جمعه, ۱ فروردین, ۱۴۰۴ / 21 March, 2025
دعای دختر کبریت فروش

دوباره گوشیام زنگ زد، مهدی بود، از صبح سه بار زنگ زده بود.
- جانم مهدی!
- هنوز راه نیفتادی؟ پسر بجنب! تا اینجا کلی راهه، حالا نمیشه نری اصفهان؟
- گفتم که! باید چک رو بگیرم از منصوری، پولش رو امروز ریختم به حسابش، میشناسیش آدم خرده شیشه داریه، نمیخوام چکم دستش بمونه، یه سری کار هم باید سفارش بدم از اصفهان، فقط خودم باید برم، حالا هم فاله و هم تماشا، از اون طرف هم میاندازم تو جاده شهرکرد و ایذه زود میرسم. بهادر گفت گازش رو بگیرم هشت ساعته میرسم اهواز.
- من که چشم دیدنت رو ندارم فریبرز! این آبجی مون گیر داده که بهت زنگ بزنم!
صدای خنده سیمین را میشنیدم که حتما داشت توی سر و کله مهدی میزد.
هنوز تهران بودم و خیابانها را گز میکردم، نزدیک جمهوری ترافیک بود، هوای گرم آخر بهار خودش را از شیشه رد کرده بود و آفتاب درست توی ملاجم بود، دختر کوچکی که توی دستش قوطیهای کبریت بود، تند تند میرفت و از شیشه باز ماشینها کبریتهایش را نشان میداد و میفروخت، با خودم گفتم چقدر شبیه دختر کبریت فروشه توی اون داستان! الان این باید سرکلاس درس باشه، اینجا چیکار میکنه وسط خیابون! راننده بغل دستیام گفت: فکر کنم اون جلوها تصادف شده!
سرم را الکی تکان دادم، دختر کبریت فروش که به زور شش یا هفت سالش بود آمد جلو برای یک لحظه هزار داستان توی ذهنم دوید، کسی چه میدونه شاید این بچه بدبخت رو اجیر کردن، همون باندهایی که از بچهها سو استفاده میکنند! داشتم نگاهش میکردم که آمد و کنار ماشینم ایستاد و با چشمهای معصوم گفت: آقا کبریت میخواین؟ بستهای پونصد!
بعد دست کرد توی کیف کوچکی که به گردن لاغرش آویزان بود و یک بسته کبریت را درآورد. گفتم:
- نه عزیزم! سیگاری نیستم، تو خونه هم فندک داریم! نیاز ندارم.
- آقا بخر! یه بسته پونصده! پولی نیست واسه شما که ماشینت جی ال ایکسه!
از حاضر جوابیاش خوشم آمده بود ولی به کبریت نیازی نداشتم، از طرفی حس میکردم بخرم که پولش توی جیب این نمیره! واسه همین صدام رو جدیتر کردم و گفتم:
- گفتم نمیخوام و نیازی ندارم!
دختر خیلی معصومانه نگاهم کرد و سرش را انداخت پایین و رفت طرف یک ماشین دیگر، یک جوری حالم گرفته شد، سریع در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- دختر خانم! بیا اینجا!
پونصد تومان به او دادم و به جای یک بسته، یک قوطی کوچک کبریت خریدم و گذاشتم توی جیبم. تشکر کرد و ترافیک باز شد و راه افتادم، تا اصفهان را پنج ساعته رفتم، چک را از منصوری گرفتم و سفارش ترمهها را به بابازاده دادم و سریع راه افتادم، بین راه ساندویچ خریدم و برای اینکه وقت تلف نشود همانطور توی حرکت خوردم، با سرعت میراندم و بین راه ساندویچ هم گاز میزدم، یک لحظه خندهام گرفت، یاد سیمین افتادم که اگر بود میگفت:
- فریبرز! به پلیس راه که برسیم لوت میدم، میگم آقا پلیس این نامزد من چند تا خلاف رو با هم انجام داده، خودش رو توقیف کنید ببریدش پارکینگ، ماشین رو بدید به من!
سیمین و مهدی و باباش رفته بودند اهواز پیش خالهاش و قرار بود من هم امروز به آنها اضافه بشوم و دسته جمعی برویم گناوه، از مدتها قبل گیر داده بود که بریم گناوه، میگن جنسایی که مییارن اونجا خیلی دیدنیه! اگه به صرفه بود یه سری جنس هم بخریم واسه جهازم!
بین راه آدم که تنهایی رانندگی میکند حتما باید یک جوری خودش را سرگرم کند، موسیقی گذاشته بودم ولی همش توی فکر و خیال بودم، پارسال که خواستیم جشن بگیریم خیلی غیرمنتظره مادر سیمین سکته کرد و ما هم یکسالی دست نگه داشتیم، حالا برای پاییز برنامهاش را ریخته بودیم، برای آدمی مثل من که سرش همیشه خدا شلوغ و گرفتار مغازه بود، سفر یعنی عقب افتادن از خیلی کارا، ولی دلم نمیخواست دل سیمین را بشکنم. جاده خلوت بود و سریع میراندم، ماشین به پت پت افتاد و نزدیک یک شهر کوچک نگه داشتم. یک مکانیک سری کشید توی موتور ماشینم و نمیدانم چیکار کرد که دو ساعتی گرفتار شدم، الکی به سیمین که زنگ زدم گفتم میرسم و توی راهم! هوا تاریک شده بود که از شهرکرد رد شدم، جاده پیچ در پیچ و کوهستانی بود، طبیعت بسیار زیبایی داشت ولی شب ترسناک و خلوت بد، خسته هم بودم، از صبح ساعت شش که بیدار شده بودم مدام سرگرم کار و همه روز را هم پشت رل نشسته بودم و حالا خوابم میآمد ولی نمیشد آنجا توقف کرد، بعضی جاها حتی گوشی هم آنتن نمیداد، مثل جاده چالوس بود، جاده باریک میشد و علائم درست و حسابی هم نداشت، اولین باری بود که توی این جاده افتاده بودم، توی کفی ده کیلومتر را پنج دقیقهای میرفتم ولی حالا توی تاریکی و پیچ و خم جاده ده کیلومتر را گاهی تا بیست و دو سه دقیقه هم میرفتم، توی همین فکر و خیالها بودم که سر یک پیچ داشتم با یک ماشین سنگین شاخ به شاخ میشدم، نور بالا زده بود و کور شدم، فقط یادم میآید فرمان را به سمت راست پیچیدم و صدای بوق بلند راننده و شنهایی را که میدانستم در شانه کم عرض جاده است شنیدم و ماشین توی سرازیری افتاد، توی دلم خالی شده بود، با سرعت داشتم توی دره سقوط میکردم، ماشین به درختهای توی دره که میدانستم از دم بلوط است میخورد و صدای شکستن شیشه و بعد حس کردم ماشین ملق زد و دیگر هیچ چیزی نفهمیدم...
وقتی به هوش آمدم هوا تاریک بود و چشم چشم را نمیدید، توی گردنم و سرم درد شدیدی احساس میکردم، میدانستم زندهام ولی نمیفهمیدم چی شده، به زحمت کمربند ایمنی را باز کردم، نمیتوانستم جُم بخورم، خواستم پایم را تکان بدهم دیدم نمیشود و درد مثل تیر نشست توی پهلویم، دستم را دراز کردم و پایم را لمس کردم، نزدیک ساق پایم لیز و داغ بود، بوی خون هم پیچیده بود توی ماشین، فهمیدم پایم شکسته است، تازه یادم آمد چه اتفاقی افتاده است، اصلا نمیدانستم ماشین در چه وضعیتی است، میترسیدم لای درختها گیر کرده باشم و با کوچکترین حرکتی ماشین قل بخورد بیفتد ته دره، درد شدیدی داشتم، از خدا خواستم به دادم برسد، میدانستم تا کیلومترها آنطرفتر کسی نیست، سیاهی شب و سکوت وحشتناکی که بر فضا حاکم بود ترسم را زیاد کرده بود برای یک لحظه ترسیدم حیوانی وحشی به سراغم بیاید، میدانستم که توی همین کوه و درهها علاوه بر گرگ، پلنگ هم هست و اگر بوی خون به مشامشان برسد چه بسا بیایند سراغم، از جلوی ماشین باد خنکی تو میآمد، حدس زدم شیشه شکسته است، توی سکوت با درد، دست و پنجه نرم میکردم، توی آن وضعیت هزار فکر و خیال توی ذهنم میآمد، نمیخواستم آنجا ته آن دره بمیرم، دهانم تلخ شده بود و خودم را نفرین میکردم که چرا از جاده قم خرم آباد نرفتم و تنهایی خودم را انداختم توی آن جاده ناشناس! گرسنگی و ضعف و درد غلبه کرد و چشمهایم بسته شد، نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته که با تابش نور آفتاب بیدار شدم، مثل هر آدم دیگری که وقتی بیدار میشود تا چند لحظه نمیداند کجاست، تعجب کردم که اینجا چکار میکنم؟! ماشین از پهلو خورده بود به یک درخت، تا چشم