چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
انسان معاصر و مساله معنا و هویتحسین کاجی
![انسان معاصر و مساله معنا و هویتحسین کاجی](/web/imgs/16/152/43inc1.jpeg)
۱) امانوئل کانت، فیلسوف شهیر آلمانی سده هجدهم، انسان را منقسم از دو بخش «عقل» و «خواهشهای نفسانی» میدانست. به زعم وی، آدمی همیشه و همه جا درگیر کشمکش میان این دو قسم بوده است و راه گریزی از این جدال، وجود ندارد.
با ورود هگل به عرصه زور آزمائی فلسفی، راه جدیدی فراروی «انسان شناختی فلسفی» بازگشت. او به تبیین انسان شناسانه کانت، مؤلفهای بس مهم به نام «تاریخ» را اضافه کرد و تعامل و تعارض «عقل» و «نفس» را در بطن تاریخ به بررسی نشست. در نگاه هگل، در یونان باستان، هماهنگی بیشتری بر سرشت آدمی حکمفرما بوده است و مردم، تعارضی ما بین خواهشهای نفسانی و قوه عقلانی، حس و مشاهده نمیکردند و شکافی که کانت توضیح داده، حتما به مرور زمان (و به تبع از تعالیم پروتستان) حادث گشته است. بدین گونه، در نظر هگل، ثابت انگاشتن و اجتناب ناپذیر دیدن کشمکش دو جزء «عقل» و «نفس»، بدون مسیری که انسان در بستر تاریخ طی کرده است، کافی و کامل نمیباشد.
باری حتی اگر برای انسان قائل به سرشتها و نیازهای مشترک و ثابتباشیم، (که بسیاری به این امر قائلند) نمیتوانیم از این پرسش فربه و بس مهم گذر کنیم که این نیازهای ثابت و مشترک چه تجلیات کمی و کیفی از خود نشان میدهند؟ و به عبارت دیگر: از آن جا که انسان به نیازها و آرمانهای خویش به صورت التفاتی نگاه میکند و دستبه گزینش میزند عرصههای گوناگون تاریخ، مظهر بروز و نمود کدام یک از نیازهای آدمی است؟
بدین گونه است که میتوان به تقسیم تاریخ، به دو دوره قدیم و جدید دست زد و با توجه به اختلافات ماهوی ما بین انسان قدیم و انسان جدید، این تقسیم بندی را موجه جلوه داد.
انسان جدید به بشر سازنده و ساخته مدرنیسم گفته میشود که بنظر میرسد تفاوتهای ماهوی و جوهری با آدمیان قبل از خود (که آنها هم با یکدیگر اختلافات مهم و قابل توجهی داشتهاند) دارد. از موارد اختلاف بشر جدید در مقابل انسان قدیم به این نکات اشارت رفته است:
الف) جدی گرفتن زندگی این جهانی و خواهان متمتع شدن از مواهب آن.
ب) نقادی از همه کس و همه چیز و زیر سؤال بردن بسیاری از جوابهای قدیم.
ج) نگاه به جهان به قصد تغییر آن و قانع نگشتن به تفسیر صرف جهان.
د) بروز و طلوع فردیت و وقوع شخصیت گوناگون.
ه) پرسش محور بودن بشر جدید در مقابل جواب محور بودن بشر قدیم.
و) قانع نبودن به اصلاحاتی در عرصههای مختلف فردی و اجتماعی و خواهان تغییرات اساسی گشتن (انقلاب به جای اصلاح).
ز) طالب حقوق خود بودن (در برابر تکلیف خواهی بشر قدیم).
به گمان ما، البته همه موارد فوق در ذیل این تحلیل میگنجد:
«بشر که همواره خواهان برطرف کردن رنجهای خویش و یا توجیه آنهاست، در جهان جدید، این امنیت و آرامش را توامان با استقلال و آزادی فردی و بهاء دادن به کیستی و چیستی فردیتخویش خواهان گشته است. به معنای دیگر، انسان جدید، دو نیاز قوی و اصیل را توامان فراروی خویش یافته است; «نیاز به آرامش و اطمینان» و«نیاز به فردیت و دریافتن کیستی و چیستی آن شخصیت و فردیت».
رویکرد انسان زاده و زاینده مدرنیسم به اندیشه هم، در قبال این «حساسیت هویتی و شخصیتی» قابل توجیه است. «آن که نسبتبه شخصیت و فردیت و هویتخویش حساس است چگونه میتواند در قبال اندیشهها و دیدگاهها و تفکرات خویش بی توجه و بی اعتناء باشد؟».
از این روست که عده زیادی به تبع از کانت،این جمله را نماد و نمود اساسی مدرنیسم به حساب میآورند که: «شجاعت اندیشیدن داشته باش» و این اندیشیدن و شجاعت در راستای حساسیتی که انسان جدید پیرامون شخصیت و ردیتخویش داراست قابل توجیه و تفسیر میباشد.
ویژگیهای دیگر بشر جدید چون: طالب حقوق بودن (نه تکلیف خواستن)، تغییر نگاه نسبتبه عالم وآدم، نقادی، جدی گرفتن زندگی این جهانی نیز همه با این نیاز بشر (دریافتن کیستی و چیستی و حساسیت هویتی) هم آوا و هم نواست.
هر چند بشر زاده مدرنیسم هم مراحل مختلفی را پشتسر گذاشته است (که در این مقال هم بدانها اشارههائی کوتاه خواهد شد) اما همه این مراحل را میتوان گسستگی معرفتی و هویتی در قبال جهان قدیم و انسان آن دنیا به حساب آورد و بشر جدید که به تبع از «حساسیت هویتی» خواهان آن گشته است که پیرامون همه چیز و همه کس از نو بیندیشد، تجربیات منحصر بفرد و بینظیری را در دوران مدرنیسم (و پسامدرنیسم) از پشتسر گذرانده است که در نظر نگرفتن این تجربهها و آزمونها، هر تحلیل انسان شناختی را نیز دچار کلی بافی و عدم شفافیت و وضوح خواهد نمود.
۲) «معنا طلبی» و «هویتخواهی» محورهای اصلی این مقالاند و در این رابطه میتوان سؤالاتی را مطرح کرد:
«معنا» و «هویت» به چه منظورهایی به کار میروند؟ رابطه بین این دو چگونه میباشد؟ و بشر قدیم و انسان جدید به چه طرقی با این مفاهیم سر و کار داشته و دارند؟
الف) هویت: آدمیان همه درباره سؤالاتی چون: «انسان کیست؟ جهان چیست؟ مبدا و مقصد آدم و عالم کدام است؟ خوب و بد چه مصادیقی دارند؟ «مواضعی برگزیدهاند و به تعبیری، بدون داشتن موضع در قبال این پرسشها، آدمی تعریف خویش را از دست میدهد. هر انسانی، جهان را طوری میبیند، از خویش، تصویر و تعبیری در ذهن دارد و موضعی را نسبتبه ارزشها و بایدها و نبایدهای زندگی انتخاب کرده است. به موضع آدمی در قبال این موضوعات (انسان، جهان، ارزشها) که
▪ اولا از وحدت و انسجام برخوردار باشد،
▪ ثانیا در نزد آدمی معتبر و مطابق واقع جلوه کند،
▪ ثالثا شفاف و واضح باشد،
▪ رابعا اثرات خویش را در همه وجوه و شؤون فردی و اجتماعی آدمی نشان دهد میتوان «هویت» نام نهاد. «هویت داری» و «هویتخواهی» با این تعریف نیازی اصیل و بنیادین در انسان بشمار میرود. (حتی اگر اصالت و اهمیت این نیاز را ناشی از مؤلفههای تاریخی بدانیم.)
ب) معنا: انسان را مجموعهای از اعمال، گفتار، حالات، نیازها و آرمانهای گوناگون در بر میگیرند و آدمیان قادر نیستند به همه این اعمال، رفتار و نیازها به یک چشم نگاه کنند و ناگزیرند بعضی از این نیازها را بر بقیه برتری دهند.
به این جهت میتوان گفت: «آدمی در هر صورت، موجودی ارزش گذار است» و از این امر، گریز و گزیری ندارد. در این میان انسان نیازمند مرجع و منبعی انسانی یا فرا انسانی است که بر ارزش گذاریهای وی مهر تایید بزند و آنها را به رسمیتبشناسد که از آن نیاز به عنوان «نیاز به معنا» تعبیر میکنیم.
«نیاز به معنا» ناگزیری آدمی در یافتن معقولیت و مقبولیتبرای ارزش گذاریها، اولویتها و ترجیح بندهای وی معنی میدهد.
ج) نکتهای درباره رابطه معنا و هویت: آنکه صاحب هویت میشود و مواضعی ثابت و مستحکم نسبتبه پرسشهایی چون: «انسان کیست؟ جهان چیست؟ و ارزشهای آنها کدام هستند؟» پیدا میکند، خواه ناخواه در زندگی صاحب معنا نیز میشود و اولویتها و ترجیحبندهای وی معین و مشخص میگردد. اما عکس این مطلب صادق نیست و از معنای زندگی نمیتوان «هویتداری» را نتیجه گرفت. آدمی میتواند اولویتهایی در زندگی خویش تعیین نماید که در نزد او معقول و مقبول افتد بدون آنکه مدعی شناخت انسان و جهان و رسیدن به کنه آنها باشد.
۳) آنچه کم و بیش در جهان قدیم مشاهده میشود آن است که قدرت، منبع و مرجعی فراتر از انسان به پرسشهای او در قبال منشا عالم و آدم، مقصد آنها و هنجارها و ارزشهای حاکم بر جهان و زندگی آدمی پاسخ میدهد و بدین گونه انسان را صاحب «هویت» مینماید. آنگاه که بشر صاحب هویتشد پر واضح است که بصورت اجتناب ناپذیر، ارزشها و الویتهای وی مشخص میگردد و زندگی او معنادار میشود.
اما در جهان جدید و پیروی آن عمل متهورانه و قهرمانانه که انسان قصد کرد درباره همه چیز و همه کس از نو بیندیشد و بدین گونه، اندیشه و تفکر را مبدا و مرکز همه چیز قرار داد، این تفکر بود که میبایستبجای آن مرجع فرا انسانی، به شناخت جهان و انسان دستیابد، ارزشها و هنجارهای زندگی را مشخص نماید و عاقبت ابتدا و انتهای عالم و آدم را دریابد. به عبارت دیگر، آرزوی مدرنیسم در ابتدا آن بود که با اندیشه به هویتی ثابت و پا برجا دست پیدا کند. (آنچه بعدها از آن تحت عنوان «ایدئولوژی مدرنیسم» نیز یاد شده است.)
تلاش نخبگان فکری مدرنیسم چون: دکارت، لایب نیتس، هابز، اسپینوزا، هگل،... از مجراهای متفاوتی مورد بررسی قرارگرفته است، اما اگر از سطح تحلیل «هویتخواهی» به مقوله نظر بیفکنیم میتوان تلاش این بزرگان اندیشه را، در این راستا خلاصه کرد که آنها قصد داشتهاند بر بستر اندیشه و تفکر، هویتی منحصر به فرد و یکتا بر پا دارند و کاری که بشر قدیم با منابع فرا انسانی بدان نایل گشت، با عقل و اندیشه و اصول آن به انجام برساند.
اما با ظهور اندیشمندانی چون: نیچه، مارکس، کییرکگور و فروید خلل هایی جدی بر این «عقل محوری» و «عقل باوری» مدرنیسم وارد آمد و اندیشه و عقل رقیبان جدی فراروی خود مشاهده کرد. رقیبانی چون: نیازها و خواهشهای آدمی، تاریخ، ایمان و ضمیر ناخودآگاه در برابر عقل صف آرائی کردند و او را به مبارزه طلبیدند.
این تحول از جنبههای گوناگون و مختلف، قابل بررسی است اما تحویل اندیشه به سببهای دیگر و فدا کردن دلیل در پای علتبه نوعی جستجوی هویتبر مبنای اندیشه را نیز مسکوت گذاشت. اندیشهای که معلول خواهشهای نفسانی و نیازهای آدمی است چگونه میتواند به کنه جهان و انسان دستیابد و عقلی که تحت فرمان «ضمیر ناخواسته و ناخودآگاه انسان» استبه چه طریق قادر است ارزشهای ثابت و مشترک زندگی بشر را تشخیص دهد؟
گاهی «بحران هویت» را مادر و ریشه همه بحرانهای مغرب زمین و مدرنیسم میدانند. در نگاه ما «بحران هویت» نه تنها در بر انداختن هویت تاریخ انسان بوسیله عقل نقاد، که نا کام ماندن در ساختن هویتی بر مبنای اندیشه هم معنی میدهد و عقل انسانی که برای نقادی مهیاتر به نظر میرسد تا بر پا داشتن و ساختن هر تلاشی را برای ساختن هویتی بر مبنای خرد، با شکست مواجه ساخته است.
«پرسش محوری» جهان جدید در مقابل «جواب محوری» جهان قدیم در مهمترین بخش، منوط و مربوط به مقوله «موضوعات هویت» و «پرسشهای آن» است که بشر جدید سؤالات اساسی پیرامون جهان و انسان را به اجبار، مسکوت گذاشته است.
