یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

نسیم شمال


نسیم شمال

صد سال است که فارسی زبانان از شعر سید اشرف الدین قزوینی, نسیم شمال, لذت می برند صد سال است که مردم اعماق در ایران شعر نسیم شمال را زمزمه می کنند, و صد سال است که کسی نتوانسته جای او را پر کند

آهای آهای نسیم شمال، مثال شیر ارژنه

گاه زنی به میسره، گاه زنی به میمنه

زلزله ها فکنده ای، به کوه و دشت و دامنه

آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه

صد سال است که فارسی زبانان از شعر سید اشرف الدین قزوینی، نسیم شمال، لذت می برند. صد سال است که مردم اعماق در ایران شعر نسیم شمال را زمزمه می کنند، و صد سال است که کسی نتوانسته جای او را پر کند. پر کردن جای او آسان نیست. نه پیش از او شعر کسی در زبان فارسی اینهمه رواج مردمی یافته بود و نه پس از او. امروز دیگر رادیو و تلویزیون و مطبوعات، سرگرمی ها و لطیفه ها و هر آنچه ورد زبان مردم می شود را تغییر داده اند، اما تا همین سی چهل سال پیش اگر شهرستانی بودید یا روستایی، احتمالاً نام بزرگ دهخدا را نشنیده بودید، ایرج میرزا را نمی شناختید اما حتما نام یک لطیفه گوی طنز پرداز را شنیده بودید؛ نسیم شمال. چرا که همان خرده سوادی که بعضی مردم روستایی برای خواندن نوحه و مرثیه داشتند، برای خواندن شعر نسیم شمال کافی بود. کافی بود برای آنکه به صدای بلند و به مثابه عرضه نوعی غرور چنانکه گویی خود آن شعر را سروده باشند، شعرش را از بر بخوانند. شعری که چون آب روان بود و به آسانی در ذهن می نشست و جاگیر می شد.

او شاعری به تمام معنی ملی بود. ملی به معنی آنکه بین تمام ملت شناخته بود و همه از روستایی گرفته تا شهری، از مردم آگاه و صاحب فکر گرفته تا مردم بی سواد شعر او را می خواندند و ورد زبان خود می کردند.

حاجی، بازار رواج است رواج كو خریدار؟ حراج است حراج!

می فروشم همهء ایران را عرض و ناموس مسلمانان را

رشت و قزوین و قم و كاشان را بخرید این وطن ارزان را!

یزد و خوانسار حراج است حراج کو خریدار حراج است حراج

روزنامه کوچکش هم همین وضع را داشت یعنی به حدی خواننده و خواهنده داشت که هنوز هیچ روزنامه طنز و غیر طنزی در ایران نیافته است. این روزنامه کوچک، پر از اشعار خود او بود، یا طنزهایی که گاه به نثر می نوشت. مرحوم حبیب یغمایی حدود سی سال پیش در مجلس بزرگداشت او در دانشگاه تهران تعریف می کرد که روزنامه اش وقتی منتشر می شد بچه های روزنامه فروش صف می کشیدند و آن را دسته دسته با خود می بردند و هنوز به جایگاه خود نرسیده تمام فروخته بودند. برای آنکه مردم حتی آنها که بی سواد بودند آن را می خریدند تا در خانه ها و در شب نشینی ها به دست آدم باسوادی بدهند که برایشان بخواند.

مرحوم سعید نفیسی در مقالات جذابی که درباره او در مجله سپید و سیاه نوشته و یحیی آریان پور بخش هایی از آن را در « از صبا تا نیما» نقل کرده، این حکایت را به نحو زیباتری روایت کرده است:

« روزی كه موقع انتشار آن می رسید، دسته دسته كودكان ده دوازده ساله كه موزعان او بودند، در همان چاپخانه گرد می آمدند و هر كدام دسته ای بزرگ می شمردند و از او می گرفتند و زیر بغل می گذاشتند. این كودكان راستی مغرور بودند كه فروشنده نسیم شمال هستند».

توضیح سعید نفیسی مربوط به زمانی است که نسیم شمال در تهران منتشر می شد وگرنه همه می دانند که نسیم شمال ابتدا در سال ۱۳۲۵ ق در رشت انتشار یافت، و از آنجا بود که به سید اشرف گیلانی مشهور شد والا سید قزوینی بود ( بنده در قزوین به دنیا آمدم چندی از بهر تماشا آمدم ) و در تبریز هم درس خوانده بود. باری با شکست مشروطه خواهان، بساط نسیم شمال در رشت برچیده شد تا وقتی که سپه سالار تهران را گرفت و به حمایت بی دریغ از سید و روزنامه اش برخاست. این بار نسیم شمال در تهران منتشر شد و تا مدتها بعد از مرگ او نیز در تهران انتشار می یافت برای آنکه سید امتیاز آن را به نام دیگری کرده بود.

شعرش ورد زبان همه بود، سپهسالار از او حمایت می کرد اما طوری می زیست که جز سربلندی ایران چیزی نمی خواست. در رشت مردم خیلی به او مهربان بودند اما در تهران در حجره های تنگ و مرطوب از نوع حجره های مدرسه مروی می زیست. هر گز در پی پول و مال نبود.

توصیف حبیب یغمایی و سعید نفیسی از او بی مانند است. متاسفانه متن مربوط به یغمایی دم دست نیست. در اینجا متن نفیسی را می آوریم که متن مشهورتری است: « از میان مردم بیرون آمد، با مردم زیست و در میان مردم فرورفت... او نه وزیر شد، نه وكیل شد، نه رئیس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملك خرید، نه مال كسی را با خود برد، نه خون كسی را به گردن گرفت. شاید روز ولادت او را هم كسی جشن نگرفت و من خود شاهد بودم كه در مرگ او ختم هم نگذاشتند».

حبیب یغمایی در همان جلسه دانشگاه تهران از ۰۳۹;جنون۰۳۹; سید می گفت و اینکه سید را به بهانه جنون در دوره رضاشاه به دارالمجانین فرستادند و معلوم نشد کی مرد و کجا دفنش کردند. در واقع می گفت که سید را کشتند.

سعید نفیسی نیز بر همین عقیده است و می نویسد که همه حکومت ها از دست این سید « آسمان جل جلنبر » عاصی شده بودند و نمی دانستند با او چه بکنند. « او را به تیمارستان شهرنو بردند و اتاقی در حیاط عقب بیمارستان به او اختصاص دادند... من نفهمیدم چه نشانه جنون در این مرد بزرگ بود. همان بود که همیشه بود. مقصود از این کارها چه بود؟ این، یکی از بزرگترین معماهای حوادث این دوران زندگی ماست. خبر مرگ او را هم به کسی ندادند. آیا راستی مرد؟ نه هنوز زنده است و من زنده تر از او نمی شناسم ».


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.