جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا

مجنون


مجنون

روزنامهٔ ۱, در ذیلِ خبرِ كشف جسد یك نویسنده در حومهٔ شهر, با حروف ریزتر «مفقود شدن محقق و دكتر باستانشناس , كاشفِ مرد نمكی »

روزنامهٔ‌ ۱، در ذیلِ خبرِ كشف‌ جسد یك‌ نویسنده‌ در حومهٔ‌ شهر، با حروف‌ ریزتر: «مفقود شدن‌ محقق‌ و دكتر باستانشناس‌، كاشفِ مرد نمكی‌.»

▪ آبدارچی‌

ـ والله‌، ما با این‌ كوره‌ سوادمان‌، فكر می‌كنیم‌ كه‌ باید دست‌ دشمنانش‌ در كار باشد. همانهایی‌ كه‌ چشم‌ دیدن‌ آن‌ بندهٔ‌ خدا را نداشتند، و نمی‌توانستند موفقیتهایش‌ را ببینند...

آخ‌، امان‌ از این‌ حسادت‌! آتش‌ حسد، دنیایی‌ را خاكستر می‌كند... ای‌ الهی‌ كه‌ آتش‌ به‌ جانشان‌ بیفتد...! دكتر یكپارچه‌ جواهر بود، سركار...ما در طول‌ خدمتمان‌، دكتر، مهندس‌ زیاد دیده‌ایم‌؛ ولی‌ آن‌ بندهٔ‌ خدا، نوبرش‌ بود به‌ خدا... مهربان‌، متواضع‌، با معرفت‌... خیلی‌ هم‌ نمازخوان‌...

از خدا پنهان‌ نیست‌، از شما چه‌ پنهان‌، سركار؛ دكتر بعضی‌ وقتها سری‌ به‌ آبدارخانه‌ می‌زد... با هم‌ می‌نشستیم‌، گپی‌ می‌زدیم‌، یك‌ پیاله‌ چایی‌ می‌خوردیم‌...

ای‌، یادش‌ به‌ خیر! دكتر گاهی‌ زمزمه‌ای‌ هم‌ می‌كرد. ته‌ صدایی‌ داشت‌... از حافظ‌، مولانا، حضرت‌ عطار...

آخ‌ آخ‌ آخ‌! به‌ خدا كمرمان‌ شكست‌... دكتر، حیف‌ شد. خدا لعنت‌ كند آدم‌ حسود را...

لب‌ بجنبانید،‌ اسم‌ تك‌ تكشان‌ را می‌آوریم‌ روی‌ كاغذ... بعد خودتان‌ بروید تحقیق‌ كنید؛ ببینید كه‌ راست‌ می‌گفتیم‌...

▪ رقیب‌

ـ والله‌، كشف‌ بزرگی‌ بود؛ اما نه‌ این‌ قدر كه‌ بعضی‌ از حضرات‌ بزرگش‌ كرده‌اند و رویش‌ مانور می‌دهند... محض‌ اطلاع‌ جناب‌عالی‌ عرض‌ می‌شود كه‌ هنوز جسد دقیقاً سالیابی‌ نشده‌. اما از شواهد امر پیداست‌ كه‌ او یك‌ سرباز ایرانی‌ بوده‌...

می‌بینید! حقیر هم‌ این‌ موها را در آسیاب‌ سفید نكرده‌ام‌... بنده‌ هم‌ خاك‌ هزار سالهٔ‌ گورهای‌ باستانی‌ را خورده‌ام‌، آقا... اگر پروندهٔ‌ اینجانب‌ را تورقی‌ بفرمایید، خواهید دید كه‌ دست‌ ما هم‌ چندان‌ خالی‌ نیست‌... بنده‌ هم‌ برگردن‌ موزه‌ها و گنجینه‌های‌ این‌ مرز و بوم‌، حق‌ دارم‌... حالا چون‌ بعضی‌ از آقایان‌ از قیافه‌ حقیر خوششان‌ نیامده‌ و بالطبع‌ ما را در بوق‌ و كرنا نكرده‌اند، شده‌ایم‌ كاوشگر ناموفق‌، كه‌ نمی‌تواند پیشرفت‌ همكارش‌ را ببیند، و دندان‌ طمع‌ برای‌ پست‌ سرپرستی‌ پژوهشكدهٔ‌ باستانشناسی‌ تیز كرده‌...

بنده‌ هم‌ برای‌ عزت‌ ایران‌ دل‌ می‌سوزانم‌. وقتی‌ می‌شنوم‌ كه‌ این‌ كشف‌، چقدر در مجامع‌ بین‌المللی‌ بازتاب‌ داشته‌، از ته‌ دل‌ مشعوف‌ می‌شوم.

... بله‌، بله‌! همان‌ ابتدای‌ عرایضم‌ اقرار كردم‌ كه‌ این‌، كشف‌ بزرگی‌ بود. ولی‌ با كمال‌ تأسف‌، این‌ وسط‌، یك‌ عده‌ دارند از قِب‍َل‌ این‌ جریان‌، نان‌ می‌خورند...

▪ رئیس‌ دانشگاه‌

ـ علم‌ زیاد هم‌ موجب‌ جنون‌ می‌شود. قبول‌ ندارید؟!... نمونه‌اش‌ را زیاد دیده‌ام‌... در همین‌ دانشگاه‌ خودمان‌، سالها قبل‌ یك‌ استاد ادبیات‌ بود كه‌ چند تا دیوان‌ شعر را حفظ‌ بود... كارش‌ به‌ جایی‌ رسیده‌ بود كه‌ هرچه‌ با او حرف‌ می‌زدی‌، با یك‌ بیت‌ شعر جوابت‌ را می‌داد... تا اینكه‌ یك روز بیچاره‌ می‌زند به‌ كله‌اش‌؛ شروع‌ می‌كند به‌ شعر خواندن‌. آن‌ هم‌ چه‌ شعر خواندنی‌! یك‌ مصراع‌ از حافظ‌ می‌خواند، یك‌ مصراع‌ از مولانا... یك‌ بیت‌ از بابا طاهر عریان‌، بیت‌ بعدی‌ را از عطار... خلاصه‌، حسابی‌ محفوظاتش‌ ریخته‌ بوده به‌ هم‌... اما، وحشتناك‌تر اینكه‌، شروع‌ كرده‌ پشت‌ كتاب‌ و دفتر دانشجوها را امضا كردن‌. آن‌ هم‌ با چه‌ تخلصی‌...؟!: شیخ‌‌نادم‌الدین‌كشكولی‌...

بگذریم‌! دكتر هم‌ الی‌ ماشاءالله مخزن‌ علم‌ بود‌. گنجینهٔ‌ رازهای‌ سر به‌ مهر... چهل‌ سال‌ مطالعه‌ و تحقیق‌، شوخی‌ نیست‌ها! باور بفرمایید كه‌ یك‌ دایرهٔ‌المعارف‌ متحرك‌ بود... حیف‌ از آن‌ همه‌ معلومات‌...!

یكی‌ از افتخارات‌ من‌ این‌ است‌ كه‌ از بدو تأسیس‌ این‌ دانشگاه‌، ایشان‌ را در كنار خودمان‌ داشتیم‌... وجودشان‌ همیشه‌ مایهٔ‌ دلگرمی‌ ما بود... ایشان‌ نمونهٔ‌ استادی‌ بود منضبط‌، دلسوز، كوشا... در یك‌ كلام‌، عاشق‌... عزیزی‌ كه‌ باید در نظام‌ آموزشی‌ ما الگو باشند...

راستش‌ هنوز باورم‌ نمی‌شود... چنین‌ فردی‌، یكدفعه‌ دست‌ از همه‌ چیز بشورد و بزند به‌ راه‌ جاده‌... كجا؟! ناكجا آباد... برود و برود و برود؛ آن‌ هم‌ فقط‌ به‌ خاطر مزه‌پرانی‌ یك‌ دانشجوی‌ لوس‌ و بی‌مزه‌!

...خواهش‌ می‌كنم‌. روی‌ این‌ موضوع‌ اصرار نكنید. چیز مهمی‌ نبود كه‌ قابل‌ عرض‌ باشد... مزه‌ای‌ بود از طرف‌ یكی‌ از همین‌ تنبلهای‌ ته‌ كلاس‌، كه‌ انگار به‌ دانشگاه‌ می‌آیند برای‌ دلقك‌ بازی‌ و خستگی‌ را از تن‌ كلاس‌ گرفتن‌.

...بهتان‌ قول‌ می‌دهم‌ در وقت‌ خودش‌، این‌ موضوع‌ در كمیتهٔ‌ انضباطی‌ دانشگاه‌ بررسی‌ شود...

▪ دانشجوی‌ لوده‌

ـ این‌ فقط‌ یك‌ شوخی‌ بود... مزه‌پرانی‌ عادت‌ ماست‌، سركار. اصلاً تو خون‌ ماست‌... نكند این‌، جرم‌ است‌؟!

...بروید از هر كه‌ می‌خواهید سؤال‌ كنید؛ ببینید در جوابتان‌ نمی‌گویند «فلانی‌»؛ و یك‌ پوزخند جانانه‌ تحویلتان‌ نمی‌دهند...

اصلاً دكتر خودش‌ یك‌ چیزیش‌ می‌شد... به‌ قول‌ قدیمیها، اگر دستش‌ از دنیا كوتاه‌ شده‌، خدا بیامرزدش‌... خاك‌ برایش‌ پیغام‌ نَب‍َرد. اما رفتارش‌ طبیعی‌ نبود... یكی‌ از بچه‌ها دیده‌ بودش‌ كه‌ جلو‌ آینه‌ دستشویی‌، مثل‌ دیوانه‌ها از خودش‌ شكلك‌ درمی‌آورده‌ و می‌خندیده‌... این‌ موضوع‌ را همه‌ می‌دانند. بروید تحقیق‌ كنید...

▪ دانشجوی‌ شاعر

ـ خوب‌، چرا. فلانی‌ یخ‌ است‌، بی‌مزه‌ است‌... اما آن‌ حرفش‌ در آن‌ لحظهٔ‌ شوم‌، زیاد هم‌ شوخی‌ نبود... حتی‌ خنده‌اش‌ هم‌ با خنده‌های‌ همیشگی‌اش‌ فرق‌ داشت‌... نمی‌توانم‌ بگویم‌ كه‌ چه‌طور بود... ترسیده‌ بود بدبخت‌... یعنی‌ همه‌مان‌ ترسیده‌ بودیم‌... از بس‌ كه‌ وحشتناك‌ بود... بعد، زمانی‌ وحشتناك‌تر شد كه‌ برای‌ ما هم‌ خنده‌دار شد... این‌ دیگر معجون‌ غریبی‌ بود...: ترسی‌ كه‌ وادار به‌ خنده‌ات‌ كند، آن‌ قدر كه‌ كلافه‌ بشوی‌ از این‌ خنده‌...

یك‌ لحظه‌ تصورش‌ را بكنید: جسد نمك‌ سود شدهٔ‌ مرد هزار ساله‌ای‌ كه‌ هر لحظه‌ امكان‌ دارد لبهایش‌ را از هم‌ باز كند و حرفی‌ بزند... چه‌ حالی‌ پیدا می‌كنید؟

... وقتی‌ خنده‌هایمان‌ تمام‌ شد، متوجه‌ شدیم‌ كه‌ دكتر رفته‌... بعد من‌ او را جلو آینهٔ‌ دستشویی‌ دیدم‌.

... همان‌ روز بود. دقیقاً، بعدازظهر همان‌ روز... اما نه‌ از خودش‌ شكلك‌ درمی‌آورد، و نه‌ مثل‌ دیوانه‌ها می‌خندید... یك‌ كلاغ‌ چهل‌ كلاغ‌ می‌كنند.

...اگر یك‌ كم‌ تأمل‌ كنید، برایتان‌ می‌گویم‌... می‌دانید، این‌ ماجرا آن‌قدرها هم‌ ساده‌ نیست‌... حداقل‌ برای‌ من‌ ساده‌ نیست‌... مقابل‌ آینه‌ ایستاده‌ بود و لبهایش‌ را به‌ حالتهای‌ مختلف‌ درمی‌آورد و بعد، كلامی‌ را نجوا می‌كرد.

... نفهمیدم‌ چه‌ می‌گفت‌... حرفی‌ با او نزدم‌. یعنی‌ اگر حرفی‌ هم‌ زده‌ بودم‌، او متوجه‌ نمی‌شد... چنان‌ سرگرم‌ كارش‌ بود كه‌ یكسر از محیط‌ اطرافش‌ بریده‌ بود... البته‌ خیره‌ ماندن‌ به‌ نقطه‌ای‌ و در تفكرات‌ غوطه‌ور شدن‌، عادت‌ دكتر بود. ولی‌ این‌ كارش‌...

می‌دانید! به‌ گمانم‌ می‌خواست‌ ادای‌ مرد نمكی‌ را دربیاورد. یعنی‌ دقیق‌تر بگویم‌؛ به‌ دنبال‌ آن‌ واژهٔ‌ گمشده‌ در میان‌ لبهای‌ مرد نمكی‌ بود...

▪ دانشجوی‌ لوده‌

ـ آقا، به‌ خدا، دیگر از هر چه‌ نمك‌ است‌، حالم‌ به‌ هم‌ می‌خورد. باورتان‌ می‌شود دیگر لب‌ به‌ غذاهای‌ دانشگاه‌ نزدم‌، فقط‌ به‌ خاطر نمكش‌؟!

...آخر به‌ چه‌ باید قسم‌ بخورم‌؟ به‌ پیر، به‌ پیغمبر، این‌ فقط‌ یك‌ شوخی‌ ساده‌ بود... روكش‌ مرد نمكی‌ كه‌ كنار زده‌ شد و چشممان‌ كه‌ به‌ آن‌ افتاد، دخترهای‌ كلاس‌، بدجوری‌ ترسیدند. از دهنم‌ دررفت‌ كه «هیس‌! انگار ایشان‌ می‌خواهند چیزی‌ به‌ استاد بگویند...» همین‌... كاش‌ لال‌ شده‌ بودم‌!

... می‌گویم‌، نكند زبانم‌ لال‌، خیال‌ می‌كنید كه‌ من‌ با رقبای‌ آن‌ خدابیامرز همدست‌ شدم‌، تا...

▪ رقیب‌

ـ فلانی‌ خیالپردازی‌ می‌كند. در این‌ كار، خبره‌ است‌. طبع‌ شعر دارد... همیشه‌ یك‌ مشت‌ اراجیف‌ در چنته‌ دارد، كه‌ گاه‌ و بیگاه‌، وقت‌ و بی‌وقت‌، برایمان‌ بلغور می‌كند و حوصله‌مان‌ را سرمی‌برد... حرف‌ بنده‌ این‌ است‌ كه‌ هر سخن‌ جایی‌ و هر نكته‌ مكانی‌ دارد... یكوقت‌ می‌بینی‌ وسط‌ یك‌ كاوش‌ مهم‌، شروع‌ می‌كند به‌ شعر خواندن‌. به‌ قول‌ خودش‌، تیشهٔ‌ قلم‌ را بر وادی‌ خاموش‌ مردگان‌ زدن‌.

جلال توکلی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.