دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گلنار و دوریش حیلهگر
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. يه پادشاهى بود در زمان قديم سلطنت او در شهر خراسون بود. خيلى سلطان عادل و رحمدلى بود با رعيت. يه تاجرى بود در اون شهر خيلى متمول که دارائى اون حساب نداشت و تجارت اندرون سلطانم همش با اون تاجر بود که اين تاجر ماهى يه مرتبه پيش سلطان مىرفت. گاهى از اوقات اگه دونههاى خوبى گيرش مىآمد براى شاه پيشکش مىبرد و شاه هم به اين خيلى التفات مىکرد، مىگفت: 'تو رفيق مني.' هر وقت به شاه وارد مىشد، شاه اونو زير دست و خودش قرار مىداد. |
زد اين مرد تاجر مريض شد. مرد تاجر که مريض شد يه وصيتنامه نوشت براى شاه، اول که اى پدرِ رعيت! خداوندِ روى زمين! دوم اى دوست عزيز، سيم اى برادر ديني، من يه دختر دارم، اين دخترو اول به خدا، دوم به شما با اين دارائى واگذار مىکنم. ايرو نوشت، داد براى شاه. شاه وقتىکه اينو خواند فورى وزير دست راستشو فرستاد به عيادتش. وزير آمد به عيادت تاجر. وقتىکه آمد تاجر به حال احتضار بود. چشمشو وا کرد به وزير نگاه کرد، گفت: 'به شاه بگو جان تو و جان بچه من.' و همون آن جان رو به جانآفرين تسليم کرد. وزيرم فورى بدون معطلى بنا کرد کار صورت دادن. |
خبر دادند به شاه که فلان تاجر مرحوم شد. شاه فورى فرستاد عقب دخترش. دخترو آوردن خدمت شاه. دختر وارد شد، تعظيم کرد، آداب سلطنتى رو بهجا آورد، ايستاد جلوى شاه. شاه او را صدا کرد، نشوند پهلوى خودش، گفت: 'اى دختر، هيچ غم نخور، اينجائى که تو رو نشوندم همونجائيست که پدرت هميشه مىنشست. من براى تو همون پدر هستم، هيچ توفيرى نداره. دلت مىخواد برو در اندرون خودم، اينجا باش، دلت مىخواد در خانهٔ خودت باشى براى تو هيچ توفيرى نمىکنه که پدرت زندهاس يا مرده، برو به کمال قشنگى زندگى کن.' دختر گفت: 'بسيار خوب، خدا سايه شما رو از سر من کم نکند، اجازه بديد اينجا باشم، من خانهزاد اين آستانهام.' شاه مرخصش کرد، گفت: 'فرزند، هفتهاى يه مرتبه پيش (من) بيا، سابق پدرت ماهى يه مرتبه مىآمد، تو حالا هفتهاى يه مرتبه بيا که من از حال تو هميشه مسبوق و بااطلاع باشم' گلنار خيلى خوشحال شد و اجازه مرخصى گرفت، آمد به خانه خودش. هفتهاى يه روز مرتب مىرفت پهلوى شاه. |
يه روز از اين هفتهاى که داشت مىرفت، ديد شاه داره مياد بيرون. دختر آمد جلو، سلام کرد. شاه گفت: 'فرزند کجا مىروي؟' به خاک افتاد، عرض کرد: 'خدمت پدر بزرگوارم.' شاه از حرف زدن دختر خيلى خوشش آمد، فرمود: 'اى گلنار، مىخواهم برم به پيشواى خودم اگه تو هم ميل زيارت او رو دارى بيا.' دختر گفت: 'خدمت مىرسم اما اين کى باشه که پيشواى شماست؟' گفت: 'گلنار، اين درويشى است که هزار مريد داره. کسى است که اگر پرحرف بزنى از عيسى بالاتره.' |
خبر به درويش دادند که شاه داره مياد. وقتىکه وارد شدند بر درويش دختر ديد هزار مريد دورش نشستند. درويش رو کرد به شاه، گفت: 'اين دختر کيست که با خودتان آوردين؟' شاه معرفى کرد دخترو، گفت: 'اين دختر فلان تاجره که پدرش با من مثل برادر بوده، الان اين دختر مثل دختر منه.' درويش گفت: 'بسيار خوب.' گفت: 'خدا رحمت کند پدرشو' دختر گفت: ' قربانت گردم اگه اجازه بدى اين بياد منزل من که از قدمش خونه منم تبرک بشه.' شاه اجازه داد، به درويش گفت: 'اگه ميل داشته باشى بيا خونه اين دختر يه شام و يه ناهار.' درويش گفت: 'محض خاطر سلطان يه شام ميام.' |
دختر آمد از امروز تهيه گرفت براى اون شبِ درويش. ديگه هر چه بخوام تعريف کنم کم گفتم از خوراکى و از زينت مجلس. و خود دختر آمد دم در پيشواز درويش. |
وقتى از اون دور ديدند درويش مياد با چهار نفر از مريدهاى درويش و اين دوريشو زير پايش يه خشت طلا مىزارند يه خشت نقره. با اين جلال درويش وارد خانه شد. يه مجموعه جواهر هفت رنگ با چند بدره زر دختر پيشکش آورد، گفت: 'اينها رو پيشکش قدومت کردم، از من قبول کن.' درويش گفت: 'اى گلنار، من مرد خدام من مرد دنيا نيستم که چشم به مال دنيا داشته باشم. من قبول کردم، همه رو به خودت بخشيدم.' دختر پيشکشىها را گذاشت کنار اتاق، گفت: 'شام بيارين!' درويش بردند سر سفره. درويش رو کرد به غلاما گفت: 'ٌبنشينيد شام بخوريد!' دختر گفت: 'اى قبلهگاهِ بندههاى خدا! شما مىخواهيد از اين شام نخوريد؟' درويش گفت: 'اى گلنار، مرد خدا طالب غذاهى دنيائى نيست، براى خاطر خدا تو که دلتنگ نشى دو لقمه مىخورم.' درويش از اون نعمتهائى که در سفره بود دو لقمه خورد و دست شست و نشست کنار. دختر هر چه التماس کرد که چرا غذا نمىخورين، گفت: 'اين دو لقمه رو هم براى تو خوردم.' دختر گفت: 'بسيار خوب' غلامان شامشونو خوردند، سفره جمع شد. درويش اشاره کرد به غلاما که برخيزين. اينا پا شدند. درويش از دختر خداحافظى کرد. دختر تا دم در عقب درويش پاى برهنه آمد بدرقه کرد. بعد دختر آمد به کلفت و غلامهاى خودش گفت: 'جمعآورى کنيد!' کلفتها گفتند که اى خاتون، ما خسته شديم، اينها باشه تا صبح. دختر گفت: 'بسيار خوب. باشه.' رفت به خوابگاه خودش، گرفت خوابيد. |
يه وقت ديد صداى تق و توق مياد. دختر دايشو صدا کرد. دايه بلند شد، سرشو بلند کرد، ديد اينهائى که سر شب آمده بودند دارند اسبابها رو جمع مىکنند. دختر آمد سرشو بلند کرد، ديد بلي، اما از ترس هيچ نمىگه. يکى دو تا از نوکرها تا آمدند بگند چيه، اونها رو کشتند. مابقى ديگه اگه هم بيدار شدند از ترس جان هيچى نگفتند. تمام رو به کلى آنچه بود و نبود در خانه جمع کردند. فقط اتاقى که گلنار خوابيده بود دست نزدند و اگه نه مابقى رو تمام جمع کردند، از نقد و جنس و تا فرش همه رو بردند. |
دختر صبح بلند شد سراسيمه رفت خدمت شاه. شاه گفت: 'اى فرزند تو رو چه ميشه، ديشب بگو با مهماندارى چه کردي؟' دختر قصه آمدن درويشو تا موقع رفتن همه رو بيان کرد. بعد آمد و وقت خوابيدن،گفت: 'وقتىکه خوابيديم صداى تق و توق شنيدم ديدم درويشه با همان غلامهاش. چهار نفر از نوکرها و کلفتهاى من بيدار شدند تا آمدند بگند چيه، اونها رو کشتند. مابقى ديگه از ترس جانشان هيچى نگفتند.' شاه در غضب شد، گفت: 'اى خيره سر تو از خواب پا شدى عوضى ديدى به درويش همچه بُهتانى مىزني، جلادها سرشو ببرند!' وزير دست راست به خاک افتاد، گفت: 'قبله عالم به سلامت باشه، اين همچى تقصيرى نکرده که سرشو ببرند، حالا خيلى به شما دشوار آمد تبعيدش کنيد.' شاه گفت: 'بسيار خوب.' دخترو از اين شهر بيرون کرد. دختر با دايش آمد بيرون. تمام فاميل دخترو شاه غضب کرد، از او شهر رفتند. |
دختر با دايه آمد بيرون شهر. دو فرسخ که آمد خسته شدند. لب يه جوب آبى گرفت خوابيد. در عالم خواب ديد يه شخص بزرگوارى آمد پهلويش، گفت: 'اى گلنار غصه نخور، در صد سال پيش هفت خم خسروى طلاى سرخ و جواهر هفت رنگ براى تو اندوخته کردند. از خواب برخيز و بِکَن و درآر براى خودت سلطنت کن!' گلنار از خواب پريد، گفت: 'سبحان الله، اين چه خوابى بود من ديدم؟' دايه رو بيدار کرد، گفت: 'دايه جان من يه همچى خوابى ديدم.' دايه گفت: 'از کار خدا بعيد نيست.' پا شد، دو تيکه چوب آورد، دوتائى بنا کردند همونجا رو کندند. قدرى که گُود شد، ديدند يه در مَفْرَغى پيدا شد. در مفرغ را بلند کرد دختر ديد يه چاهى است. رفت پائين، ديد پائين اين چاه هفت خم خسروى هست، هر خمرهاى يه مجمعه طلا روشه، يه طاووس هم از ياقوت سرخ ساخته روش. افتاد زمين و سجده کرد، يه مشت از اون پولها ورداشت آمد بيرون، به دايه گفت: 'اى دايه جان، اين پولو بگير برو شهر قدرى نون و آب براى ما بگير بيار! عجالتاً ما از اينحا نمىتونيم تکان بخوريم.' دايه گفت: 'اى فرزند، چطور من تو رو بذارم تنها برم تو شهر؟' |
اينها به اين گفتگو بودند که دختر ديد حسن که يکى از غلامانش بود به لباس گدائى داره گريه مىکنه مياد. دختر خوشحال شد، گفت: 'دايه، حسن رو صدا کن!' دايه حسن رو صدا کرد. حسن آمد جلو. چشم حسن که به خاتون خودش افتاد خوشحال شد. گلنار گفت: 'حسن گريه نکن، ما بنده خدائيم، خدا نمىخواد که ما دربمانيم.' پول داد به حسن، گفت: 'برو شهر نون و آبي، آذوقه بگير بيار تا من به تو بگم.' حسن فورى رفت و خريد و ورداشت آورد. |
همچنین مشاهده کنید
- شاهزادهٔ حلوافروش (۲)
- ملکخسرو
- عقوبت (۲)
- درویش و دختر پادشاه چین (۲)
- هَلَه کُت به کُت (چوبدستی بزن)
- ملکجمشید و دختر پادشاه (۲)
- متل روباه
- عقاب غولپیکر (۲)
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل
- گرگ نادان
- شیرزاد (۲)
- گنجشک آشیماشی
- شازده اسماعیل (۴)
- سعد و سعید
- مشدی رحیم و نان جو (۲)
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۳)
- گرگ و میش
- کره اسب سیاه (۲)
- شرطبندی سیمرغ و حضرت سلیمان
- پیرزن و گربه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست