سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

کافه عبرت


کافه عبرت

مریم پشت میز نشست صندلی اش را کمی جلو کشید و دست هایش را روی میز گذاشت, کیف دستی کوچکش را بین دست هایش گرفته بود, استرس و اضطراب سر تا پایش را گرفته بود

- یک قهوه لطفا! غلیظ نباشه...

مریم پشت میز نشست صندلی‌اش را کمی جلو کشید و دست‌هایش را روی میز گذاشت، کیف دستی کوچکش را بین دست‌هایش گرفته بود، استرس و اضطراب سر تا پایش را گرفته بود. تا حالا گذرش به یک همچین جایی نیفتاده بود. کافی شاپی که دیوارهایش سیاه بود و نقاشی‌های رو آنها بدجور آزارش می‌داد. بوی کهنه سیگار با تاریکی و نور کم فضای آنجا نفس کشیدن را برایش سخت می‌کرد. همه چیز برایش غریبه بود. همه چیز از آن وب گردی‌های آخر شب شروع شد. از چت‌کردن‌های متوالی، از نشستن پشت مانیتور تا نیمه‌های شب. حالا آنجا منتظر کسی نشسته بود که یک بار هم او را ندیده بود. منتظر کسی بود که توی چت با او آشنا شده و قرار بود تا پنج دقیقه دیگر آنجا باشد... اگر اصغر میفهمید چی؟!! حتی تصورش هم آزارش می‌داد. اصغر؛ پسر عمه‌اش! کسی که از وقتی یادش می‌آمد او را دوست داشته ، و حالا قرار بود چهار هفته دیگر که سربازی‌اش تمام می‌شد، بیاید خواستگاری اش. به کیف صورتی‌اش نگاه که می‌کرد نگرانی‌اش بیشتر می‌شد، اصغر برایش گرفته بود.

- «واسه مریم گرفتم... البته با اجازه شما زن دایی... امیدوارم که خوشش بیاد...»

خوشش آمده بود، سلیقه اصغر همیشه خوب بود، از مرخصی که آمده، سر راهش از شیراز برایش گرفته بود. وقتی اصغر کیف را می‌داد دست مادرش او حتی سرش را هم برنگردانده بود که نگاهی بیاندازد. خیره به صفحه مانیتور بود و انگشتان دو دستش بی‌‌وقفه روی صفحه کلید جابجا می‌شدند. تایپ می‌کرد و گوشش به حرف‌های اصغر بود. با اشتیاق برای زن دایی‌اش از پادگان و پاس دادن و قوانین آسایشگاه می‌گفت، ازاینکه تویوتای‌هایولوکس دو کابین را داده‌اند دست او، از این‌که توی میدان تیر کسی حریفش نمی‌شود، ارشد آسایشگاه شده و آنقدر خودش را نشان داده که مرخصی تشویقی به او داده اند. به زن دایی‌اش می‌گفت ولی از لحن وکلامش مشخص بود که دوست دارد مریم بشنود. از گرمای کازرون می‌گفت، از دریاچه زیبای پریشان که با چند تا از سربازهای دیگر رفته بودند آنجا قایق سواری.

- ان‌شاا... مریم خانوم که درسشان تمام بشه همگی باهم می‌‌رویم... خیلی جای با صفایی هست... توی بهار خیلی قشنگ میشه!

پسر جوانی قهوه‌اش را آورد. از نگاه پسر خوشش نیامد. قهوه را که می‌گذاشت، حسابی روی میز خم شد و نگاه بدی به صورتش انداخت. لبخند مصنوعی روی لب‌های پسر بیشتر آزارش داد. تا حالا به این کافی شاپ نیامده بود. اصلا این دور و بر را خوب نمی‌شناخت. ساعتش را نگاه کرد، هنوز پنج دقیقه مانده بود. حاشیه زرد رنگ ساعت میان دو انگشت اشاره و شستش ذهنش را از آن فضا و مکان بیرون برد. فکر او بر خلاف حرکت عقربه‌های ساعت به عقب رفت؛ حدود یک سال پیش بود... روزی که اصغر ساعت را برایش گرفته بود...

- مامان... ببین چقدر خوشگله... اون حاشیه زرد رنگ خیلی قشنگه... مگه نه... فکر می‌کنی چند باشه؟! ...

پشت ویترین ساعت‌فروشی بودند. با مامانش و اصغر آمده بودند مغازه دوست اصغر برای آشپزخانه‌شان پرده بگیرند. هنوز حرفش تمام نشده بود که اصغر رفته بود توی مغازه و با ساعت آمده بود بیرون... ثانیه‌شمار ساعت، حاشیه زرد رنگ را با نظم خاص و یکنواختی طی می‌کرد و هر حرکت آن دلشوره‌اش را بیشتر می‌کرد. پسر پشت پیشخوان خودش را با دستگاه قهوه‌ساز مشغول کرده بود، اما مریم سنگینی نگاه خالی از حجب و حیایش را روی صورت خودش احساس می‌کرد. جو سنگینی داشت. در این کافی‌شاپ، غیر از خودش هم مشتری دیگری نبود. وقتی آمده بود، دختری تنها را پشت میز بغلی دیده بود که با عجله خارج شده بود و حالا یک ربعی می‌شد که از مشتری خبری نبود. یاد حرف‌های مادرش افتاد و کمی سرخ شد...

- کجا می‌روی؟ چرا اینقدر رنگ و روغن کرده‌ای خودت را؟ با این لاک ناخن‌هایت، اصغر ببیندت ناراحت می‌شود! ...

به مادرش گفته بود می‌رود خانه سوسن همکلاسی‌اش. می رود و زود بر می‌گردد. دروغ گفته بود و حالا دل توی دلش نبود. خیلی کم پیش آمده بود که به مادرش دروغ بگوید. خودش را سرزنش می‌کرد... مادر رازدار دختر است؛ دختر حرفش را به مادرش نزند به کی بزند. اینها حرف‌های مادرش بود که در گوشش تکرار می‌شد و بیشتر عذابش می‌داد.

برای او همیشه همین‌طور بوده؛ تنها رازدار زندگی‌اش مادرش بود و بس. حرف‌های مگو را تنها به او می‌گفت. اما حالا دو ماهی می‌شد که رازی را از او مخفی کرده بود؛ رازی که برای خودش هم هنوز روشن نبود. یک شوخی و شیطنتی که حالا کار را به جایی رسانده بود که دروغ به این بزرگی را تحویل مادرش بدهد! به مادرش گفته بود می‌رود خانه سوسن ولی حالا توی این کافی شاپ کم نور که دیوارهایش روی نفس‌هایش سنگینی می‌کرد، نشسته بود. گفته بود می‌رود سوسن را ببیند اما منتظر پسری بود که هیچوقت ندیده بود! فقط یک اسم و یک سری مشخصات ظاهری که آنها را هم نمی‌دانست واقعیت دارند یا نه؟

همه چیز از دو ماه پیش شروع شد. دنبال مقاله‌ای توی اینترنت می‌گشت که یک نفر از طریق یاهو مسنجر برایش پیغام فرستاد. نمی‌‌دانست کیست و محل نگذاشت. اما پیغام دوم و سوم هم آمد؛ چیزهای بامزه‌ای نوشته بود. فکر کرد یکی از دوستان خودش با ‌ای دی ناشناس می‌خواهد سر به سرش بگذارد، برای این‌که کم نیاورد، او هم مزه‌ای پرانده بود و جوابش را داده بود و تمام... فردای آن روز هم که رفت توی اینترنت، باز همین داستان تکرار شد و تقریبا تمام وقت‌های دیگری که می‌آمد نوشته‌ای از این‌ «ای دی» ناشناس داشت. حرف‌های خاصی نبودند؛ معمولا جمله‌ای شاعرانه یا جوک بامزه‌ای بود. بعضی وقت‌ها او هم نیم سطری می‌نوشت در جوابش و فردا دوباره می‌دید که حرفش با زیرکی جواب داده شده است. از این حاضر جوابی‌ها خوشش آمده بود. قضیه برایش اصلا جدی نبود؛ فقط یک تفریح اینترنتی بود و بس...

اما کم کم عادت کرد به این پیغام‌ها و شیطنت‌های کلامی. بیشتر از قبل می‌آمد پیغام‌هایش را چک می‌کرد. وقت بیشتری پای اینترنت می‌نشست. مادرش هم این را متوجه شده بود؛ گاهی غر می‌زد که اینقدر پای صفحه این مانیتورنشین دختر، چشم‌هایت کم سو می‌شوند. نگران سلامتی چشم‌هایش بود. اینکه از اعتماد مادرش اینگونه سوء استفاده کرده بود از خودش بدش می‌آمد. اضطراب و دلشوره‌اش بیشتر شده بود. متوجه شده بود که طرف پسر است و اولین دلشوره‌اش هم از همین جا شروع شده بود. اگر مادرم بفهمد... اگر پسر عمه‌ام، اصغر متوجه شود... و اگرهایی که کم کم زیاد می‌شدند و او به خودش دلداری می‌داد که مسئله مهمی نیست و هر وقت بخواهد می‌تواند همه چیز را تمام کند؛ دیگر جواب پیغام‌ها را ندهد. اصلا دیگر یاهو مسنجرش را باز نکند. اصلا اگر لازم شد داخل اینترنت هم نمی‌رود! با اینها قضیه را برای خودش ساده می‌کرد، اما کم کم جوک‌ها و جمله‌های نغز و شاعرانه تبدیل شدند به این‌که چه رشته‌ای هستی و کدوم محل زندگی می‌کنی و از چه چیزی و چه کسی خوشت می‌آید و می‌خواهی چه کاره شوی و از این صحبت‌ها که تا آن موقع با هیچ پسری نزده بود؛ حتی اصغر؛ پسر عمه‌اش که آن همه برایش حرمت داشت.

یکی دو هفته‌ای از شروع این ماجرا نگذشته بود که متوجه شد سن و سال و آدرس دانشگاهش و خیلی چیزهای دیگر را به طرف گفته است. اسمش سعید بود یعنی خودش اینطور گفته بود. دانشجو بود. مهندسی می‌خواند و توی یک شرکت ساختمانی کار می‌کرد. پدرش وضع مالی خوبی داشت و مادرش هم تحصیلکرده بود ولی خودش کار می‌کرد چون نمی‌خواست از جیب بابایش بخورد. از مریم خوشش آمده بود چون با بقیه دخترها فرق داشت، چون مریم صداقت داشت و او هم عاشق صداقت بود... همه اینها را خودش به مریم گفته بود. با حروف انگلیسی، فارسی می‌نوشت و لابه لای این نوشته‌های فینگلیش، چند تا لبخند و صورتک مسنجر را هم جا می‌داد. حرف‌هایش منطقی و دلنشین و شوخی‌هایش هم با مزه بودند و مریم از حاضرجوابی‌اش لذت می‌برد.

بعد از چند هفته چت کردن گفته بود می‌خواهد مریم را ببیند، گفته بود دوست دارد بیشتر با او آشنا شود. می خواهد آشناییشان جدی‌تر شود. گفته بود برای آینده و زندگی مشترک دنبال دختری مثل مریم می‌گشته و حالا که پیدایش کرده می‌خواهد از نزدیک او را ببیند. مریم مخالفت کرده بود. نمی توانست فکرش را هم بکند که با پسری که تا حالا ندیده بود و نمی‌شناخت، قرار بگذارد. اما سعید اصرار کرده بود و از اهداف و نیت صادقانه‌اش گفته بود. هر وقت پنجره چت باز می‌شد کلی نوشته ظاهر می‌شد که از صداقت و راستی می‌گفتند. گفته بود که همدیگر را ببینند و بیشتر بشناسند و بعد خانواده‌ها را در جریان بگذارند. مریم مخالفت کرده بود و سعید دوباره اصرار کرده و دلیل آورده بود.

حالا اینجا، پشت میز این کافی شاپ دلگیر منتظر سعید نشسته بود. انتظاری که لحظه به لحظه‌اش او را عذاب می‌داد. پنج دقیقه از قرارشان گذشته بود. منتظر پسری بود که تا حالا ندیده بود! قرار بود از رنگ کتی که سعید به تن می‌کند او را بشناسد. قرار بود سعید پسری قد بلند و شیک پوش باشد. پسری که خجالتی است و دخترهای دیگر دوست دارند به او نزدیک شوند ولی او از همه ی آنها فراری است. چرا که اکثر آنها دروغگو هستند و اهل تظاهر! اینها را هم خودش گفته بود؛ یعنی خودش نوشته بود. همه را توی پنجره چت، فینگلیش تایپ کرده بود. خجالتی بودنش را از زبان خودش نوشته بود و خوش تیپ بودنش را از زبان همکلاسی‌های دخترش که از آنها فراری بود! مریم هم سفید پوشیده بود؛ مانتوی بلندی را که خودش خریده بود با شالش ست کرده بود. همان مانتویی که اصغر خیلی دوست داشت و همیشه با حجب و حیا به مادرش می‌گفت:

- دختر دایی توی این لباس خیلی خانوم میشن!

اصغر بود دیگر. هر حرفی را می‌خواست بزند، زن دایی‌اش را مخاطب قرار می‌داد. از وقتی مریم خودش را شناخته بود، اصغر هم جزئی از زندگی شان بوده است. از وقتی که معنی دوست داشتن را فهمیده بود، حس کرده بود که اصغر او را دوست دارد. از نگاهش، از حرف‌هایش، از محبتها و هدیه‌هایش می‌شد این دوست داشتن را حس کرد و دید... پسر خوبی بود، اهل کار و زندگی. هفته‌ای دو سه بار می‌آمد خانه شان و هرکاری که داشتند بی‌مزد و منت انجام می‌داد. از وقتی پدر مریم فوت شده بود دیگر فقط یک پسر عمه نبود. حکم سرپرست آنها را داشت. مادر مریم هم او را خیلی دوست داشت. هر کاری که می‌خواست انجام دهد با اصغر مشورت می‌کرد و در نهایت هم این اصغر بود که آن را به سرانجام می‌رساند... مریم هم او را دوست داشت؛ اما فقط به چشم یک پسر عمه؛ مثل یک برادر بزرگ‌تر. درست مثل خواهری که برادرش را دوست دارد و حرمت می‌کند. می‌‌دانست که جنس دوست داشتن اصغر با دوست داشتن او فرق می‌کند ولی هیچ‌وقت جدی به آن فکر نکرده بود. می دانست که مادرش دو تا از خواستگارهایش را رد کرده بود با این توجیه که اگر اصغر بفهمد آمده‌اند، ناراحت خواهد شد. مریم چیزی نگفته بود. اعتراض نکرده بود، خیلی هم اعتراضی نداشت، هر چند که تکلیف احساسش نسبت به اصغر برای خودش هم زیاد روشن نبود. اما از دو ماه پیش که سر و کله سعید از توی اینترنت پیدا شده بود، حسش نسبت به اصغر فرق کرده بود. محبتهای اصغر اذیتش می‌کرد. اگر اصغر هدیه‌ای می‌آورد برای گرفتن آن معذب بود.

از خودش ناراحت بود؛ از این‌که اعتماد اصغر را؛ حجب و حیایش را؛ صداقتش را دارد با پسری معامله می‌کند که نه تا حالا دیده بود و نه درست و حسابی می‌شناخت و نه حتی صدایش را شنیده بود. از خودش خجالت می‌کشید... دیوارهای کافی شاپ به قلبش فشار می‌آورد. انگار اکسیژن کافی برای نفس کشیدن نداشت . قفسه سینه‌اش درد گرفته بود. احساس می‌کرد تک و تنها توی یک برهوت خشک ، منتظر آمدن خبری بد بود. اصغر را می‌دید که از پشت ویترین کافی شاپ به او زل زده بود، دوباره که نگاه می‌کرد اصغر نبود. دچار توهم شده بود انگار. حس می‌کرد دست‌هایی از دیوارهای کافی‌شاپ بیرون زده که به طرف تن او دراز شده‌اند. خودش را کنار دریاچه پریشان کازرون می‌دید که با مانتوی سفید و کیف صورتی و ساعت مچی زیبایش ساعت‌ها منتظر اصغر می‌ماند اما او نمی‌آید! صدای کلیدهای کیبورد کامپیوتر در ذهنش مثل پتک می‌کوبید و دستی از توی مانیتور به طرف صورتش بیرون می‌آمد! این تصورات و افکار آشفته، یک لحظه هم ذهنش را راحت نمی‌گذاشتند. سردرد سنگینی گرفته بود...

کیف صورتی‌اش را محکم میان دو دستش گرفت. انگار صدای اصغر بود که او را از دور صدا می‌زد! با استرس و عجله ، بدون این‌که نگاهی به دور و بر خودش بیندازد از کافی شاپ زد بیرون و رفت. انگار پاهایش از او جلوتر بودند. قدمهایش از همیشه سریع‌تر بودند. داشت می‌دوید! به اصغر فکر می‌کرد، به مادرش. خودش را می‌دید که مانتوی سفیدی را کنار دریاچه پریشان پوشیده و اصغر با خنده او را نگاه می‌کند...

پسر داشت میزی را که مریم پشت آن نشسته بود جمع و جور می‌کرد. موبایلش زنگ زد. نگاه آشنایی به شماره انداخت و جواب داد. خنده چندش‌آوری کرد و گفت:

- آره اومد... نه... خیلی خوشگل نبود ... از این دخترای رنگ آفتاب – مهتاب ندیده بود... از اینایی که هیچ وقت به مامان باباهاشون دروغ نمی‌گن... همچنین چنگی به دل نمی‌زد... به درد تو نمی‌خورد... منم نرفتم طرفش... اونم پا شد رفت...

با خنده‌ای تلفن را قطع کرد به ساعت روی دیوار نگاه کرد، هنوز نیم ساعتی مانده بود تا نفر بعدی بیاید!

فرشته ژیانی