفت که موفق شده است بعد گفت: 'اى جوان اين امتحان را خوب دادى ولى شرط ديگرى هم هست که بايد آن را هم بهجا بياروي' . کچل گفت: 'چه شرطى است؟ حاضرم که آن را هم انجام بدهم' . وزير گفت: 'اى جوان! والى چهل تا گوسفند دارد بايد آنها را چهل روز به صحرا ببرى و بعد از چهل روز تحويل بدهى بدون اينکه آنها لاغر بشوند يا چاق شده باشند، حاضري؟' کچل گفت: 'دفعهٔ اول اين شرط نبود ولى حالا که جر مىزنيد بلى حاضرم که آنها را ببرم و پس از چهل روز همانطور که تحويل گرفتهام پس بدهم' . وزير دستور داد چهل رأس گوسفند آوردند. آنها را وزن کرد و به کچل تحويل داد. کچل گوسفندها را جلو انداخت و چوبى برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا بهجاى سبز و خرمى رسيد. |
گوسفندها را به چرا رها کرد و گشت بچه گرگى پيدا کرد و بغلش گرفت و پيش گوسفندها برگشت. گوسفندها خوب چريده بودند. غروب که شد بچه گرگ را توى گلهٔ گوسفند آورد، گوسفندان همين که بچه گرگ را ديدند گوشتى که اضافه کرده بودند همهاش ريخت. کچل گرگ را گرفت و برد در جاى دورى بست و جلو او آب و غذا گذاشت و برگشت. اين کار را هر روز انجام داد تا چهل روز تمام شد و گوسفندها را جلو انداخت و آمد به منزل والي. وزير و والى و دخترش ديدند که کچل کلاهش را کج گذاشته و در حالى که آواز مىخواند مىآيد باز غمگين شدند. وزير ديد که کچل شرط را برده به عرض والى رسانيد: 'اين جوان شرط را برده چه دستورى مىدهيد؟' والى گفت: 'اى وزير دستم به دامنت چطور دخترم را به اين کچل بدهم؟ چارهاى بکن' . وزير گفت: 'والى به سلامت باد! اجازه بدهيد که يک دفعهٔ ديگر او را امتحان کنيم' . |
و گفت: 'آى کچل! يک شرط ديگر هم هست که اگر انجام بدهى دختر والى مال تو مىشود' . کچل گفت: 'اى وزير حيلهگر! روزى که والى دستور داده بود جار بکشند و همه شنيدند فقط شرط کرده بود که داوطلب، ستون را دو تکه کند ديگر شرطى نکرده بود، اين چه بازى و بساطى است که براى من درمىآوريد؟ باشد..... بگو ببينم ديگر چه شرطى هست؟' وزير گفت: 'والى چهل تا بوقلمون سفيد دارد بايد آنها را مدت چهل روز به صحرا ببرى و در آنجا غذا بخورند و تو مواظبشان باشى بعد از چهل روز تمام آنها را صحيح و سالم تحويل دهى اگر از آنها يکى گم بشود شرط را باختهاى و گردنت را مىزنند' . کچل گفت: 'بده بيايد!' و بوقلمونها را تحويل گرفت و رفت صحرا، آنها مشغول خوردن علف شدند و کچل نىلبکش را درآورد و مشغول زدن شد. سى و هفت روز همينطور گذشت. دختر والى با دختران وزير و وکيل نشسته بود و درد دل مىکرد و به بخت سياه خود نفرين مىکرد: 'ببين آخر من بايد قسمت که بشوم' . دختر وکيل گفت: 'غصه نخور فردا هر طورى باشد من مىروم و يکى از بوقلمونها را از کچل مىگيرم و مىآورم تا او شرط را ببازد و خيال شما راحت شود' . دختر والى از اين محبت تشکر کرد. فردا دختر وکيل بلند شد، لباس خوب خوبش را پوشيد و مقدارى پول و جواهر برداشت آمد بهطرف صحرا، ديد که کچل لميده پشت به کوه کرده است و مشغول نىزدن است و بوقلمونها هم در صحرا مشغول علف خوردن هستند. |
- جوان سلام! من مشکلى دارم که گره آن بهدست تو باز مىشود. |
- بگو ببينم چيست؟ |
- يکى از اين بوقلمونها را به من بده در مقابل هر چه پول يا جواهر بخواهى مىدهم. |
- من اينها را به پول نمىفروشم. |
- پس چه بايد بدهم که يکى از آنها را به من بدهي؟ |
- اگر تو يکدفعه در آغوشم بيائى مىدهم والا نخواهم داد. |
