هر تشنه کو ز مشرب توحيد آب يافت |
|
سيراب گشت و هر دو جهان را سراب يافت |
از نافهٔ قبول دماغى که بوى برد |
|
در خاک تيره خاصيت مشک ناب يافت |
آن مرغ جان که صيد نشد باز عشق را |
|
چرخش شکار دام عُقاب عِقاب يافت |
از هستى آنکه در کنف نيستى گريخت |
|
آسوده شد ز رنج و خلاص از عذاب يافت |
ميخ قرار هر که از اين خاکدان بکند |
|
منزل فراز خيمهٔ زرين طناب يافت |
آنکو چو خيمه صفوت باطن به غير داد |
|
از تندباد غيرت حق اضطراب يافت |
بر روى هر کسى نگشايند در ز فقر |
|
نيک اختر آنکس است که اين فتح باب يافت |
هر ذرهاى که تافت بر او لمعهاى زعشق |
|
چرخش بلند کو کبهتر ز آفتاب يافت |
گر رستمى مپاى که در کنج اين رباط |
|
صد کشته زال چرخ چو افراسياب يافت |
اى دل ز ماسواى تجرد عنان متاب |
|
زين کن جنيبتى که توان آن جناب يافت |
نقدى ازين خراب به چنگ آر زانکه گنج |
|
هر ناقدى که يافت به کنج خراب يافت |
چشم جهان توئى ترا هر که باز جست |
|
در زير هفت پردهٔ کحلى به خواب يافت |
اين کسوت ملمع شبرنگ جسم را |
|
بگذار کآفتاب تو زو صد حجاب يافت |
صد جامه گر چو گل بدرى با چنين لباس |
|
از سينههاى چرخ نخواهى گلاب يافت |
چيزى از سعادت کسب کمال نيست |
|
با دولت آنکه دولت اين اکتساب يافت |
بىذوق معرفت ندهد نفع جام عمر |
|
گر نقل نيست حظ نتوان از شراب يافت |
از شرع هر که رفت يک ابريشم آن طرف |
|
هر گوشه گو شمال چو چنگ و رباب يافت |
کام دل و مراد روان از 'رسول' جوى |
|
کآن دل که يافت کام از آن کامياب يافت |
بيا که عمر چو باد بهار مىگذرد |
|
بهکار باش که هنگام کار مىگذرد
|
تو غافلى و شفق خون ديده مىبارد
|
|
که روز مىرود و روزگار مىگذرد
|
ز چشم اهل نظر کسب کن حيات ابد |
|
که آب خضر درين جوبيار مىگذرد
|
هزار صيد نشاطست در کمينگه عمر
|
|
مرو به خواب که چندين شکار مىگذرد
|
تفرج ار طلبى شاهراه دل مگذار
|
|
که شهريار ازين رهگذر مىگذرد
|
مرا قد چون کمان زير خاک رفت و هنوز
|
|
خدنگ آه ز سنگ مزار مىگذرد
|
ز جان کاتبى ار تيز غم گذشت، گذشت!
|
|
درين ديار ازين بىشمار مىگذرد!
|
|
دمى که سيل فنا رخت شيخ و شاب برد
|
|
روم به ميکده، باشد مرا شراب برد
|
فسرده چند توان بود، کو نسيم اجل
|
|
که ابر هستيم از پيش آفتاب برد
|
به لطف او نشوى غره، زينهار اى دل
|
|
که باز بخت منش با سر عتاب برد
|
اگر رکاب تو بوسد فلک مشو ايمن
|
|
مباد آنکه ترا پاى در رکاب برد
|
مرو به خواب شب عيش ز آنکه نقد حيات
|
|
به عيش صرف کنى به که دزد خواب برد
|
مگير دامن زاهد که گر فشرده شود
|
|
چنان ترست که بنياد عالم آب برد
|
ز خط کاتبى آنکو طلسمى آموزد
|
|
چه گنجها که ازين منزل خراب برد
|
|
ديدم به خرابات سحرگه من مخمور
|
|
خورشيد قدح پيش مهى بر طبق نور
|
سلطان خرابات به دوران شده نزديک
|
|
نزديک نشينان حرم صف زده از دور
|
عيسى نفسى بود در آن مجلس تجريد
|
|
بگرفت مرا دست که اى عاشق مهجور
|
از گوش بکش پنبهٔ غفلت چو صراحى
|
|
تسبيح شنو از دل هر دانهٔ انگور
|
در حشر که بىنور شود مشعل خورشيد
|
|
روشن شود آتشکدهٔ دل ز دم صور
|
منشور من اى کاتبى از عرش نوشتند
|
|
اينک قلم و لوح گواه خط منشور |
خوش آن دلى که مکان باغ لامکان گيرد |
|
بهدست جان ثمر از نخل جاودان گيرد
|
گر از زمين و زمان چرخ خلعتش دوزد
|
|
نظر بدوزد و بر خويشتن گران گيرد
|
ز تير و تيغ قضا در حصار حق باشد
|
|
سپاه حادثه گر شهر کن فکان گيرد
|
به چار جوى زحور و قصور شويد دست
|
|
نه آبرو دهد و بادهٔ جنان گيرد
|
چه جاى سدره و طوبى که مرغ همت من
|
|
نه طايريست که خاروخس آشيان گيرد
|
نه همچو زاهد خشکم که او بهر گوشه
|
|
ز بهر صيد دوان چله چون کمان گيرد
|
تنى که تازه به سودا بود در اين بازار
|
|
بهر معامله سودش خرد زيان گيرد
|
به آفتاب حقيقت هر آنکه ورزد مهر
|
|
کجا قرار درين کهنه سايبان گيرد
|
درون ز گرد و غبارى نباشدش خالى |
|
هر آنکه خانه درين تيره خاکدان گيرد
|
کسى به کعبهٔ مقصود پى برد که چو من
|
|
قفاى قافله سالار انس و جان گيرد
|
ستوده صاين دنيا و دين على که قضا
|
|
چو قاضى فلک از حکم او نشان گيرد
|
ضمير او به جهانگيرى ار شود مايل
|
|
چو نور صبح بيک دم زدن جهان گيرد...
|
|
چو قوس ابروت از نوک غمزه ناوک ساخت |
|
هزار عاشق اگر بود کار يک يک ساخت
|
به تندى آن گل عارض چه مىکشى در هم
|
|
که خرّمى نتوان از بهار منفک ساخت
|
فرازنون دو ابرو چو دل جبين تو ديد
|
|
ز مصحف دو جهان ورد خود تبارک ساخت
|
زکوى تو نبود منزلى مبارکتر
|
|
خوش آنکه خانه در اين منزل مبارک ساخت
|
دلم به ياد تو اى کبک مست در در و دشت
|
|
سرود انجمن از نالهٔ چکاوک ساخت
|
شهيست هندوى چشمت که به هر کج نظران
|
|
ز تيغ هر مژه صد خنجر بلارک ساخت
|