دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

مسافران کوچک


مسافران کوچک

شازده کوچولو وقتی می‌خواست بیاید زمین خوشحال بود. آخر شنیده بود مردم زمین همدیگر را دوست دارند. برای همدیگر احترام قائلند. آخر به او گفته بودند زمین قشنگ است، سبزه، پاک و دوست‌داشتنی …

شازده کوچولو وقتی می‌خواست بیاید زمین خوشحال بود. آخر شنیده بود مردم زمین همدیگر را دوست دارند. برای همدیگر احترام قائلند. آخر به او گفته بودند زمین قشنگ است، سبزه، پاک و دوست‌داشتنی است. می‌گفتند مردم زمین بیشتر از خودشان، بچه‌هایشان را دوست دارند. برای‌آنها آبنبات می‌خرند. برای بچه‌های خود خانه درست می‌کنند. اجازه می‌دهند آنها بادباک هوا کنند. اجازه می‌دهند بچه‌ها بگویند، بخندند، بخوانند و بنویسند.

این‌جوری شد که شازده‌کوچولو آمد زمین. ولی وقتی رسید زمین گریه کرد. آخه چند روزی طول نکشید که دید آن‌طورها هم که می‌گفتند نیست. دید که همه بچه‌های زمین بادبادک ندارند. همه بچه‌های زمین آبنبات چوبی نمی‌خورند و با شنیدن صدای لالایی مادربزرگ به خواب نمی‌روند. شازده‌کوچولو دید که همه بچه‌های زمین خانه ندارند تا بتوانند بگویند، بخندند، بخوانند و بنویسند.

شازده‌کوچولو دلش به حال بچه‌های زمین سوخت، آخر فکر می‌کرد اگر توی سیاره خودش بادبادک هوا نمی‌کند. اگر آنجا آبنباتی برای خوردن وجود ندارد، یا اگر از روزی که متولد شده مادر بزرگ نداشته، ولی تو سیاره خودش می‌تواند حرف بزند، بگوید، بخندد، بخواند و بنویسد.

شازده‌کوچولو چون بچه‌های زمین را خیلی دوست داشت، آنها را با خودش برد. آن وقت دیگه زمین بچه نداشت. دیگر زمین صدای لالایی را نشنید. همه بادبادک‌ها روی زمین ماندند و آسمان بادبادکی به خود ندید. دیگر هیچ‌کسی هیچ آبنباتی را نخورد. آخر زمین دیگر بچه نداشت.

بچه‌های زمین که به سیاره شازده کوچولو رسیدند، به اندازه تمامی بادبادک‌های روی زمین خوشحال بودند و به اندازه همه آب‌نبات‌ها ناراحت. خوشحال بودند که می‌توانستند حرف بزنند. بگویند، بخندند، بخوانند و بنویسند و ناراحت، چون عادت نداشتند شبی بدون لالایی مادربزرگ به خواب بروند. چون دیگر بچه‌های زمین نبودند. بچه‌هایی بودند غریبه در سیاره شازده‌کوچولو، ولی همان‌جا ماندند و کم‌کم به خوابیدن بدون لالایی مادربزرگ عادت کردند. همان‌جا ماندند تا حرف زدن را از یاد نبرند. تا نوشتن و خواندن را همیشه به یاد داشته باشند، تا همیشه لبخندی تلخ و غریب بر لب داشته باشند.

شکیبا بوشهری