چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

خاطره از روزهای پرستاره


خاطره از روزهای پرستاره

حالا دیگر اشک نمی ریزم و گریه نمی کنم، بغضی هم ندارم که بترکد، حال غریبی دارم. کنار پنجره روی تخت نشسته ام، از گوشه پرده کنار رفته به آسمان نگاه می کنم. به ماه و ستاره ها که آرامنده …

حالا دیگر اشک نمی ریزم و گریه نمی کنم، بغضی هم ندارم که بترکد، حال غریبی دارم. کنار پنجره روی تخت نشسته ام، از گوشه پرده کنار رفته به آسمان نگاه می کنم. به ماه و ستاره ها که آرامنده سکوت پر رمز و رازی که آرامش زیادی را به قلبم می دهد. به امروز فکر می کنم به اتفاقی که مرا به سال ها پیش برد. به سال های اول خدمتم در مدرسه، گوشی موبایلم را بر می دارم و برای چندمین بار پیام کوتاه را می خوانم. قلبم فشرده می شود. پرده را می کشم و روی تخت پاهایم را کش می دهم. نگاهم به سقف است. پسر کوچکی پشت نیمکت اول کلاس نشسته، نشسته که نه! نشانده شده، آرام ندارد، مدام با بغل دستی هایش کلنجار می رود کلاهش را وسط کلاس پرت می کند زیر میز می رود و بالا می آید. در کیفش دنبال چیزی می گردد. شیطنت در چشمانش موج می زند، نگاهش می کنم بی کلام و او با همه شیطنت نگاهم را می خواند و می نشیند.

ددد

در اتاق انتظار مطب نشسته و نگاهم می کند. قد بلند است و ته ریشی صورتش را پوشانده. سرم را به زیر می اندازم و خودم را با مجله ای سرگرم می کنم. سنگینی نگاهش را حس می کنم. روی صندلی جابه جا می شوم و باز نگاهم با چشمانش برخورد می کند. یادم نمی آید این چشم ها را کجا دیده ام. هر چه فکر می کنم صاحب این چشم ها را بشناسم کمتر به نتیجه می رسم. طاقت نمی آورد. از جا بلند شده به طرفم می آید: سلام، شما خانم... هستید؟

در جا نیم خیز شده می گویم «بله، ولی من به جا نمی یارمتون؟!»

می خندد، چشمانش ریز می شود. به ۱۲ سال پیش بر می گردم، می خندم: تو، تویی هادی... چقدر بزرگ شدی؟ کجایی؟ چه کار می کنی؟

با لبخند می گوید: «اجازه مثل همیشه تند تند سوال می کنید، یکی، یکی، تا من هم جواب بدم.»

با دست صندلی کنارم را نشان می دهم. نگاه دیگران کنجکاو است. می نشیند: «خوب شناختید، الان سربازم، البته چیزی نمونده تموم بشه، درسمو تا دیپلم بیشتر نخوندم.» از گذشته ها می گوید. از بچه های کلاس، از خودم می پرسد، از کسانی که دیده و می بیند و از روزهایی که حالا فقط خاطراتی از آنها به جا مانده.

منشی مطب به اسم صدایم می کند، از جا بلند می شوم. به طرف در مطب می روم و می گویم: «هادی جان خوشحال شدم دیدمت، حلال کن اگه گاهی تو کلاس حرفی زدم یا گوشی ازت پیچاندم!»

برای خداحافظی از جا بلند شد. سرش را خم می کند و با بی رحمی تمام می گوید: «حلالتون نمی کنم!» جا می خوردم دستم روی دستگیره در می ماند. مهلت فکر کردن نمی دهد: «می شه شماره تو نو بدید به من؟» با دلخوری شماره ام را داده وارد مطب می شوم.

وقتی از پله های مطب پایین می آیم هنوز از شوک رک گویی هادی بیرون نیامده ام. پایین پله ها منتظرم. نمی دانم می خواهم چیکار کنم. صدای زنگ تلفن پیام کوتاهی را اعلام می کند. «شماره مو می دم که اگه خواستی حلالیت بگیری دنبالم نگردی؟!»

انگشتم روی دگمه ها می دود: «پسره بد و دیونه...»

بلافاصله پاسخ نوشته ام می آید: «کار ما از دیونگی گذشته خانم به کسی نگویی ها!»

به راه می افتم باید فکر کنم. غروب است. مقابل در خانه ام. پاهایم خسته است و تنم بیمار و ذهنم مشغول. در خانه هیچ کس نیست، لباسم را عوض می کنم. میلی به خوردن شام ندارم، روی تخت دراز می کشم. با تردید گوشی را بر می دارم و پیام کوتاهی را ارسال می کنم: «پسرم پات چطوره؟ بهتری؟»

پاسخ می آید: خوبم خانم معلم، شما چطورید؟!

جواب می دهم: خوب نیستم، تو فکر حرف آخرتم و اینکه تو، تو فکرت چه نمره ای به من دادی؟ روی صفحه تلفن فقط یک شماره می آید «۱۶» از جا بلند می شوم چند دقیقه ای قدم می زنم و مجددا روی تخت می نشینم و می نویسم: «چرا ۱۶؟»

وقتی پاسخش می آید قلبم لبریز از شوق می شود. شوقی همراه با آرامش. روی صفحه کوچک گوشی نوشته ای است که برای همیشه در قلبم می ماند «۷ آسمون، ۷ دریا، ۱ دنیا و ۱ جون ناقابل هادی ات»

گریه کردم برای این همه احساس که پیامک دیگری آمد «بازم بگو بی احساسم».

باز هم طاقت نمی آورم و می نویسم: «با همه این حرف ها نگفتی منو حلال کردی یا نه؟»

و پاسخی می دهد که وادار به خنده ام می کند. طوری که اشک در چشمانم حلقه می زند: «کاری نکردی که حلالت کنم شما سراپا خوبی بودید فقط می خواستم سر پل صراط هم ببینمت ومنم حلالیت بخوام.»

حالا دیگر آرامم. با قلبی پر از عشق، عشقی به پهنای آسمان. به ستارگان کوچکی که در آسمان زندگی و کارم گم و پیدا می شوند. ستاره هایی که قلب مرا برای همیشه گرم و روشن نگه می دارند.

نویسنده : زهرا ابراهیم خانی