بى درد دل به کوى تو کس منزلى نداشت
|
|
آنجا کسى نبود که درد دلى نداشت
|
هر کس که پى به سر دهان تو برده بود
|
|
در صورت تو يک سر و مشکلى نداشت
|
ديديم در طريق طلب صد هزار بحر
|
|
درياى عشق تو که آن ساحلى نداشت
|
ز آن در طريق عشق نکرديم ره غلط
|
|
که اين راه غير پير مغانى کاملى نداشت
|
از صاف و درد باده بنا کرد کاخ عيش
|
|
هر کس که دست و پاى در آب و گلى نداشت
|
گر چشم او به غمزه مرا کشت باک نيست
|
|
هرگز شهيد عشق چنين قاتلى نداشت
|
کامى نداشت بىتو غزالى ز عمر خويش
|
|
حاصل، به غير محنت و غم حاصلى نداشت
|
|
از بزم جهان باده گساران همه رفتند
|
|
ما با که نشينيم چو ياران همه رفتند
|
نى کوهکن بىسر و پا ماند و نه مجنون
|
|
از کوى جنون سلسلهداران همه رفتند
|
برخيز که مانديم در اين راه پياده
|
|
راهيست خطرناک و سواران همه رفتند
|
زين شهر شهيدان تو با گريهٔ جانسوز
|
|
ماتمزده چون ابر بهاران همه رفتند
|
از دست غمت بى سر و پايان همه مردند
|
|
با داغ وفا سينه فگاران همه رفتند
|
بر حلقهٔ زلف تو چو ديدند گرهها
|
|
از سلک خرد سبحه شماران همه رفتند
|
زآن طوطى طبع تو خموشست غزالى
|
|
کآئينه دلان، نکته گذاران، همه رفتند
|
|
ما غير خون دل مى نابى نخوردهايم
|
|
هرگز به خوشدلى دم آبى نخوردهايم
|
اى محتسب چرا ز تو منت کشيم ما
|
|
خونى نکردهايم و شرابى نخوردهايم
|
از دام دلفريبى افلاک فارغيم
|
|
چون ديگران فريب سرابى نخوردهايم
|
هرگز به جانب تو نيگفندهايم چشم
|
|
کز غمزهٔ تو تير عتابى نخوردهايم
|
نگرفته است زلف تو در دست خود رقيب
|
|
کز دست او چو زلف تو تابى نخوردهايم
|
ما را جگر کباب شد و خون ديده مى
|
|
زين خوبتر شراب و کبابى نخوردهايم
|
آوردهايم باده غزالى به کف ولى
|
|
بى دردمند خانه خرابى نخوردهايم
|
|
از قيد خود اى جان گرفتار برون آى
|
|
وى دل دگر از پردهٔ پندار برون آى
|
چون سلسلهٔ شاهد گيتى همه بندست
|
|
برخيز و از اين سلسله زنهار برون آى
|
اى خفته ره ملک ابد دور و دراز است
|
|
از دايرهٔ خاک سبکبار برون آى
|
آهم هم خاکستر دل را برت آورد
|
|
اى آئينهٔ چرخ ز زنگار برون آى
|
ديوانه شديم از غم ناديدنت اى ماه
|
|
به هر دل سودا زده يکبار برون آى
|
بر خاک شهيد غم او گل چه فشانند
|
|
گو از سرخاکش پس از اين خار برون آى
|
بى او غم دل چند توان خورد غزالى
|
|
گو خون شو و از ديدهٔ خونبار برون آى
|
|
اى غزالى گريزم از يارى
|
|
که اگر بد کنم نکو گويد
|
من و آن ساده دل که عيب مرا
|
|
همچو آئينه روبهرو گويد
|
|
هست روى زمين به ديدهٔ عقل
|
|
پارهاى بحر و پارهاى ساحل
|
اى ز دل بىخبر چه مىجوبى
|
|
از سفر کردههاى عالم گل
|
جهد کن جهد تا رسى آخر
|
|
به سفر کردههاى عالم دل
|
|
سوداى تو کرد از دو جهان فرد مرا
|
|
وندر طلبت ساخت جهانگرد مرا
|
از کتم عدم جانب اقليم وجود
|
|
قلاب محبت تو آورد مرا
|
|
در عشق نه جاه و نه حسب مىبايد
|
|
نى علم و نه فضل و نه نسب مىبايد
|
اين واقعه را کسى عجب مىبايد
|
|
معشوق غيور است، ادب مىبايد
|
|
آنانکه در اين بزم مى ناب زدند
|
|
بيدار نگشته تا ابد خواب زدند
|
از هستى ما همين نمونه است چو موج
|
|
نقشى است وجود ما که بر آب زدند
|
|
مى ده که وداع خرد و هوش کنيم
|
|
و ين عقل خرف گشته فراموش کنيم
|
از ساغر و پيمانه چه مستى خيزد
|
|
دريا دريا بيار تا نوش کنيم
|
|
مائيم بسان موج بر سطح عدم
|
|
بر هم زدهٔ جنبش درياى قدم
|
از هستى ما نيست بر اين صفحه رقم
|
|
تا همچو حباب ميزنى چشم به هم
|
|
اشکى دارم که سنگ خود گردد از او
|
|
آهى که سپهر سرنگون گردد از او
|
شوقى که دل فلک زبون گردد از او
|
|
عشقى که جماد ذوفنون گردد از او
|