از این روست که نیچه (آن که عدهای او را فیلسوف ممتاز فرهنگ غرب میدانند) مردن هرگونه خدایی را در جهان جدید اعلام میدارد و پر واضح است آنگاه که خدا مرده باشد انسان دارای ملاک و میزانی فرا انسانی نخواهد بود و خود میبایستبه گزینش و انتخاب دستیازد.
ما انسانها همه «بازیگران» و «نظاره گران» صحنه وجودیم و در این بین البته بیشتر بازیگری مینمائیم و غافلانه به زیستن مشغولیم. اما «نظارهگری» آدمی آنگاه بیشتر رخ میدهد که وی با موانع و مشکلات و تعارضاتی اساسی بر سر راه خویش مواجه گردد. تامل، توجه و تفکر (نظارهگری) مهمترین دلیل از برای وجود بحران و مشکلی مهم و جدی است و از آن خبر میدهد و اندیشیدن فراوان و تاملات و بازنگریهای اساسی انسان جدید بر مقولاتی چون «هدف خلقت» «وجود نفس» «پوچی» «اضطراب» «احساس گناه» و... همه دلیلی بر وجود بحران عمیق هویتی است که اندیشه محوری (با نقد هویت تاریخی انسان و بر انداختن پایههای خود تفکر) فراروی بشر قرار داده است.
۴) «بحران هویت» مدرنیسم واکنشهای گوناگونی را در بین نخبگان تمدن و تفکر مغرب زمین بر انگیخته است که به مواردی از این عکس العملها، اشاراتی مینماییم:
الف) ژان گیتون فیلسوف کاتولیک معروف، دو موضع مهم آدمی در قبال موضوعات هویت را «پوچی» و «راز» میداند:
«اندک اندک ما شروع به درک این حقیقت میکنیم که حقیقت در پرده و غیر قابل دسترسی است و ما به زحمتسایه آن را تحتشکل موقتا متقاعد کننده یک سراب دریافت میکنیم. اما در پس این پرده چیست؟ در برابر این معما، تنها دو روش وجود دارد: یکی به جانب «پوچی» رهنمون میشود و دیگری به جانب «راز».
گرایش نهایی میان این یکی یا آن دیگری در مفهوم فلسفی کلمه، رفیعترین تصمیمات فلسفی مرا تشکیل میدهد. من همواره به جانب راز نگریستهام. «راز نفس حقیقت». چرا وجود موجود است؟
ب) این راز نقطه محوری اندیشههای گابریل مارسل هم میباشد. او مابین «راز» و «مساله» تمایز میافکند و بر این نظر است که در «راز» بر خلاف «مساله» جدایی میان «موضوع شناسایی» و «فاعل شناسایی» از میان میرود.
«راز چیزی است که خود من گرفتار آنم و از این رو تنها تصوری که از آن میتوانم داشت تصور قلمرویی است که در آن تمایز میان آنچه در من است و آنچه در برابر من است معنای خویش و اعتبار اولیه خود را از دست میدهد. مثلا اگربا مسایلی درباره آزادی، التزام معنای زندگی یا وجود خدا مواجه شوم موقف آفاقی (عینی، Subjectiviey ) نیست تا با اتخاذ آن بتوانم به چنین مسایلی پاسخ گویم... رازها حقایقی نیستند فراتر از ما، حقایقی هستند فرا گیرنده ما».
و بدین گونه مارسل نیز مسایل نهایی و اساسی زندگی و هستی را از جنس «راز» میداند و همه زندگی فکری خود را تلاشی برای سخن گفتن درباره این راز و یافتن جوانب و شقوق آن، معرفی میکند.
ج) در آرای تیلیش اما بر خلاف اندیشههای گیتون و مارسل، شاهد شکافتن جنبه دیگر قضیه، «پوچی»، هستیم. تیلیش که وجود بشر را «حتی در ابتداییترین بیان بدوی ترین انسان هم معنوی میداند»، دو تجلی مهم بحران بشر جدید را «پوچی» و «بی معنایی» مفروض میگیرد. «بیمعنایی» در نزد او تهدید مطلق عدم نسبتبه تایید معنوی است و اصطلاح پوچی برای وی تهدید نسبی در قبال آن تایید معنوی میباشد. به زعم وی، اضطراب بیمعنایی، اضطراب از دست دادن یک مساله غایی و تشویش درباره فقدان یک معنی است که معنابخش همه معانی است. این اضطراب با از دست دادن گره گاهی معنوی رخ میدهد و فقدان پاسخی است (هر چند نمادین و غیر مستقیم) به پرسش معنای هستی. اما اضطراب پوچی در موقعی رخ میدهد که محتواهای خاصی از زندگی معنوی در معرض تهدید قرار گیرد.