دختر نگاه کرد ديد آنجا صحراست و کسى نيست که او ببيند، کچل هم او را نمىشناسد و از طرف ديگر به دختر والى قول داده است که به هر نحوى باشد يکى از بوقلمونها را بگيرد و برايش ببرد، راضى شد. کچل کپنکش را در آورد و پهن کرد و دختر را روى آن در آغوش گرفت و کار را تمام کرد، بعد يکى از بوقلمونها را گرفت و به او داد و دختر خوشحال و خرم رو به شهر آمد و با خودش مىگفت: 'پيش دختر والى روسفيدم و به قولى که داده بودم وفا کردم و فکر او را هم آسوده کردم' . کم مانده بود به شهر برسد که بازى از هوا آمد و بوقلمون را از دست دختر گرفت و پروازکنان رو به کوه برد. وقتى اينطور شد دخترک دو دستى بر سرش زد و گفت: 'حالا به دختر والى چه بگويم؟' از آنطرف بشنو که باز بوقلمون را آورد و جلو کچل زمين گذاشت و پرواز کرد و رفت. دختر والى با دختر وزير منتظر نشسته بودند که از آن دختر خبرى برسد، ديدند که او دست خالى برمىگردد، پرسيدند: 'ها چه شده؟ توانستى بگيرى يا نه؟' دختر وکيل جواب داد: 'بوقلمون را گرفتم همين که خواستم به شهر برسم يک باز شکارى از هوا رسيد و آن را از دستم گرفت و برد و نتوانستم بيارم' . اين دفعه دختر وزير قول داد که: 'من امروز مىروم و حتماً يکى از بوقلمونها را مىگيرم و مىآورم' . او آمد به خانه، از رو لباس پوشيد و از زير محکم کرد، از زير لباس پوشيد و از رو محکم کرد و مقدارى پول و جواهر برداشت و به راه افتاد و رفت. آمد و آمد تا کچل را پيدا کرد. |
- آى جوان! تو را به خدا يکى از اينها را به من بده در مقابل هر قدر پول يا جواهر بخواهى بهت مىدهم. |
- من اينها را نه به پول نه به جواهر به هيچ قيمتى نمىفروشم. |
- پس در مقابل چى مىدهي؟ |
اگر يک دفعه بيائى بغلم، مىدهم. |
دختر نگاه کرد ديد در صحرا کسى نيست و کچل هم که او را نمىشناسد و از طرفى به دختر والى قول داده به هر نحوى که باشد يکى از بوقلمونها را مىآورد تا فکر او را آسوده کند، به شرط کچل راضى شد و پس از خاتمهٔ کار کچل يکى از بوقلمونها را گرفت و بهدست دختر داد و گفت: 'خوشآمدي!' دختر بوقلمون را گرفت و داشت بهطرف شهر مىآمد که ناگاه يک باز شکارى پيدا شد و او را از دست دختر قاپيد و آن را براى کچل پس آورد. دختر با حسرت بوقلمون را نگاه کرد و سرش را پائين انداخت و آمد پيش دختر والى و قصه را تعريف کرد. دختر وقتى که ديد اگر امروز يکى از بوقلمونها را بهدست نياورد و يکى از آنها کم نشود بناست زن کچل بشود و يک عمر بدبخت باشد اين بود که خودش بلند شد، بدون اينکه به کسى بگويد مقدارى پول و جواهر برداشت و به راه افتاد، آمد تا کچل را پيدا کرد. |
بازى از هوا آمد تا بوقلمون را از دست دختر بگيرد. |
- آى کچل! تو را به خدا يکى از اينها را به من بده. |
- به چشم! ولى به يک شرط، آن هم يکبار همخوابهام بشوى به غير از اين آنها را در مقابل هيچچيز نمىفروشم و نمىدهم. اگر به اندازهٔ قد من طلا و جواهر هم بدهى نخواهم داد. |
همچنین مشاهده کنید
- ملانصرالدین معجزهگر
- خارکنی که عشقش دختر پادشاهرو، دوباره زنده کرد
- دختر پادشاه
- کاسعلی مُرد، اما آرزویش را به گور نبرد
- قصهٔ سه نارنج
- شیطان و فرعون
- دندان آهنی(۲)
- گربهٔ عابد
- تاجری که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد (۱)
- مرد ندار و نزولخوار
- دُمدوز
- پسر زلف طلائی
- طیِ لب طلا (۲)
- حسنخرک
- تیلنگ سوار
- کَلّه شیر، رُوا، تازی (خروس، روباه، سگ تازی)
- شاه عباس و چارهنویس
- تونگتونگ تنها و ششتا لؤلؤ
- پشمالو(۲)
- پیدا کردن بخت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست