تا ولولهی عشق تو در گوشم شد |
|
عقل و خرد و هوش فراموشم شد |
تا یک ورق از عشق تو از بر کردم |
|
سیصد ورق از علم فراموشم شد |
|
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد |
|
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد |
مهرت بکدام ذره پیوست دمی |
|
کان ذره به از هزار خورشید نشد |
|
صوفی به سماع دست از آن افشاند |
|
تا آتش دل به حیلتی بنشاند |
عاقل داند که دایه گهوارهی طفل |
|
از بهر سکون طفل میجنباند |
|
کی حال فتاده هرزه گردی داند |
|
بیدرد کجا لذت دردی داند |
نامرد به چیزی نخرد مردان را |
|
مردی باید که قدر مردی داند |
|
اسرار وجود خام و ناپخته بماند |
|
و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند |
هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند |
|
آن نکته که اصل بود ناگفته بماند |
|
این عمر به ابر نوبهاران ماند |
|
این دیده به سیل کوهساران ماند |
ای دوست چنان بزی که بعد از مردن |
|
انگشت گزیدنی به یاران ماند |
|
چرخ و مه و مهر در تمنای تواند |
|
جان و دل و دیده در تماشای تواند |
ارواح مقدسان علوی شب و روز |
|
ابجد خوانان لوح سودای تواند |
|
آنها که ز معبود خبر یافتهاند |
|
از جملهی کاینات سر یافتهاند |
دریوزه همی کنند مردان ز نظر |
|
مردان همه از قرب نظر یافتهاند |
|
زان پیش که طاق چرخ اعلا زدهاند |
|
وین بارگه سپهر مینا زدهاند |
ما در عدم آباد ازل خوش خفته |
|
بی ما رقم عشق تو بر ما زدهاند |
|
آن روز که نور بر ثریا بستند |
|
وین منطقه بر میان جوزا بستند |
در کتم عدم بسان آتش بر شمع |
|
عشقت به هزار رشته بر ما بستند |
|
آنروز که نقش کوه و هامون بستند |
|
ترکیب سهی قدان موزون بستند |
پا بسته به زنجیر جنون من بودم |
|
مردم سخنی به پای مجنون بستند |
|
قومی ز خیال در غرور افتادند |
|
و ندر طلب حور و قصور افتادند |
قومی متشککند و قومی به یقین |
|
از کوی تو دور دور دور افتادند |
|
در تکیه قلندران چو بنگم دادند |
|
در کاسه بجای لوت سنگم دادند |
گفتم ز چه روی خاست این خواری ما |
|
ریشم بگرفتند و به چنگم دادند |
|
هوشم نه موافقان و خویشان بردند |
|
این کج کلهان مو پریشان بردند |
گویند چرا تو دل بدیشان دادی |
|
والله که من ندادم ایشان بردند |
|
در دیر شدم ماحضری آوردند |
|
یعنی ز شراب ساغری آوردند |
کیفیت او مرا ز خود بیخود کرد |
|
بردند مرا و دیگری آوردند |
|
سبزی بهشت و نوبهار از تو برند |
|
آنجا که به خلد یادگار از تو برند |
در چینستان نقش و نگار از تو برند |
|
ایران همه فال روزگار از تو برند |
|
مردان خدا ز خاکدان دگرند |
|
مرغان هوا ز آشیان دگرند |
منگر تو ازین چشم بدیشان کایشان |
|
فارغ ز دو کون و در مکان دگرند |
|
یارم همه نیش بر سر نیش زند |
|
گویم که مزن ستیزه را بیش زند |
چون در دل من مقام دارد شب و روز |
|
میترسم از آنکه نیش بر خویش زند |
|
آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند |
|
خود را به دم آه سحرگاه زند |
ای راهزن از دور مکافات بترس |
|
راهی که زنی ترا همان راه زند |
|
خوبان همه صید صبح خیزان باشند |
|
در بند دعای اشک ریزان باشند |
تا تو سگ نفس را به فرمان باشی |
|
آهو چشمان ز تو گریزان باشند |
|
در مدرسه اسباب عمل میبخشند |
|
در میکده لذت ازل میبخشند |
آنجا که بنای خانهی رندانست |
|
سرمایهی ایمان به سبل میبخشند |
|
عاشق همه دم فکر غم دوست کند |
|
معشوق کرشمهای که نیکوست کند |
ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم |
|
هر کس چیزی که لایق اوست کند |
|
نقاش اگر ز موی پرگار کند |
|
نقش دهن تنگ تو دشوار کند |
آن تنگی و نازکی که دارد دهنت |
|
ترسم که نفس لب تو افگار کند |
|
با شیر و پلنگ هر که آمیز کند |
|
از تیر دعای فقر پرهیز کند |
آه دل درویش به سوهان ماند |
|
گر خود نبرد برنده را تیز کند |
|
نی دیده بود که جستجویش نکند |
|
نی کام و زبان که گفتگویش نکند |
هر دل که درو بوی وفایی نبود |
|
گر پیش سگ افگنند بویش نکند |
|
در چنگ غم تو دل سرودی نکند |
|
پیش تو فغان و ناله سودی نکند |
نالیم به نالهای که آگه نشوی |
|
سوزیم به آتشی که دودی نکند |
|
خواهی که خدا کار نکو با تو کند |
|
ارواح ملایک همه رو با تو کند |
یا هر چه رضای او در آنست بکن |
|
یا راضی شو هر آنچه او با تو کند |
|
زان خوبتری که کس خیال تو کند |
|
یا همچو منی فکر وصال تو کند |
شاید که به آفرینش خود نازد |
|
ایزد که تماشای جمال تو کند |
|
عاشق که تواضع ننماید چه کند |
|
شبها که به کوی تو نیاید چه کند |
گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو |
|
دیوانه که زنجیر نخاید چه کند |
|