در دستگاه واژگان ما، آنچه تیلیش اضطراب بی معنایی مینامد ناشی از بحران هویت و آنچه اضطراب پوچی میداند ناشی از بحران معنا میباشد. او خود بر نسبی بودن اضطراب پوچی و مطلق بودن اضطراب معنایی اشاره میکند که در چهار چوب مفاهیم موضوعه این مقال، «اضطراب پوچی» و «اضطراب معنایی» به ترتیب ناشی از ناکام ماندن انسان در جواب به «نیاز به معنا» و «نیاز به هویت» میباشد. د - تاکید زیادی که روان شناسان و اندیشمندانی چون: آلپورت، فرانکل و مازلو بر نقش نیازها و جدی گرفتن آنها مینمایند همه به نوعی نشان دهنده مشکل انسان مدرن پیرامون معنا و مشخص نبودن اولویتهای اوست.
بدین رو، فرانکل از قول نیچه میگوید: «آنکه چرایی زندگی خویش را یافته استبا هر چگونگی خواهد ساخت.» تنها راه مقابله با رنجهایی که نمیتوان آنها را برطرف نمود در نزد فرانکل، معنادار کردن آنهاست. به قول ما: «آنجا که نمیتوان رنج و دردی را از بین برد میباید آن را توجیه نمود.»
باز تکرار کنیم «معناداری» بدین منظور است که آدمی توجیه روانی و فکری برای اولویتها و ارزش گذاریهای خویش به دست آورد، بدون آنکه او نیازمند «هویت داری» (پاسخ به پرسشهای اساسی عالم و آدم) باشد و بشر جدید، در خیلی از موارد بدنبال معناست تا آنکه توانایی جستجوی هویت تازهای داشته باشد و در این راه رویکرد تازهای به مبحث «نیازهای بشری» داشته است.
ه) از مصادیق دیگر «بحران معنا» قهرمان کتاب «یادداشتهای زیر زمینی» فئودور داستایوسکی نویسنده معروف روس است. این شخصیت (مرد زیر زمینی) انزوا پیشه کرده، دستبه هیچ کاری نمیزند و دائما خویشتن، انگیزهها، اهداف و آرمانهای خود و دیگر انسانها را زیر سؤال میبرد. او دست روی دست گذاشتن و بی کار نشستن را ثمره مستقیم و اجتناب ناپذیر هرگونه پرسش و ابهامی عمیق درباره: «انسان، غایت او، انگیزههای وی، دلیل اعمال و نیازهایش» میداند و میگوید:
«ای خدا! اگر با تمام این احوال میدانستم که در اثر تنبلی است که بیکار نشستهام باز آن وقت راضی بودم و خیلی به خودم احترام میگذاشتم. به خودم متوجه میشدم! مخصوصا به این دلیل به خودم ارزش میدادم که در آن صورت اقلا این استعداد را داشتم که تنبل باشم! آن وقتحداقل دارای خاصیتی بودم، که میتوانستم به داشتن آن مطمئن باشم. آن وقت دارای چیزی مطمئن بودم».
آن چیز مطمئن چیزی جز تعین اولویتهای آدمی نیست تا بدان وسیله به بحران معنای انسان پاسخ دهد و زندگی انسان را صاحب معنی کند، و «بحران معنا»ی مرد زیرزمینی داستایوسکی، بوسیله پرسش از: انگیزهها و دلیل اعمال وی خود را نشان داده است.
و) نیکوس کازانتزاکیس عارف، نویسنده و فیلسوف یونانی نیز همه زندگی خویش را تلاشی در جهت رسیدن به این معنا (یقین) میداند:
«هرگاه به یقینی رسیدهام، آرامش و اطمینانم زودگذر بوده است. شک ها و دلهرههای تازه در دم از این یقین پر میشود و مجبور میشوم مبارزه تازهای در پیش بگیرم تا از یقینهای قبلی برهم و یقینی تازه بجویم. تا اینکه آن یقین تازه هم به نوبه خویش به بلوغ رسد و به بی یقینی بدل شود... پس چگونه میتوانیم بی یقینی را تعریف کنیم؟ بی یقینی، مادر یقینی تازه است.»
او در جایی یادآور میشود که در زندگی خویش، حقیقتی باور نکردنی یافته است که همیشه در رنج و المها، لذتی عمیق در خود حس میکند.
بر این گزاره میتوان تحلیلهای مختلفی را روا داشت اما توجیه ما آن است: فردی چون کازانتزاکیس که در زندگی خویش با پریشانیها، سرگردانیها، شکها و پوچیهای فراوانی همراه بوده است (که بر همه این موارد میتوان نام «بحران معنا» عطا کرد) در دردها و آلام بزرگ، عاملی مهم و فربه برای خویش یافته است و این دردها قادر گشتهاند که پریشانیها و سرگردانیهای او را زایل کنند و اولویتهای وی را مشخص سازند.
سرنوشت انسان نخبه جهان مدرن سرنوشت غریبی است. او به رنجی بزرگ تن در میدهد تا رنجی عمیقتر را در ساحت دیگری از وجودش زائل کند. او حاضر است مشکلات و رنجهای بزرگی را بپذیرد تا در لایههایی از وجود خود به هتشفافیت این اولویتها، احساس آرامش و رضایت کند.
ما آدمیان قادریم در ضمن رنجبردن در سطحی، در سطوحی دیگر از وجودمان احساس آرامش کنیم. «معناداری» بوسیله «دردهای بزرگ» اما بدین معنی است که این رنجها در ساحتی دیگر از انسان، میتوانند اولویتها و ترجیحبندهای وی را مشخص و معین سازند و از این لحاظ، با دیگر رنجهای آدمی و طرز مواجهه انسان با آنها تفاوتهایی مشاهده میشود.
به زعم ما، اگر بزرگترین نماد «بحران هویت» جهان جدید، در مشکلی که تقریبا همه فیلسوفان بزرگ آن را از دکارت و اسپینوزا گرفته تا کانت و یا سپرس و هایدگر با مقوله «اخلاق» و ارزشهای زندگی» داشتهاند هویدا و پیداست، بزرگترین تجلی «بحران معنا» در سرگردانیها، حیرانیهای جستجوگران حساس جهان جدید، مشخص است. ما این عبارت از «ژان پل سارتر» را مصداق خوبی از این بحران معنا میدانیم که: «انسان، شور و شوقی بیهوده است» «شور و شوق بشر توجیه ناپذیر است»
جستارها و کاوشهای بشر جدید برای یافتن معنای زندگی به سیر و سلوک شباهت دارد با این تفاوت که مقصود و منظور «سالک جهان جدید» بسی نحیفتر از «مراد» میباشد و انسان شوریده حال معاصر اگر معنایی برای رنجهای خود و چارچوبی برای اولویتهای خویش بیابد بسی مشعوف و شاکر خواهد بود.
۵) مدرنیسم با وجود نتایج مثبت و قابل توجهی که برای انسان بوجود آورده است «پایان نامهای نا تمام» است که گرچه پرسشهای مهمی در انداخته است اما در قبال پرسشهایی که برای آدمی ارج و قرب فراوانی دارد (مانند هدف خلقت، معنای مرگ، ارزشهای کلان و ...) را مسکوت گذاشته است.
ناکامی اندیشه در ساختن هویتی پایدار و باثبات اگر معنای دیگری بدهد این است که آدمی هنوز هم وامدار هویت تاریخی خویش و ارزشها و هنجارهای آن هویت است. اما وضعیتبشر جدید، موقعیتی است که ما بین این هویت تاریخی و اندیشه نقاد وی، هم خوانی و هم خونی مشاهده نمیشود. اندیشه انسان، پرسشهایی را نادیده گرفته است که جوابهای آن ها، برای هویت تاریخی و ماندگار آدمی از ارج و قرب فراوانی برخوردار است و این هویت، از آنها به سادگی نمیتواند بگذرد.
بحران کنونی بشر ناشی از این مهم است که او گرچه سر در جهان جدید دارد اما هنوز دل به هویت تاریخی خویش بسته است و ما بین این سر و دل (هویت و اندیشه) تعادل و توازنی باثبات و پا برجا مشاهده نمیشود.
آینده بشریتبستگی تام به «در انداختن طرحی از برای مشخص کردن جایگاههای هویت و اندیشه در آدمی» دارد. بی جهت نیست که اندیشمندی ندا میدهد:
«قرن بیست و یکم یا معنوی خواهد بود یا وجود نخواهد داشت».
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست