ديويد هيوم (David Hume) (۱۷۷۶-۱۷۱۱) خلف فلسفى برکلى است. او در پانزده سالگى کالج را به اتمام رساند و به دانشگاه ادينبورگ رفت، گرچه او هرگز فارغالتحصيل نشد. او در اوايل بهسوى مطالعه حقوق روى آورد و سپس به بازرگانى پرداخت، ليکن در هيچيک موفقيتى بهدست نياورد و در سن ۲۳ سالگى به گوشهاى در فرانسه رفت و در آنجا به مطالعه و نگارش آنچه که هميشه به آن علاقه داشت، يعنى فلسفه، پرداخت. او در سن ۲۶ سالگى به ميهن خود بازگشت، البته همراه نوشتهاى بسيار پراهميت و سپس دو سال بعد در سال ۱۷۳۹ دو مجلد از آنچه که او آن را 'رسالهاى درباره طبيعت بشر' (A Treatise on Human Nature) خواند به رشته نگارش درآورد. جلد سوم اين رساله در سال بعد به چاپ رسيد.
رساله Treatise گرچه خيلى سليس نگاشته نشده و حتى موضوع روشنى نيز ندارد، ليکن مهمترين اثر هيوم شناخته شده است. او بلافاصله کتاب ديگرى تحت عنوان 'مقالههاى فلسفي' (Philosophical-Essays) منتشر نمود. آخرين سى سال زندگى هيوم براى او شهرت آورد ولى در حقيقت تفکرات و نوشتههاى او در دوران جوانى براى او مکانى بين جاودانگان تاريخ تفکر تضمين نمود.
هيوم فيلسوف بزرگى بود، ولى علاقه ما کمتر متوجه تفکرات فلسفى او است، بلکه بيشتر علاقهمند هستيم به فعاليتهائى که در زمينه روانشناسى داشته است، بپردازيم. بهطور کلى بايد گفت که او به اين تفکر سنتى قوت بخشيد که فلسفه اساس روانشناختى دارد؛ او از نظريه لاک درباره ايدههاى ساده و مرکب حمايت نمود، ليکن مهمترين مطلبى که او به روانشناسى داد، تميز بين ايدهها و برداشتها (Impressions) بود. اين طبقهبندى که در واقع اساس تفاوت بين احساس و ادراک بود با اهميتترين طبقهبندى است که از حواس پنجگانه توسط ارسطو داده شده است.
ما همچنين مجبور هستيم توجهى به دکترين علت (Doctrine of Causations) هيوم بنمائيم، نه بهخاطر اينکه اين مسئله الزاماً موضوع مهمى در روانشناسى است، بلکه تاحدى بدين سبب که او آن را مسئلهاى روانشناختى نمود، و تا اندازهاى نيز راهحل او، انوارى بر مسئله غامض و تاريک عليت در روانشناسى مىافکند، مسئلهاى که هنوز هم روانشناسان عصر ما مشغول کلنجار رفتن با آن هستند.
هيوم تفاوت بين برداشتها و ايدهها را مسئله اساسى مىدانست. او با درآميختن احساس با ايده لغت ايده را به معناى اصلى آن که آقاى لاک منحرف نموده بود، برگرداند. يک ايده در واقع تجربهاى است که ما در غياب موضوع مورد تجربه از آن داريم؛ هيوم از ايده به شکلى که امروز از ايده و تصوير (Image) ياد مىکنند، سخن به ميان آورد. در برابر آن لغت 'برداشت' است که معناى جديد 'احساس' و 'ادراک' را مىدهد.
بهنظر او، برداشتها و ايدهها هر دو منتج از تجربه هستند؛ در تعريف آنها مفهوم فيزيولوژيک و يا محرکهاى موجود و يا غايب محيط لزومى ندارد. آنها تجارب خاص و متمايزى بوده که لاک تحت عنوان 'ايده' ارائه داد. حال مىپرسيم که تفاوت بين آنها چيست؟ تفاوت اساسى بهنظر هيوم در درجه ترک آنها است. برداشتها پرتحرک، زنده، پرحرارت و خشنتر از ايدهها هستند؛ ايدهها نسبتاً ضعيف و بىحال هستند. او مىنويسد:
'آن نوع ادراکاتى را که در ما با شدت و نيرومندى وجود دارد، من 'براشت' مىنامم؛ تحت اين عنوان تمام احساسات، شهوات و عواطف ما قرار مىگيرد. ايدهها عبارتند از تصاوير ضعيف اينها در تفکرات و استدلالات؛ از قبيل تمام ادراکاتى که با عوامل حاضر تحريک مىگردند، که در آنها تحريکات بصرى و يا لمسى وجود نداشته و لذت و يا درد بلافصل نيز يافت نمىگردد. هر فردى خود مىتواند به آسانى تفاوت بين عواطف و افکار را درک کند.'
اين واقعيت که هيوم قائل به تفاوت 'کيفي' بين برداشتها و ايدهها بود، همچنين از اين باور که ايدهها عبارتند از 'رونوشتهاى کمرنگ' (Faint Copies) برداشتها مشهود مىگردد. ايدهها و برداشتها هر دو، بهنظر او، ممکن است 'ساده' و يا 'مرکب' (complex) باشند. يک ايده ساده هميشه شبيه يک برداشت است، گرچه يک ايده مرکب، از آنجائى که ممکن است از چند ايده ساده تشکيل گردد، لذا ممکن است الزاماً شبيه برداشتها نباشد.
بهنظر هيوم برداشتها 'علت' ايدههاى مربوط هستند. ما اين مطلب را بهتر خواهيم فهميد، زمانى که بدانيم منظور هيوم از يک 'علت' چه بود. او معتقد بود که چهار عامل در اين زمينه سبب ايجاد رابطه على مىگردند: ۱. ايدههاى ساده با برداشتهاى ساده مربوط به آن مشابهت دارد. ۲. هر دو آنها در يک زمان واقع شدهاند. ۳. در اصل برداشت قبل از ايده مربوط به آن رخ داده. ۴. ايدهها هيچگاه پديدار نمىگردند اگر برداشتهاى مربوط به آنها صورت نگيرد (براى مثال، ايدههاى بصرى در نابيناى مادرزاد). در اينجا بايد به اهميت تاريخى اين ارتباط توجه کافى نمود.
بستگى تصويرهاى ذهنى به احساسهاى قبلى (Prior Sensations) بهقدرى در زمان ما بهصورت امرى بديهى جلوه مىکند، که ممکن است فراموش کنيم که اين عقيده بايد به روشنى در فلسفه عينىگرائى جايگزين مىشد تا بتواند در برابر ديدگاه دکارت مبنى بر فطرى بودن ايدهها مقاومت نمايد.
ما قبلاً ديديم که هيوم مانند لاک توجه به 'ايدههاى مرکب' (Complex Ideas) داشت و از اينرو قائل به نوعى 'شيمى رواني' بود. اين ايدههاى مرکب ممکن است از 'ارتباطات' و يا 'حالات' و يا 'عناصر' تشکيل گردند.
هيوم هفت ايده ارتباطى را ذکر کرد، ولى بهنظر مىرسد که از بين آنها شباهت (Resemblance)، کيفيت (Quality)، کميت (Quantity)، و شايد تضاد (Cortradiction) اولويت داشته باشند، و هويت (Identity)، فضا، زمان و علت و معلول (Cause And Effect) خصوصيات فرعى محسوس مىگردند. منظور هيوم از حالات در واقع همان حسهاى متداول امروزى مانند رنگها، صداها، مزهها و امثال آن است. عناصر يا اشياء ايدههائى هستند که نامگذارى شدهاند و به آنها بهعنوان اشياء اشاره مىشود ولى تشريح آنها براساس ترکيبات عوامل مرتبط با هم صورت گرفته است. در اينجا هيوم از برکلى پيروى نمود و مانند او 'نظريه ارتباطى معني' (Associative Theory of Meaning) را ارائه داد.
ارتباط را هيوم بيش از اسلاف خود بهعنوان قانون بنيادى رابطه بين ايدهها تحکيم کرد، گرچه او همانند لاک برخود لغت تأکيد ننمود. اين حقيقت نيز وجود داشت که در اين زمان به ارتباط فقط بهعنوان يک ساختار مشتمل بر تعدادى ايدههاى ساده نگريسته نمىشد، بلکه عمل ارتباط نيز حائز اهميت بود. هيوم مىنويسد:
'همانطور که تمام ايدههاى ساده را مىتوان با تخيل جدا کرد و سپس دوباره آنها را به هر شکلى که مىخواهد ترکيب مىکند، پس مىتوان گفت که صورت گرفتن اين اعمال مستلزم وجود اصولى جهان شمول است که در تمام مکانها و زمانها به يک شکل انجام مىشود. لذا مىتوان چنين نتيجه گرفت که غيرممکن است تصور کنيم که ايدههاى ساده مشابه هميشه و مرتب بهصورت مرکب درآيند بدون اينکه نوعى کيفيت وحدتدهنده بين آنها وجود داشته باشد که توسط آن يک ايده در نتيجه ايده ديگرى را معرفى مىنمايد.'
بهنظر هيوم ارتباط ايدهها عبارت است از يک نوع 'جاذبه' (Attraction) يا نيرو بين ايدهها که بر آن اساس آنها وحدت يافته و معنا پيدا مىنمايد. از اينرو مىتوان گفت که او آن قدر پيشبينى يک 'شيمى رواني' را نمىکرد که وقوع نوعى 'مکانيک رواني' (Mental - Mechanics) را پيشبينى نمود. او متذکر شد که وقوع ارتباطات يا اتصالات ايدهها الزامى نيست. با اين ديدگاه او آغازگر اين نظريه بود که ارتباطات ايدهها در حقيقت 'گرايشها' (Tendencies) هستند که هميشه رخ نمىدهند و لذا بايد از روش آمارى براى شناخت آنها استفاده نمود. او سه 'قانون' ارتباطات ايدهها را ارائه داد: شباهت، 'همجواري' (Contiguity) در زمان و مکان، و علت و معلول. بعدها او مسئله علت و معلول را در همجواى جاى داد و عملاً دو قانون باقى ماند.
دکترين علت و معلول هيوم
حال ما مىتوانيم برگرديم به دکترين معروف علت و معلول هيوم، بهنظر او اين مسئله تحت شرايط زير قابل تعريف است.
۱. در وهله اول يک علت و معلول آن هميشه 'همجوار' (Contiguous) در زمان و مکان است؛ بدين معنى که عمل على نمىتواند از فاصله دور انجام گردد و يا اينکه با فاصله زمانى صورت گيرد. اين نظريه ضرورى بودن نزديکى زمانى و مکانى در ايجاد علت معلول، ديدگاه متداول عاميانه که علت به شکلى 'تأثيري' بر معلول دارد را تشريح مىکند.
۲. ثانياً يک علت هميشه 'مقدم' (Prior) به معلول است. اين يک اصل ساده و واضحى است که کمک مىکند، اين دو را از يکديگر متمايز نمائيم.
۳. بالاخره، بايد بين علت و معلول آن يک 'ارتباط لازم' (Necessary Connection) وجود داشته باشد. مربوط کردن اين عامل به دو عامل بالا توسط هيوم اين مطلب را تأکيد مىکند که همجوارى به تنهائى نزديکى يا ضرورت لازم را ايجاد نمىنمايد. او مىنويسد که 'ضرورت' (Necessity) چيزى نيست مگر تصميم فکر که از علت به معلول سير کند، البته براساس تجارب قبلى خود. بهعبارت ديگر در اينجا نيز اصل همجواى اساس است. معهذا ضرورت چيزى بيش از آن است. همجوارى زمانى بهصورت ضرورت درمىآيد که 'ارتباط دائمى دو شيء' با يکديگر برقرار باشد. وقايع ممکن است بهوسيله همجوارى بههم مربوط شوند. آنها زمانى به وسيله علت و معلول مربوط به يکديگر مىشوند که هميشه در همجواى هم رخ دهند. هنگامى که اين وضع پيدا شود، روان رابطه بين آنها را ضرورى تشخيص مىدهد.
اين نظريه علت و معلول که به صورت همبستگى (correlations) مطرح شد، براى روانشناسى بسيار مهم بوده است. بسيارى از قوانين فيزيکى علّى هستند، و روانشناسي، که هميشه سعى آگاهانه براى علمى شدن مىکرده و علوم فيزيکى را بهعنوان الگو قبول نموده است، در جستجوى قوانين روانى بود. ولى فيزيک قبل از اينکه روانشناسى از فلسفه جدا و مستقل گردد بهصورت کمّى درآمده بود، و هيوم تحت تأثير فيزيک به اين نتيجه رسيد که علت و معلول بايد از لحاظ مقدار انرژى برابر باشند. اين شرطى بود که روانشناسى نمىتوانست برآورده کند؛ بدين معنى که يک انرژى عمومى روانى که بتوان تمام پديدههاى روانشناختى را به آن تقليل داد، وجود ندارد.
کسانى که اعتقاد داشتند که لازمه علت و معلول داشتن قابليت تبديل کيفيت به کميت است. مىگفتند که روانشناسى نمىتواند علّى باشد ولى ديگران تاحدى از ديدگاه هيوم پيروى کردند. مثلاً ارنست مک (Ernest Mach) و کارل پيرسون (Karl Pearson) به تمام پديدههاى پسيکوفيزيکى بهعنوان همبستگى پديدهها در گستره زمان مىنگريستند.
اين مختصرى از روانشناسى هيوم بود. روانشناسى او نفوذ داشت، زيرا که جاى خود را در روند پيشرفت نظريههاى عينىگرائى و ارتباطى يافته بود، و بهعلت اينکه افکار او بسيار مستدل و از دهان مردي، با هوشى سرشار و شهرت بسيار ادا مىشد. از تمام اينها بانفوذتر، ايدهآليسم هيوم و يا به زعم عدهاى شکاک بودن (Skepticism)، بود. هيوم اين ايده لاک و برکلى را که روان به شکلى مستقيم قادر است فقط فرآيند خود را درک کند و اشياء واقعى چيزى بيش از ايده آدمى که شامل اعتقاد و باور و برداشت او نسبت به آنها است، نمىباشد.
از اينجا بود که هيوم در وجود خداوند شک کرد، و وجود دنياى خارج را نيز منکر شد. او در اين موارد به شکل قوى استدلال مىکرد ولى فلاسفه حاضر نبودند اين نوع استدلال پوچ (Reductio Ad Absurdum) را قبول نمايند. آنها به مبارزه عليه او برخاستند که يکى از مهمترين اين افراد فيلسوف اسکاتلندى توماس ريد (Thomas Reid) بود.
مهمترين معارض هيوم، کانت (Kant) بود که نوشتههاى هيوم را خواند و سعى کرد بين روان و ماده حد متوسطى را قائل شود. اين موضوع کانت زمينه فلسفى آلمان قرن نوزدهم را فراهم نمود. گرچه هيوم در اشاعه فلسفه ذهنىگرائى (Subjectivism) افراط کرد، ولى حتى او حدودى را در اين راه قائل شد. درحقيقت هيوم فيلسوفى با ابعاد مختلف بود. نظريات او واکنش متفاوتى را در افراد مختلف برانگيخت. مثلاً ريد و کانت واکنش منفى به ذهنىگرائى و شکاک بودن هيوم نشان دادند، در حالىکه مک و پيرسون عکسالعمل مثبت به جنبههاى ديگر فلسفه او يعنى مثبتگرائى (Positivism) او که در دکترين علت و معلول او ديده مىشود، نشان دادند.
اخيراً نظريات هيوم زمينه متضادى با روانشناسى گشتالت پيدا کرده است. تقليل دادن جهان به برداشتها، ايدهها و وقايع و ديدن علت و معلول فقط بهصورت همجوارى پديدهها، درست مغاير تمام باورهائى است که نظريه گشتالت به آنها اعتقاد دارد.