چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار |
|
بدان کز غم شود لختی سبکبار |
مدارا با مزاج خویش میکرد |
|
حکیمانه علاج خویش میکرد |
خیالش در دلش هر دم ز جایی |
|
وزانش هر نفس در سر هوایی |
می عشرت به گردش صبح تا شام |
|
به صبح و شام مشغول می و جام |
صباحی از صبوحی عشرت اندوز |
|
خمار شب شکسته جرعهی روز |
شراب صبح و صبح شادمانی |
|
صلای عیش و عشرت جاودانی |
هوای ابر و قطره قطره باران |
|
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران |
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش |
|
گذرهای خوش و میهای بیغش |
جهان آشوب ماه برقع انداز |
|
به گلگون پا درآورد از سرناز |
به صحرا تاخت از دامان کهسار |
|
نه مست مست و نه هشیار هشیار |
ز پی تازان بتان سر خوش مست |
|
یکی شیشه یکی پیمانه در دست |
گذشتی چون به طرف چشمه ساری |
|
به آب میفروشستی غباری |
به خرم لاله زاری چون رسیدی |
|
ستادی لختی و جامی کشیدی |
نشاط باده و دشت گلانگیز |
|
بساط خرم و گلگون سبک خیز |
بت چابک عنان از باده سرمست |
|
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست |
از این صحرا به آن صحرا دواندی |
|
از این پشته به آن پشته جهاندی |
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت |
|
نظر بر دامن آن پشته انداخت |
گروهی دید از دور آشنا روی |
|
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی |
چو شد نزدیک دید آن کارداران |
|
که رفتند از پی صنعت نگاران |
از آنجانب عنان گیران امید |
|
رخ آورده چو ذره سوی خورشید |
دوانیدند بر وسعتگه کام |
|
نیاز اندر ترقی گام در گام |
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی |
|
غبار دامن افشاندن ز آنسوی |
فرو جستند و رخ بر خاک سودند |
|
به دأب کهتران خدمت نمودند |
نگار نوش لب، ماه شکر خند |
|
عبارت رابه شکر داد پیوند |
به شیرین نکتههای شکرآمیز |
|
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز |
سخن طی میشد از نسبت به نسبت |
|
چنین تا صنعت و ارباب صنعت |
بگفت از اهل صنعت با که یارید |
|
ز صنعت پیشگان با خود که دارید |
بگفتند از فنون دانش آگاه |
|
دو صنعت پیشه آوردیم همراه |
دو مرد کاردان در هر هنر طاق |
|
به منشور هنر مشهور آفاق |
نسق بند رسوم هر شماری |
|
هزار استاد و ایشان پیشکاری |
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم |
|
که آخر بوی تأثیری شنیدیم |
نخستین کاردان بنای پرکار |
|
نمیجنباند از جا پای پرگار |
ز هر سحری که میبستیم تمثال |
|
دمیدی باطل السحری ز دنبال |
به هر افسون که میبردیم ناورد |
|
به یک جنباندن لب دفع میکرد |
لب عذر آوری بر هم نمیبست |
|
یک آری از لبش بیرون نمیجست |
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم |
|
که تا با او قرار کار دادیم |
زهی پر عقده کار بینوایی |
|
که چون زر نیستش مشگل گشایی |
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست |
|
به آسانی مراد آید فرادست |
بلرزد کاردان زان کار پر بیم |
|
که برناید به امداد زر و سیم |
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ |
|
که یکسان بود پیش او زر و سنگ |
غرور همتش را مایه زان بیش |
|
که سنجد مزد کس با صنعت خویش |
تعجب کرد ماه مهر پرورد |
|
که چون خود این سخن باور توان کرد |
که مردی کش بود این کار پیشه |
|
که سنگ خاره فرساید به تیشه |
کند بیمزد جان در سخت کوشی |
|
بود مستغنی از صنعت فروشی |
مگر دیوانه است این سنگ پرداز |
|
که قانون عمل دارد بدین ساز |
بگفتندش که نی دیوانهای نیست |
|
به عالم خود چو او فرزانهای نیست |
چرا دیوانه باشد کار سنجی |
|
که پوید راه تو بی پای رنجی |
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای |
|
که افتد در پی هر کار فرمای |
نهاده سر به دنبال دل خویش |
|
دلش تا با که باشد الفت اندیش |
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ |
|
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ |
ولی این گفتهها در پرده اولاست |
|
به تو اظهار آن ناکرده اولاست |
مه کارآگهان را ناز سر کرد |
|
ز کنج چشم انداز نظر کرد |
تبسم گونهای از لب برون داد |
|
سخن را نشأه سحر و فسون داد |
که خوش ناید سخن در پرده گفتن |
|
چه حرف است این که میباید نهفتن |
بگفتندش سخن بسیار باشد |
|
که آنرا پردهای در کار باشد |
اگر روی سخن در نکته دانیست |
|
زبان رمز و ایما خوش زبانیست |
به مستی داد تن شوخ فسون ساز |
|
به ساقی گفت لب پر خندهی ناز |
که میگفتم مده چندین شرابم |
|
که خواهی ساختن مست و خرابم |
تو نشنیدی و چندین میفزودی |
|
که عقلم بردی و هوشم ربودی |
کنون از بیخودیها آنچنانم |
|
که از سد داستان حرفی ندانم |
چنان بیهوشیی میکرد اظهار |
|
که عقل از دست میشد هوش از کار |
بدیشان گفت هستم بیخود و مست |
|
عنان هوشیاری داده از دست |
دمی کایم به حال خویشتن باز |
|
ببینم چیست شرح و بسط این راز |
جهاند آنگه به روی دشت گلگون |
|
لبی پرخنده و چشمی پر افسون |
به بازی کرد گلگون را سبک پای |
|
خرد را برد پای چاره از جای |
به سوی مبتلای نو عنان داد |
|
هزارش رخنه سر در ملک جان داد |
چه میگویم چه جای این بیان است |
|
بیان این سخن یک داستان است |
|