بازم دل شوريده بهجائى نگرانست |
|
جانى که مرا بود کنون از دگرانست |
آن ناصح مشفق که از او باخبرم داشت |
|
اکنون خبر آنست که از بىخبرانست |
و آن دوست که مىدوخت گهى دامن صبرم |
|
چون بلبل و گل جامهدران نعره زنانست |
آن عمر که بگذشت و زما روى بگرداند |
|
شکرست به هر حال که بارى گذرانست |
و آن نرگس بيمار که آسوده به خوابست |
|
رشک نظر ديدهٔ صاحبنظرانست |
با زلف تو از حلقهٔ اوراد مسيحى |
|
بگذشته و سر حلقهٔ شوريده سرانست |
|
درآ درآ که سلامت سلامتى دگرست |
|
ز پا نشين که قيامت قيامتى دگرست |
تو بوسه گوئى و من جان دهم ز نوميدى |
|
که وعدههاى لبت را علامتى دگرست |
کرامتى است لبت را که مرده زنده کند |
|
مرا که مىکشد اين هم کرامتى دگرست |
گناه اگر به ندامت قرين عفو شود |
|
گناهکار ترا زين ندامتى دگرست |
مسيحى آنکه تو بىدوست زنده مىمانى |
|
سزاى هر سر مويت ملامتى دگر ست |
|
مىدمد غنچهاى از غيب و چمن پيدا نيست |
|
مىرسد جان عزيزى و بدن پيدا نيست |
ز پى غمزه و گيسوى يکى بر سر راه |
|
کشتگانند ولى تيغ و رسن پيدا نيست |
کمرى بسته به خونها و ميان پنهانست |
|
سخنى گفته به دعوى و دهن پيدا نيست |
زده هر موى ميانى گرهى بر دل من |
|
در ميان خود دل آوارهٔ من پيدا نيست |
بندهٔ سيم برانم که به يک موى ميان |
|
عالمى را بخريدند و ثمن پيدا نيست |
بر زبان زان دهن تنگ مسيحى بارى |
|
سخنى هست ولى اهل سخن پيدا نيست |
حيات من اثر وعدهٔ لقاء تو بود |
|
بلاى جان نوميدى از وفاى تو بود |
وسيلهاى که اجل داشت در زمان وداع |
|
براى بردن جانها کرشمههاى تو بود |
به خون ديده کسى را که نيک ديدم غرق |
|
به حال او نظر کردم آشناى تو بود |
به دادخواه شدم پيش مير از دستت |
|
چو داد خواستم آن مير خود گداى تو بود |
ز هر طبيب که جستم دواى دل ديدم |
|
که آن طبيب به صد درد مبتلاى تو بود |
بهجاى جان گرامى توئى مسيحى را |
|
ولى نبود زمانى که جان به جان تو بود |
|
ز دشنام لبت جان تازه گردد |
|
ز رويت گل به بستان تازه گردد |
چو بلبل در هواى گل بنالد |
|
مرا داغ تو بر جان تازه گردد |
روم در بوستان بر ياد رويت |
|
جراحتهاى پنهان تازه گردد |
چو لب شيرين کنى در وقت بخشش |
|
گناه شرمساران تازه گردد |
طبيب از من مجو صحت که درديست |
|
دلم را کان به درمان تازه گردد |
رخت بفزود از اشک مسيحى |
|
که حسن گل ز باران تازه گردد |
|
بهشت عدن آن باشد که دل ديدار او بيند |
|
قد چون سرو او جويد گل رخسار او بيند |
ز من پرسيد ناصح کز بدن چون مىرود جانت |
|
عزيزان راه بگشائيد تا رفتار او بيند |
به خود شبها فرو رفت آفتاب از حيرت طالع |
|
که چون خود را برون از سايهٔ ديدار او بيند |
طبيبم را که رنج من به صد زحمت نمىبيند |
|
بگو تا غمزههاى نرگس بيمار او بيند |
بهاء يک سر مويش دهد صد ملک مصرالحق |
|
اگر در خواب يوسف گرمى بازار او بيند |
مسيحى را خيال زلف خوبان مىکشد، ترسم |
|
که صوفى خرقه بشکافد اگر زنار او بيند |
|
گهى که در پى خوبان دلربا نگريم |
|
نه فتنه در نظر آريم و نه بلا نگويم |
غنيمت است دو روزى که چشم دارى باز |
|
دلا بيا که در آن شوخ بىوفا نگريم |
حرام تيغ تو بر ما، به وقت جان دادن |
|
اگر به مملکت کاينات وانگريم |
اگر ز پيش برآئى يقين که رحم کنى |
|
در آن زمان که به صد حسرت از قفا نگريم |
ز نازکى همه جاى تو آفت نظرست |
|
چون بگذرى تو ندانيم در کجا نگريم |
سزاست چشم مسيحى به تيغ برکندن |
|
که با وجود تو در ديگرى چرا نگريم |