اسرار ازل را نه تو دانی و نه من |
|
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من |
هست از پس پرده گفتگوی من و تو |
|
چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من |
|
زد شعله به دل آتش پنهانی من |
|
زاندازه گذشت محنت جانی من |
معذورم اگر سخن پریشان افتاد |
|
معلوم شود مگر پریشانی من |
|
دارم ز جفای فلک آینه گون |
|
وز گردش این سپهر خس پرور دون |
از دیده رخی همچو پیاله همه اشک |
|
وز سینه دلی همچو صراحی همه خون |
|
شوریده دلی و غصه گردون گردون |
|
گریان چشمی و اشک جیحون جیحون |
کاهیده تنی و شعله خرمن خرمن |
|
هر شعله ز کوه قاف افزون افزون |
|
فریاد ز دست فلک آینه گون |
|
کز جور و جفای او جگر دارم خون |
روزی به هزار غم به شب میآرم |
|
تا خود فلک از پردهچه آرد بیرون |
|
تا گرد رخ تو سنبل آمد بیرون |
|
صد ناله ز من چون بلبل آمد بیرون |
پیوسته ز گل سبزه برون میآید |
|
این طرفه که از سبزه گل آمد بیرون |
|
در راه یگانگی نه کفرست و نه دین |
|
یک گام زخود برون نه و راه ببین |
ای جان جهان تو راه اسلام گزین |
|
با مار سیه نشین و با ما منشین |
|
گر سقف سپهر گردد آیینهی چین |
|
ور تختهی فولاد شود روی زمین |
از روزی تو کم نشود دان به یقین |
|
میدان که چنینست و چنینست و چنین |
|
گر صفحهی فولاد شود روی زمین |
|
در صحن سپهر گردد آیینهی چین |
از روزی تو کم نشود یک سر موی |
|
حقا که چنینست و چنینست و چنین |
|
ای در همه شان ذات تو پاک از شین |
|
نه در حق تو کیف توان گفت نه این |
از روی تعقل همه غیرند و صفات |
|
ذاتت بود از روی تحقق همه عین |
|
یا رب به رسالت رسول الثقلین |
|
یا رب به غزا کنندهی بدر و حنین |
عصیان مرا دو حصه کن در عرصات |
|
نیمی به حسن ببخش و نیمی به حسین |
|
بر ذره نشینم بچمد تختم بین |
|
موری بدو منزل ببرد رختم بین |
گر لقمه مثل ز قرص خورشید کنم |
|
تاریکی سینه آورد بختم بین |
|
هان یاران هوی و ها جوانمردان هو |
|
مردی کنی و نگاه داری سر کو |
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو |
|
باید که ز یک دگر نگردانی رو |
|
هر چند که یار سر گرانست به تو |
|
غمگین نشوی که مهربانست به تو |
دلدار مثال صورت آینه است |
|
تا تو نگرانی نگرانست به تو |
|
ای آینه را داده جلا صورت تو |
|
یک آینه کس ندید بی صورت تو |
نی نی که ز لطف در همه آینهها |
|
خود آمدهای به دیدن صورت تو |
|
دورم اگر از سعادت خدمت تو |
|
پیوسته دلست آینهی طلعت تو |
از گرمی آفتاب هجرم چه غمست |
|
دارم چو پناه سایهی دولت تو |
|
جان و دل من فدای خاک در تو |
|
گر فرمایی بدیده آیم بر تو |
وصلت گوید که تو نداری سرما |
|
بی سر بادا هر که ندارد سر تو |
|
ای گشته جهان تشنهی پرآب از تو |
|
ای رنگ گل و لالهی خوشآب از تو |
محتاج به کیمیای اکسیر توایم |
|
بیش از همه عقل گشته سیراب از تو |
|
ای شعلهی طور طور پر نور از تو |
|
وی مست به نیم جرعه منصور از تو |
هر شی جهان جهان منشور از تو |
|
من از تو و مست از تو و مخمور از تو |
|
ای رونق کیش بتپرستان از تو |
|
وی غارت دین صد مسلمان از تو |
کفر از من و عشق از من و زنار از من |
|
دل از تو و دین از تو و ایمان از تو |
|
ای سبزی سبزهی بهاران از تو |
|
وی سرخی روی گل عذاران از تو |
آه دل و اشک بی قراران از تو |
|
فریاد که باد از تو و باران از تو |
|
ابریست که خون دیده بارد غم تو |
|
زهریست که تریاق ندارد غم تو |
در هر نفسی هزار محنت زده را |
|
بی دل کند و زدین برآرد غم تو |
|
از دیدهی سنگ خون چکاند غم تو |
|
بیگانه و آشنا نداند غم تو |
دم در کشم و غمت همه نوش کنم |
|
تا از پس من به کس نماند غم تو |
|
ای پیر و جوان دهر شاد از غم تو |
|
فارغ دل هیچ کس مباد از غم تو |
مسکین من بیچاره درین عالم خاک |
|
سرگردانم چو گرد باد از غم تو |
|
ای نالهی پیر قرطه پوش از غم تو |
|
وی نعرهی رند میفروش از غم تو |
افغان مغان نیرهنوش از غم تو |
|
خون دل عاشقان بجوش از غم تو |
|
ای آمده کار من به جان از غم تو |
|
تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو |
هان ای دل و دیده تا به سر برنکنم |
|
خاک همه دشت خاوران از غم تو |
|
ای نالهی پیر خانقاه از غم تو |
|
وی گریهی طفل بیگناه از غم تو |
افغان خروس صبح گاه از غم تو |
|
آه از غم تو هزار آه از غم تو |
|
ای خالق ذوالجلال و ای رحمان تو |
|
سامان ده کار بی سر و سامان تو |
خصمان مرا مطیع من میگردان |
|
بی رحمان را ز چشم من گردان تو |
|
ای کعبه پرست چیست کین من و تو |
|
صاحب نظرند خرده بین من و تو |
گر بر سنجند کفر و دین من و تو |
|
دانند نهایت یقین من و تو |
|
ای شمع دلم قامت سنجیدهی تو |
|
وصل تو حیوت این ستمدیدهی تو |
چون آینه پر شد دلم از عکس رخت |
|
سویت نگرم ولیک از دیدهی تو |
|
ای در دل من اصل تمنا همه تو |
|
وی در سر من مایهی سودا همه تو |
هر چند به روزگار در مینگرم |
|
امروز همه تویی و فردا همه تو |
|
|