چو از کار رومی بپردخت شاه |
|
دلش گشت پیچان ز کار سپاه |
بفرمود تا موبد رایزن |
|
بشد با یکی نامدار انجمن |
ببخشید روی زمین سربسر |
|
ابر پهلوانان پرخاشخر |
درم داد و اسپ و نگین و کلاه |
|
گرانمایه را کشور و تاج و گاه |
پر از راستی کرد یکسر جهان |
|
وزو شادمانه کهان و مهان |
هرانکس که بیداد بد دور کرد |
|
به نادادن چیز و گفتار سرد |
وزان پس چنین گفت با موبدان |
|
که ای پرهنر پاکدل بخردان |
جهان را ز هرگونه دارید یاد |
|
ز کردار شاهان بیداد و داد |
بسی دست شاهان ز بیداد و آز |
|
تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز |
جهان از بداندیش در بیم بود |
|
دل نیکمردان به دو نیم بود |
همه دست کرده به کار بدی |
|
کسی را نبد کوشش ایزدی |
نبد بر زن و زاده کس پادشا |
|
پر از غم دل مردم پارسا |
به هر جای گستردن دست دیو |
|
بریده دل از بیم گیهان خدیو |
سر نیکویها و دست بدیست |
|
در دانش و کوشش بخردیست |
همه پاک در گردن پادشاست |
|
که پیدا شود زو همه کژ و راست |
پدر گر به بیداد یازید دست |
|
نبد پاک و دانا و یزدانپرست |
مدارید کردار او بس شگفت |
|
که روشن دلش رنگ آتش گرفت |
ببینید تا جم و کاوس شاه |
|
چه کردند کز دیو جستند راه |
پدر همچنان راه ایشان بجست |
|
به آب خرد جان تیره نشست |
همه زیردستانش پیچان شدند |
|
فراوان ز تندیش بیجان شدند |
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس |
|
همی آفرین او نیابد ز کس |
ز ما باد بر جان او آفرین |
|
مبادا که پیچد روانش ز کین |
کنون بر نشستم بر گاه اوی |
|
به مینو کشد بیگمان راه اوی |
همی خواهم از کردگار جهان |
|
که نیرو دهد آشکار و نهان |
که با زیردستان مدارا کنیم |
|
ز خاک سیه مشک سارا کنیم |
که با خاک چون جفت گردد تنم |
|
نگیرد ستمدیدهای دامنم |
شما همچنین چادر راستی |
|
بپوشید شسته دل از کاستی |
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد |
|
ز دهقان و تازی و رومی نژاد |
به کردار شیرست آهنگ اوی |
|
نپیچد کسی گردن از چنگ اوی |
همان شیر درنده را بشکرد |
|
به خواری تن اژدها بسپرد |
کجا آن سر و تاج شاهنشهان |
|
کجا آن بزرگان و فرخ مهان |
کجا آن سواران گردنکشان |
|
کزیشان نبینم به گیتی نشان |
کجا ان پری چهرگان جهان |
|
کزیشان بدی شاد جان مهان |
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت |
|
چنان دان که گشتست با خاک جفت |
همه دست پاکی و نیکی بریم |
|
جهان را به کردار بد نشمریم |
به یزدان دارنده کو داد فر |
|
به تاج و به تخت و نژاد و گهر |
که گر کارداری به یک مشک خاک |
|
زبان جوید اندر بلند و مغاک |
همانجا بسوزم به آتش تنش |
|
کنم بر سر دار پیراهنش |
وگر در گذشته ز شب چند پاس |
|
بدزدد ز درویش دزدی پلاس |
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج |
|
بشویم دل غمگنان را ز رنج |
وگر گوسفندی برند از رمه |
|
به تیره شب و روزگار دمه |
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم |
|
مبادا که بر وی سپاسی نهم |
چو با دشمنم کارزاری بود |
|
وزان جنگ خسته سواری بود |
فرستمش یکساله زر و درم |
|
نداریم فرزند او را دژم |
ز دادار دارنده یکسر سپاس |
|
که اویست جاوید نیکیشناس |
به آب و به آتش میازید دست |
|
مگر هیربد مرد آتشپرست |
مریزید هم خون گاوان ورز |
|
که ننگست در گاو کشتن به مرز |
ز پیری مگر گاو بیکار شد |
|
به چشم خداوند خود خوار شد |
نباید ز بن کشت گاو زهی |
|
که از مرز بیرون شود فرهی |
همه رای با مرد دانا زنید |
|
دل کودک بیپدر مشکنید |
از اندیشهی دیو باشید دور |
|
گه جنگ دشمن مجویید سور |
اگر خواهم از زیردستان خراج |
|
ز دارنده بیزارم و تخت عاج |
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد |
|
به پاداش آن داد کردیم گرد |
همه دل ز کردار او خوش کنید |
|
به آزادی آهنگ آتش کنید |
ببخشد مگر کردگارش گناه |
|
ز دوزخ به مینو نمایدش راه |
کسی کو جوانست شادی کنید |
|
دل مردمان جوان مشکنید |
به پیری به مستی میازید دست |
|
که همواره رسوا بود پیر مست |
گنهکار یزدان مباشید هیچ |
|
به پیری به آید به رفتن بسیچ |
چو خشنود گردد ز ما کردگار |
|
به هستی غم روز فردا مدار |
دل زیردستان به ما شاد باد |
|
سر سرکشان از غم آزاد باد |
همه نامداران چو گفتار شاه |
|
شنیدند و کردند نیکو نگاه |
همه دیده کردند پیشش پر آب |
|
ازان شاه پردانش و زودیاب |
خروشان برو آفرین خواندند |
|
ورا پادشا زمین خواندند |
|