کار میکرد درختهای کوتاه قد بلوط بود که دو طرف دره را سبز کرده بودند، همه وسایل ماشین از آب معدنی گرفته تا موبایل و مدارک ماشین افتاده بودند نزدیک داشبرد سمت شاگرد، با زحمت دستم را دراز کردم و موبایل را برداشتم ولی آنتنش صفر بود، حالا باید خودم را یکجوری نجات میدادم، در سمت راننده بدجور مچاله شده بود، سقف ماشین آمده بود پائین، فکر کردم که موقع سقوط پایم لابلای صندلی و در گیر کرده و از ساق شکسته است، شال کوچکی که همیشه توی داشبرد بود را بیرون آوردم و محکم گره زدم به پایم، دردی میکشیدم که توی عمرم هیچوقت نکشیده بودم، هر جور بود خودم را از ماشین کشیدم بیرون، به زحمت خودم را کف رودخانهای که شنهای سفیدی داشت و چند متر پائینتر بود رساندم، خدا رحم کرده بود که در آخرین لحظه ماشینم به این درخت گیر کرده بود وگرنه اگر توی آن سرعت یک غلت دیگر خورده بود با سقف توی رودخانه سنگی فرود میآمد و حتما کشته میشدم، باربند ماشین که چند پتو مسافرتی و چمدان لباسهای خودم و سیمین تویش بود کف رودخانه متلاشی شده بود، از توی رودخانه بالای سرم را نگاه کردم، شاید دره صد متری عمق داشت، رد ماشین معلوم بود که چطور درختها را شل و پل کرده ولی پیچ جاده اصلی جوری بود که دید نداشت و رانندهها خوب نمیدیدند، شاید برای همین بود که راننده آن ماشین سنگین اصلا متوجه نشده بود که من توی دره سقوط کردهام، چند باری سعی کردم داد بزنم اما گلویم خشک و دهانم تلخ بود و اصلا صدایم نمیرسید، هر از چند دقیقهای ماشینی رد میشد اما کسی من را نمیدید، پایم شکسته بود و توی پهلویم درد عمیقی حس میکردم و سرم از ملاج درد میکرد، وقتی ماشین چپ شد سقفش خم و به سرم خورده بود، موبایلم آنتن نمیداد و نمیدانستم باید چکار کنم، ساعت موبایل ده و نیم صبح را نشان میداد، حتما تا این موقع سیمین، بابا و مهدی نگران شدهاند که چطور نرسیدهام و پلیس راه را خبر میکنند ولی آنها چطور میتوانند پانصد ششصد کیلومتر را چک کنند و متوجه بشوند من کجا هستم؟
ماشین در ده متریام بود ولی چون از شیب سُر خورده بودم دیگر نا نداشتم برگردم تویش، کف رودخانه دراز کشیدم، عقلم به جایی قد نمیداد، سرگیجه گرفته بودم، زیر لب آیه الکرسی خواندم و گفتم:
- خدایا! به داد این بنده مفلوکت برس! جز تو کسی رو ندارم.
به معنی واقعی حس میکردم جز خدا کسی رو ندارم، هیچوقت توی عمرم اینقدر خالصانه دعا نکرده بودم، توان این را نداشتم که از شیب دره بالا بروم، سعی کردم در مسیر رودخانه راه بروم شاید به جایی برسم اما ده قدم بیشتر نرفته بودم که از پا افتادم، درد همه بدنم را گرفته بود، عاجز و ناتوان روی زمین نشستم، یکدفعه فکری مثل برق توی ذهنم پیچید! دست زدم به جیبم، صدای خش خش کبریت را شنیدم، خوشحال شدم که هنوز سرجایش است، یادم آمد روزی که این پیراهن را سیمین برای تولدم خرید، کلی گیر دادم که دیگه مُد پیراهنی که جیبش دکمه داشته باشه گذشته، حالا خوشحال بودم که دکمه داشت چون توی آن همه غلت زدن کبریت از تویش در نیامده بود، با درد پتوها و لباسهای ته دره را جمع کردم و با مکافات شروع به آتش زدن آنها کردم، امیدوار بودم که دودش توجه کسی را جلب کند یواش یواش میسوزاندم که تمام نشود، این کار را یکساعتی انجام دادم، نزدیک ساعت دوازده و نیم شده بود و داشتم آخرین لباسهای خودم و سمیین را که کلی بابتش پول داده بودم میسوزاندم که حس کردم چند ماشین بالای دره ایستادند، آنها من را نمیدیدند ولی دود را دیده بودند و مسیری که ماشین در حین سقوط درختها را شکسته بود، با تمام قدرتی که برایم مانده بود داد زدم.
- کمک! کمک!
اما خودم میدانستم صدایم را نمیشنوند. چند سنگ برداشتم و محکم به ماشین کوبیدم، حال خنده داری داشتم، وقتی این ماشین را با مکافات و قرض و قوله خریدم هر روز میرفتم پارکینگ دوری میزدم که نکند بچهها رویش خط انداخته باشند و حالا دعا میکردم سنگهای بزرگی که پرت میکنم محکم بخورد توی بدنهاش و صدا بدهد! ! صدایش پیچید، خدا به دادم رسید، دو مرد را دیدم که داشتند از دره پائین میآمدند. هیچوقت توی عمرم از دیدن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم، چند دقیقه بعد بالای سرم رسیدند، یکی از آنها با بطری آب معدنی که دستش بود به هم آب داد خوردم و گلویم صاف شد.
- حالتون خوبه آقا؟
سرم را تکان دادم یکی از آنها با بی سیمی که همراه داشت گفت: آتشسوزی نیست، ماشینه سقوط کرده، سریع زنگ بزنین آمبولانس.
یکی از آنها گفت: ما ماموران جنگلداری هستیم و حین گشت زدن توی جاده دود رو دیدیم، فکر کردیم جنگل آتش گرفته، خدا خیلی به دادت رسیده آقا!
نیم ساعت بعد جمعیت زیادی آنجا آمده بود، از ماموران راهنمایی رانندگی گرفته تا آمبولانس و بعضی از رانندهها که از سر کنجکاوی ایستاده بودند و سرشان را تکان میدادند و میگفتند: خدا بهش رحم کرده!
من را توی برانکارد گذاشتند و با مصیبت از شیب تند دره بالا بردند و توی آمبولانس گذاشتند، از ماموران جنگلداری که به دادم رسیده بودند تشکر کردم و بعد روی برانکارد دراز کشیدم. موبایل دستم بود و نگاه میکردم تا آنتنش پر شود، همین که پر شد زنگ زدم به مهدی!
- سلام مهدی!
- سلام فریبرز! خوبی؟ سالمی؟ کجایی؟ سکتهمون دادی!
گفتم: آروم باش مهدی! داد و قال نکن، نمیخوام سیمین بفهمه، من تصادف کردم، حالم خوبه، الان هم دارن منو میبرن بیمارستان، پام شکسته ولی خوبم، رسیدم بیمارستان دوباره زنگ میزنم بهت آدرس میدم بیا سراغم. یه خرده هم پول بیار با خودت.
در بیمارستانی در ایذه بستری شدم، عکسهای سرم و آزمایشات، عارضه خاصی را نشان نمیداد، دکتر گفت یکسری اسپاسم عضلانی گردن است و توی این جور اتفاقات، طبیعی است، خدا را شکر جمجمه ات صدمه ندیده، پایم را گچ گرفتند و دو سه ساعت بعد مهدی و بابا و سیمین آمدند، سیمین داشت از حال میرفت، به زور گفت: حالت خوبه فریبرز؟
توی همان حال که پایم را گچ گرفته بودند و آویزان بود گفتم:
- خوبم! ولی اگه بدونی همه لباسهات رو آتش زدم کلهام رو میکنی!!
الان سه سال از آن ماجرا میگذرد، مهدی سر صحنه تصادف رفته بود و چند عکس گرفته بود، هر کس میبیند باورش نمیشود ماشین اینطور توی دره سقوط کند و آدم درون ماشین سالم بماند، شاخ و برگ درختها و تنه آن درخت آخری به دادم رسیده بود و البته لطف خدا! حالا هر وقت بچههای دست فروش سر چهارراهها را میبینم که کبریت، گل یا کیک و کلوچه و آدامس میفروشند با خودم میگویم از کجا معلوم که یکی از آنها فرشتهای نباشند که قرار است جان یک انسان را نجات بدهند؟ اگر آن روز آن دختر کبریتفروش کوچک به من کبریت نفروخته بود، ایمان دارم هیچکس ته آن دره من را پیدا نمیکرد، هر وقت به جمهوری میروم چشمهایم بی اختیار دنبال آن دختر میگردد که روسری قهوهای رنگ چروکیدهای داشت ولی برای من یک فرشته نجات شد.
یگانه مرادخانی

ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست