دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
خِجِه چاهی
يکى بود؛ يکى نبود. غير از خدا هيشکى نبود. زنى بود به اسم خديجه که مردم اسمش را جمعوجورتر کرده بودند و به او مىگفتند خِجِه. |
خجه خيلى خودپسند و وراج بود و مرتب از شوهرش انتظاراتى داشت که اصلاً با وضع زندگى و کسب وکار او جور درنمىآمد. |
همه شب که شوهرش خُرد و خسته مىآمد خانه، خجه بهجاى دلجوئى و حرفهاى نرم، شروع مىکرد به وِر زدن و بناى داد و قال را مىگذاشت و مىگفت: 'کاشکى گم و گور شده بودى و بهجاى خودت خبرت آمده بود خانه. حيف نيست به تو بگويند شوهر! آخر اين چه مخارجى است که تو مىدهي؟ به مردم نگاه کن ببين چه جورى خرجى به زنهاشان مىدهند و چه چيزهائى براى زنهاشان مىخرند. يَلِ قلمکار هندى، کفش ساغرى، پيرهن تور، پاکش قصوارى، چادر گلدار، چاقچور دَبيت؛ ولى من چي؟ هيچي! بايد سر تا پا و دوازده ماه لباس کرباسى تنم کنم و عاقبت از غصهٔ آرزو به دلى بترکم' . |
مرد بيچاره در جواب زنش مىگفت: 'اگر تو به زنهاى همسايه نگاه مىکنى، شوهران آنها هر کدام روزى پنج ريال درآمد دارند و من روزى چهار عباسى بيشتر درآمد ندارم. ببين تفاوت از کجا تا کجاست؟ شکرِ خدا که چشم و گوش دارى و مىشنوى و مىبينى که آنها کاسب کارند و من هيارکار. هر کسى بايد مطابق درآمدش بخورد و بپوشد. مگر نشنيدهاى که گفتهاند چو دخلت نيست خرج آهستهتر کن' . |
زن مىگفت: 'چرا اين را نمىگوئى که گفتهاند من مىخوام نان و گوشت، تو برو کونت را بفروش. من اين حرفها سرم نمىشود که تو درآمد دارى يا نداري؛ هر چه را که من مىخوام بايد بدون کم و زياد جور کنى و اِلّا هميشه همين آش و همين کاسه است و هر روز هزار تا ليچار بارت مىکنم' . |
مرد بيچاره وقتى ديد زنش به هيچ صراطى مستقيم نيست، با خودش گفت: 'بايد اين زن و زندگى را ترک کنم و برم جائى که از دست اين زباندراز راحت شوم' . |
و يک شب بىسر و صدا از خانه زد بيرون و بهجائى رفت که زن هر چه دنبالش گشت پيداش نکرد. |
خجه از آن به بعد تندخوتر شد و آنقدر به همسايهها زبان تلخى کرد و جنگ و جِدال راه انداخت که اهل محل دستهجمعى رفتند پيش کدخدا و از دست او شاکى شدند. |
کدخدا فرستاد خجه را آوردند. |
تا چشم خجه افتاد به آن جمع دروازهٔ دهنش را واکرد و بىاعتناء به کدخدا همه را بست به ناسزا و لَنتَراني. |
کدخدا گفت: 'اى زنِ بدزبان! جلو دهنت را بگير و اين همه جَفَنگ نگو و اِلّا جورى مجازاتت مىکنم که تا زندهاى يادت نرود' . |
خجه گفت: 'من اينم که هستم و از توپ و تلهٔ تو هم نمىترسم' . |
کدخدا به فراشها گفت خجه را با سگ کردند به جوال و با چوب و چماق افتادند به جانش و تا مىخورد کتکش زدند. |
از آن به بعد، خلقوخوى خجه تغييرى نکرد هيچ، زبان تلختر هم شد؛ طورىکه همهٔ اهالى ده به ستوه آمدند و باز رفتند پيش کدخدا شکايت کردند. |
کدخدا همهٔ ريشسفيدها را جمع کرد و بعد از مشورت با آنها و عقل سرِ هم کردن، گفت خجه را گرفتند و بردند انداختند به چاهى در يک فرسخى ده. |
دو سه روز بعد، چوپانى رفت سر چاه دَلو انداخت براى گوسفندها آب بکشد؛ امّا همين که دلو را بالا کشيد، ديد بهجاى آب مار کَت و کلفتى توى دلو است. چوپان يکه خورد و خواست مار و دلو را بندازد به چاه، که مار به زبان آمد و گفت: 'تو را به خدا قسم من را از دست خجه چاهى نجات بده، در عوض خدمت بزرگى به تو مىکنم' . |
