شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

برای شاعر مهربانی ها تشکری کوچک از بزرگواری های مصطفی رحماندوست


برای شاعر مهربانی ها تشکری کوچک از بزرگواری های مصطفی رحماندوست

استاد عزیزم سلام
منم محمد محمد عزیزی «نسیم» همان شاگردی که از پنجره کیهان بچه ها صدایش کردی و شعردوستی و مهربانی را برایش خواندی

استاد عزیزم! سلام

منم محمد؛ محمد عزیزی «نسیم» همان شاگردی که از پنجره کیهان بچه ها صدایش کردی و شعردوستی و مهربانی را برایش خواندی:

«در کویری خالی

کلبه ای خواهم ساخت

داخل آن کلبه

فرش خواهم انداخت

□□□

دورتادورش را

پر زگل خواهم کرد

ارغوانی، آبی

سرخ، نارنجی، زرد...»

کلبه ای ساختی پر از مهر و من با خواندن شعرت الفبای مهربانی را آموختم.

«... هر که راهش گم شد

هر که از پا افتاد

کلبه من امید

به دلش خواهد داد...

□□□

به همه خواهم گفت:

مهربانی زیباست

دوستی شیرین است

گل زیبایی هاست»

آقای رحماندوست!

شاید دوستانم بپرسند. «به چه مناسبتی داری نامه می نویسی؟»

راستش من دلم می خواهد از تلاش صادقانه شما در ادبیات کودکان و نوجوانان تشکر کنم. در مراسمی که خاطرات خوب من مسئول برگزاری اش هستند.

● بگذارید عطر بزنم!

برای اولین بار مهمان جلسه شعر کیهان بچه ها شده بودم. همه بودند؛ شما، جعفر ابراهیمی (شاهد)، ناصر کشاورز، اسدالله شعبانی، محمد کاظم مزینانی، افسانه شعبان نژاد، حسین احمدی، افشین علاء و شکوه قاسم نیا وسط جلسه در زدند. عکاسی آمد و گفت: «از آقای رحماندوست باید چند عکس بگیرم.» جلسه شعر قطع شد. در سکوتی که تنها صدای چیک چیک دوربین به گوش می رسید، لبخند زدی و گفتی: «بگذارید اول عطر بزنم تا عکسم خوش بو شود!»

با این جمله، خنده شاعران سکوت را شکست.

نوبت شعرخوانی شما شد: «مدادم را تراشیدم

نوشتم آب، بابا، نان...»

شعرتان درباره مادری بیمار بود که در آخر سبد از دستش می افتاد.

من هم در آن جلسه دو شعرم را خواندم.

تشویق شاعران مهربان آن جلسه لبخند رضایت بخشی بود که مرا به ادامه راه سرودن امیدوار کرد.

● مسافر قم

با دانشجویان تربیت معلم، جلوی رودخانه ای نزدیک زیارت گاه حضرت معصومه سلام الله علیها پیاده شدیم.

بین راه، یکدفعه شما را دیدم. زود رفتم بین دوستان و گفتم: «بچه ها! آقای رحماندوست» بعد پیش خودم گفتم؛ «شاید مرا نشناسد و من پیش دوستانم خجالت بکشم.» رفتم جلو و سلام کردم.

- به، آقای عزیزی! اینجا چه کار می کنی؟

دوستانم آمدند و دور ما جمع شدند. من چه کیفی کردم از این که شما مرا در آن دیار غربت شناختید.

یادم آمد که یک بار مرا در کیهان بچه ها دیده اید و...

پخش زنده

در یکی از جشنواره های مطبوعات کانون همایش «بررسی نقش مخاطب در مطبوعات کودک و نوجوان» در سالن اجتماعات کانون در خیابان حجاب در حال برگزاری بود. آن روز برای من هم کارت دعوت فرستاده بودند.

شما دبیر این همایش بودید. در حال رفتن به سالن بودم که یک دفعه دیدم یک قطار از صف دانش آموزان دارند به طرف سالن می روند.

یکی از بچه ها از من پرسید: «اینجا چه خبره؟» گفتم: «آقای رحماندوست، با دوستانش جلسه دارند.» با شنیدن نام شما یکی از بچه ها گفت: «یعنی الان آقای رحماندوست اینجاست؟»

یکی دیگر فوری گفت: «می شه بریم تو ببینیمش؟»

به بچه ها گفتم: «همان جا بایستید تا من بروم آقای رحماندوست را صدا کنم.» آمدم توی سالن شما را دیدم که در حال خوش آمدگویی به مهمانان بودید. یک لحظه آرام و قرار نداشتید؛ درست مثل کسی که مهمان دعوت کرده و دلش می خواهد بهترین پذیرایی را از مهمانانش داشته باشد. دلم می خواست بدانم چقدر دلتان برای مخاطب می تپد. شعر و داستان هایتان که می گفتند: «خیلی» ولی من دلم می خواست از نزدیک به طور زنده احساس شما را ببینم.

آمدم نزدیکتان و توی آن شلوغی رفت و آمد مهمانان مهم همایش سریع گفتم:

«بچه های یک دبستان از جنوب شهر بیرون در منتظرند شما را از نزدیک ببینند.»

با شنیدن نام بچه ها، سرتان را بالا گرفتید.

- الان کجا هستند؟

این سؤال شما درست شبیه سؤال بچه ها بود که سراغ شما را می گرفتند. با هم رفتیم دم در. بچه ها با دیدن شما دورتان حلقه زدند و شادی کردند: «هی...»

لابه لای سلام و لبخند بچه ها، یکی از میانشان پرسید: «چرا ما را راه نمی دهید بیاییم توی سالن؟»

من می دانم که جواب این سؤال خیلی سخت بود اما شما در یک جمله لبخند دیگری را به بچه ها هدیه دادید: «راستش قراره من و دوستانم برای بیشتر دوست شدن با شما و بچه های دیگر نقشه بکشیم اگه شما الان بیایید تو، نقشه ما لو می ره!»

● دعوت نامه

آن روز قرار بود جشن نکوداشت شاعر «صد دانه یاقوت» در سالن اجتماعات کانون برگزار شود.

من خیلی دلم می خواست در این برنامه شرکت کنم اما آن روز کلاس داشتم، کلاس هنر برای بچه های اول راهنمایی.

یک دفعه فکری به خاطرم رسید. حرف دلم را بر زبان آوردم و گفتم: «بچه ها! آقای مصطفی رحماندوست را که می شناسید؟»

- بله

- امروز قرار است از تلاش های خوب آقای رحماندوست قدردانی کنند اما حیف که من در اینجا هستم و نمی توانم در آن جلسه حضور پیدا کنم.

حالا به نظر شما ماچطوری می توانیم از خوبی های شاعر و نویسنده خوب کشور تشکر کنیم.

- آقا برایش نامه بنویسیم.

- آقا نقاشی بکشیم.

- آقا...

با بچه ها نشستیم نامه نوشتیم و نقاشی کشیدیم. من بهترین نقاشی ام را برداشتم و پشتش نوشتم: «سلام آقای رحماندوست

تو را من دوست دارم، دوست»

نامه و نقاشی ها را داخل پاکت گذاشتیم و فرستادیم برای مجله سروش کودکان.

یک شب خواب دیدم آقای رحماندوست به زادگاهم در روستای میاندره آمده و زیر درختان گردوی حمزه بابایم دارد با ما فوتبال بازی می کند.

خدایا! چه می دیدم آقای رحماندوست و میاندره؟!

وسط بازی آقای رحماندوست آمد و به من گفت: نقاشی و نوشته های بچه ها را گذاشتم برای چاپ در سروش کودکان. من ذوق زده بودم و از خوشحالی زبانم حرف زدن یادش رفته بود!

فردای آن شب، تلفن خانه مان زنگ زد.

- بدو محمد، آقای رحماندوسته، با تو کار داره!

با خوشحالی خودم را به گوشی رساندم و شنیدم:

- سلام آقای عزیزی منم رحماندوست. می خواستم بگم من می خوام بیام مدرسه تون و بچه ها رو از نزدیک ببینم.

□□□

آن روز کلاس ها تعطیل شد و شما آمدید. بچه ها دورتان حلقه زدند. من می دانم که امضای یادگاری تان تا همیشه در دل بچه ها خواهد ماند.

محمد عزیزی «نسیم»