چوپان مار را از چاه درآورد. از او پرسيد: 'چرا اينقدر وحشتزدهاي؟' |
مار جواب داد: 'سالهاى سال بود که من در اين چاه بودم و هيچ جانورى جرئت نداشت به آن قدم بگذارد، ولى دو سه روز پيش سر و کلهٔ زنى پيدا شد به اسم خجه چاهى و از بس وِر زد و به زمين و زمان بد و بىراه گفت که از دست اين زنِ وِر وِرو امانم بريد و جان به لبم رسيد. هر چه مىخواستم راه فرارى پيدا کنم و خودم را از اين چاه بکشم بيرون، راهى پيدا نمىکردم. تا اينکه تو آمدى و من را نجات دادي. حالا مىخواهم عوضِ خدمتى که به من کردى، خدمتى به تو بکنم' . |
چوپان گفت: 'از دست تو چه کارى ساخته است؟' |
مار گفت: 'همين امروز مىروم مىپيچم دور گردن دختر پادشاه و هر چه طبيب مىآورند باز نمىشوم. وقتى تو از اين اتفاق باخبر شدى خودت را برسان به دربار و بگو من اين خطر را برطرف مىکنم؛ به اين شرط که پادشاه نصف دارائى و دخترش را بدهد به من. وقتى که پادشاه شرط را قبول کرد، با او قول و قرار بگذار؛ بعد تنها برو به اتاق دختر و دست بزن به من و بگو اى مار کارى بهکار دختر پادشاه نداشته باش. آن وقت من به محض شنيدن صداى تو از دور گردن دختر باز مىشوم و راهم را مىگيرم و مىروم' . |
مار پس از اين گفتوگو راه افتاد، رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسيد و خودش را رساند به دختر و محکم پيچيد به گردن او. |
نديمهٔ دختر سراسيمه رفت پيش پادشاه و او را از اين اتفاق عجيب و غريب باخبر کرد. پادشاه دستور داد طبيبها جمع شوند و براى نجات دختر از چنگ مار راهى پيدا کنند. |
طبيبها هر چه فکر کردند چطور مار را از گردن دختر جدا کنند که مار فرصت نکند او را نيش بزند، عقلشان بهجائى نرسيد. پادشاه که دخترش را در خطر ديد، عصبانى شد و دستور داد دو تا از طبيبها را گردن زدند و بدنشان را از بالاى دروازهٔ شهر آويزان کردند. |
همين که چوپان از اين ماجرا باخبر شد، خودش را رساند به قصر پادشاه و به دروازهبان قصر گفت: 'من را به پيشگاه پادشاه ببر!' |
دروازهبان گفت: 'پادشاه امروز کسى را به حضور نمىپذيرد؛ مگر نشنيدهاى که دخترشان به چه بلائى گرفتار شده؟' |
چوپان گفت: 'من براى همين کار آمدهام و مىخواهم دختر را از چنگ مار نجات دهم' . |
دروازهبان باعجله خبر را رساند به گوش پادشاه و پادشاه چوپان را به حضور پذيرفت و تا چشمش افتاد به او با تعجب گفت: 'تو مىخواهى دخترم را نجات دهي؟' |
چوپان گفت: 'بله! اى قبلهٔ عالم' . |
پادشاه گفت: 'مىدانى اگر نتوانى او را نجات دهى چه بلائى سرت مىآيد؟' |
چوپان گفت: 'وقتى به شهر رسيدم بدنِ بىسر طبيبهائى را ديدم که نتوانسته بودند دخترتان را نجات دهند' . |
پادشاه گفت: 'خلاصه و خوب حرف مىزني. پس زود برو و دختر نازنينم را از دست اين مار که نمىدانم از کجا مثل اجنه ظاهر شده و پيچيده به گردن او، نجات بده' . |
چوپان گفت: 'به روى چشم! ولى شرايطى دارم که اگر قبلهٔ عالم قبول مىفرمايد بروم و دست بهکار شوم' . |
پادشاه گفت: 'چه شرايطي؟' |
چوپان جواب داد: 'اينکه اگر توانستم مار را دفع کنم دختر و نصف دارائىات را به من بدهي' . |
پادشاه گفت: 'تو دخترم را نجات بده، شرط تو را به جان مىپذيرم' . |
بعد، همانطور که قرار گذاشته بودند، رفت سراغ مار. دستى زد به او و گفت: 'اى مار! کارى بهکارِ دختر پادشاه نداشته باش' . |
مار به محض شنيدن صداى چوپان از دور گردن دختر وا شد و راهش را گرفت و رفت. |
پادشاه همين که خبر نجات دخترش را شنيد، خيلى خوشحال شد. دستور داد جشن مفصلى برپا کردند و دخترش را به عقد چوپان درآورد و نصف دارائىاش را به او. |
حالا بشنويد از مار! |
مار وقتى از دورِ گردن دخترِ پادشاه باز شد، رفت به يک شهر ديگر و مدتى پيچيد به گردن دختر ثروتمندي. پدر دختر دست به دامان طبيبهاى زيادى شد، ولى هيچکدام نتواست راه نجاتى براى او پيدا کند. آخر سر يکى گفت: 'دواى درد دخترت در فلان شهر و پيش فلان چوپان است که تازگىها شده داماد پادشاه' . |
پدر دختر رفت سر وقت چوپان و مشکلش را با او در ميان گذاشت. چوپان هم با مرد ثروتمند طى کرد نصف ثروتش را بگيرد و دخترش را نجات دهد. |
وقتى چوپان رسيد به بالين دختر، گفت دور و برش را خلوت کردند. بعد رفت جلو؛ به مار دست زد و گفت: 'کارى بهکار اين دختر نداشته باش' . |
مار همانطور که داشت از دورِ گردن دختر باز مىشد، در گوش چوپان گفت: 'دفعهٔ اول که باز شدم مىخواستم کمکى را که به من کرده بودى تلافى کنم؛ اين دفعه هم به خاطر حفظ آبرويت باز مىشوم؛ اما بدان کارِ من همين است و اگر دفعهٔ ديگر پيدايت بشود، چنان نيشى به کفِ پايت بزنم که کُرک سرت را باد ببرد' . |
بعد آهسته راهش را گرفت و رفت. |
چوپان در دل عهد کرد که ديگر نرود سراغ مار و مزدش را گرفت و به شهر خودش بازگشت؛ ولى هنوز خستگى سفر از تنش درنرفته بود که عدهاى باعجله آمدند پيشش و از او تقاضا کردند: 'اى چوپان حکيم! در فلان شهر مارى پيچيده به گردن دختر تاجرى و چون شهرت تو عالمگير شده، تاجر ما را فرستاده تو را ببريم دخترش را نجات بدى و هر قدر بخواهى مزد بگيري' . |
چوپان گفت: 'کسالت دارم و نمىتوانم بيايم' . |
گفتند: 'در راه طورى آسايشت را فراهم مىکنيم که آب در دلت تکان نخورد' . |
گفت: 'آنقدر حالم خراب است که حتى نمىتوانم از جايم جُم بخورم' . |
خلاصه! هر قدر اصرار کردند، چوپان زير بار نرفت و کسانى که آمده بودند دنبالش نااميد برگشتند به شهرشان و به تاجر گفتند چوپان مىگويد مريضم و نمىتوانم بيايم. |
تاجر تا اين حرف را شنيد، خودش راه افتاد رفت پيش چوپان و غمزده و پريشان گفت: 'اى حکيم! تو را به خدا قَسَمت مىدهم بيا و دخترم را نجات بده و در عوض همهٔ دارائىام را بگير' . |
چوپان دلش به حال پدر دختر سوخت. توکل کرد به خدا و بلند شد و همراه او افتاد به راه. |
وقتى که به خانهٔ تاجر رسيدند، چون رفت پيش دختر و خيلى آهسته در گوش مار گفت: 'من نيامدهام اينجا که به تو بگويم از دور گردن اين دختر باز شو؛ ولى به خاطر دوستيِ بين خودمان و به خاطر جبران محبتهائى که به من کردهاى، آمدهام خبرت کنم که خجه چاهى از چاه آمده بيرون و دارد شهر به شهر و ديار به ديار دنبالت مىگردد. حالا خودت مىداني؛ مىخواهى باز شو مىخواهى باز نشو. من وظيفهٔ خودم مىدانستم تو را بىخبر نگذارم' . |
مار تا اين را شنيد، مثل فرفره از دور گردن دختر باز شد و مانند آب فرو رفت به زمين و خودش را گم و گور کرد. |
چوپان هم دستمزد هنگفتى گرفت و برگشت به خانهاش. |
- خِجِه چاهى |
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايرانى، ص ۲۴۹ |
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريمزاده |
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست