سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

محسنان مردند و احسان ها بماند


محسنان مردند و احسان ها بماند

نوشتن فرزندی درباره پدرش سخت است, چرا که تعلقات و دلبستگی ها, عواطف و احساسات اجازه نمی دهند آدمی از موضوعی به نام پدر خویش ارتفاع بگیرد و از منظری بیرونی به کار و کردار های وی نظر و غث و سمین کارش را برون افکند

نوشتن فرزندی درباره پدرش سخت است، چرا که تعلقات و دلبستگی ها، عواطف و احساسات اجازه نمی دهند آدمی از موضوعی به نام پدر خویش ارتفاع بگیرد و از منظری بیرونی به کار و کردار های وی نظر و غث و سمین کارش را برون افکند. من هم چنین کاری را نمی کنم چون اگرچه پدرم در تربیت فرزندانش شیوه یی سنتی و منطبق با عرف زمانه خود را اختیار کرد، اما این سختگیری ها به قول استاد هوشنگ مرادی کرمانی همانند همان ترکه اناری است که تلخی ها و درد های آن در همان زمان دفن شد و امروزه تنها چیزی که بر ذهن و ضمیر ما می نشیند لبخندی است از آن ترکه های انار. اما نگاه من به شیوه زیست پدرم نگاه شخصی نیست، بلکه بیان برخی دغدغه هایی است که وی به عنوان یک انسان موثر در محیط خود تجربه کرد و ما به عنوان روزنامه نگار این وظیفه را داریم که این تجربه ها را انتقال دهیم چرا که گمان می کنم در این روزگار عسرت، ما نیازمند آدمیان و الگوهایی هستیم که هم از روزگار خود جلوتر و هم در تشخیص منافع جمعی و پل زدن میان منافع فردی به منافع جمعی پیشقدم و مبتکر باشند. این نکته را هم اضافه کنم که پدرم در منطقه خود (کلیجانرستاق ساری که بیش از ۱۵۰ تا ۲۰۰ روستا را شامل می شود) چهره یی شناخته شده بود. مبارزاتش بیش از اینکه رنگ و صبغه سیاسی داشته باشد، صورت و هیئت اجتماعی داشت. حتی زمانی که از سوی دفتر نخست وزیری وقت (اردیبهشت ۱۳۴۲) فرمان تبعید چند ماهه وی به نائین اصفهان صادر شد، دلیل اصلی آن اگرچه از نظر حکومت اغتشاش و اخلال در نظم عمومی، اما از نظر مردم و کشاورزان منطقه پافشاری جانانه و خطرخیز در دفاع از حق طبیعی آنها (مالکیت بر زمینی که روی آن کار می کردند) بود. به همین دلیل وقتی دوران تبعیدش به پایان رسید، این مردم بودند که استقبال پرشکوهی از وی به عمل آوردند. یکی از کشاورزان که شاهد این استقبال بود برایم تعریف می کرد که وقتی پدرتان برگشت وی را بر اسبی قبراق نشاندند و بیش از هزار کشاورز اسب سوار به همراه هزاران تن دیگر پیاده، با شکوهی تمام در پشت سرش حرکت کردند و به منزلش رساندند. از سال های ۱۳۳۱ به بعد که دفاع از حقوق مردم روستا و سپس منطقه را وجه همت خود قرار داد تا آخرین سال های عمرش این وظیفه را بدون هیچ چشمداشت مالی انجام داد. از این کار لذت می برد و کنجکاوی شگفتی نسبت به پیگیری حقوق مردم داشت و از اینکه یکی از مردم روستا یا منطقه به حقوق قانونی و طبیعی خود دست پیدا کند، شادمان می شد.

در این مسیر از شیوه هایی چون بسیج مردم و سخنرانی برای آنان در مسجد محل استفاده می کرد و سعی داشت آنها را با حقوق شان آشنا سازد. این سماجت ها البته بدون هزینه هم نبود، چنان که آدم های برخی از این اربابان در یکی از همین سال ها با تبر به جانش افتادند و خونین و مالینش کردند و چند ماهی در بیمارستان بود تا شکستگی ناشی از بریدگی دست و پایش درمان شود. اما این فشارها و تهدید های مالی و جانی سبب نشد تا آن زنده یاد قدمی از عزم جزمش در دفاع از حقوق طبیعی مردم منطقه و آگاهی بخشی به آنها برای دفاع از چنین حقی پا پس بگذارد. آدمی اهل مطالعه بود و کسب خبر. تا ششم ابتدایی درس خوانده بود اما کتب قدیم ادبی به خصوص بوستان و گلستان و شاهنامه را خوب می خواند و تقریباً تمامی داستان های شاهنامه را به خاطر داشت و البته علاقه عجیبی هم به خواندن کتاب های تاریخی. خاطرات شخصیت های سیاسی معاصر را سخت پیگیری می کرد و در میان شخصیت های سیاسی قبل از انقلاب مرحوم دکتر محمد مصدق سخت مورد اعتنای وی بود و در میان شخصیت های سیاسی بعد از انقلاب هم مرحوم بازرگان.

این اواخر هم تعلق خاطری به هاشمی رفسنجانی پیدا کرده بود و معتقد بود سیاستمردی خبره و چیره دست است و از منظر منافع ملی به پدیده ها نگاه می کند. تحولات روز را با علاقه مندی عجیبی پیگیری می کرد و در این مسیر به یک منبع هم اکتفا نمی کرد. وقتی زمان خبر رادیو می رسید، خانه باید در سکوت مطلق فرو می رفت تا ایشان بتوانند با آرامش اخبار را بشنوند. صبح ها اخبار ساعت ۸ رادیوی ایران را گوش می کند. این سنتی بود که تا آخرین روزهای حیاتش ادامه داشت. خواندن روزنامه های یومیه هم از سنت های حسنه یی بود که وی در نهاد جان ما گذاشت. دو روزنامه اطلاعات و کیهان را از همان سال های دهه های چهل و پنجاه می خرید و خانه ما همه گاه انباشته از روزنامه ها بود. در سال های دهه های شصت و هفتاد که من برای تحصیل به شهر ساری می رفتم، این وظیفه خطیر، به عهده من گذاشته شد و شاید یکی از دلایل اینکه من به خبر این همه حساس بودم و پیگیر آن، و بعد ها هم این پیشه را به عنوان شغلم انتخاب کردم، همین دغدغه هایی بود که وی در نهاد جان ما به یادگار گذاشت.

شنیدن اخبار از چند منبع و اکتفا نکردن به یکی به وی این امکان را می داد که به درکی جامع تر از اخبار و اطلاعات و رخداد های روز دست یابد. نسبت به تحولات روز حساس بود و سعی می کرد مردم را با امکاناتی چون درس خواندن و آشنایی با علم و صنعت و بهداشت روز آشنا سازد و معتقد بود تنها راه رهایی از فقر و فلاکتی که دامنگیر مردم است، داشتن آگاهی و برخورداری از امکانات اولیه برای معیشت، زیست و زندگی بهتر است.

نخستین مدرسه روستای امره با پیگیری های وی در سال های انتهایی دهه سی ایجاد شد. خود با یکی از کشاورزان صحبت و قانعش کرد که زمینش را بفروشد و مردم روستا را نیز تحریک و تشویق کرد با جمع کردن سنگ و تراش دادن آن بنای این مدرسه، که نامش را هم به تاسی از نخستین شاعر پارسی گوی، رودکی، گذاشته بود، بالا ببرند. در سال های ابتدایی دهه چهل تلاش کرد و موفق شد نخستین درمانگاه را با تمامی بودجه و امکانات به روستای ما بیاورد و جالب اینکه این درمانگاه را در سه کیلومتری روستا احداث کرد تا به جاده اصلی ساری - سمنان نزدیک باشد که مردم روستا های دیگر هم بتوانند از آن استفاده کنند. نام درمانگاه را هم به نام روستا نکرد، بلکه نام منطقه را بر آن گذاشت، چرا که معتقد بود تمامی مردم منطقه باید از این امکان بهداشتی پزشکی استفاده کنند. در همان سال ها وقتی از طرف نهاد خانه فرهنگ ماموری به روستای ما آمد تا بگوید که می خواهد برخی از امکانات چون کتابخانه، مهد کودک و زمین فوتبالی برای جوانان را به این منطقه و مردم روستا بدهد، وی نخستین کسی بود که از این کار استقبال کرد و باز مردم روستا را جمع کرد و از مزایای این گونه حرکت ها گفت. اکنون در یکی از بهترین نقاط روستا ساختمانی عظیم و البته در گوشه یی خوش آب و هوا زمین فوتبالی قانونی و چند منظوره احداث شده که هر دو این مکان ها محصول پیگیری وی بود. منزل ما در شهر ساری، اگرچه بسیار فقیرانه بود، اما محلی بود برای ادامه تحصیل برخی از روستاییان و تا آنجا که به یاد دارم این منزل حداقل سی تا چهل دکتر و مهندس و حقوقدان و وکیل تحویل جامعه داد.

شاید اگر این اتقاقات و پیگیری های پدر در این زمانه رخ می داد، چندان شگفت و عجیب نبود، اما این ذهنیت در زمانه یی در ذهن و ضمیرش جان می گرفت و اجرایی می شد که تعداد باسوادان منطقه از انگشتان یک دست تجاوز نمی کرد. اهل نماز و قرآن بود. در این ایامی که در روستا بودم و چه بعدها که به تناوب به منزل پدری می رفتم، همه گاه می دیدم که با چه آداب و ادبی نماز می گزارد؛ نیم ساعتی قبل از اذان بساط نماز را پهن می کرد. قرآنی می خواند و همزمان با ندای الله اکبر نماز می گزارد و سپس دعا و تعقیبات نماز. در تمامی اوقات نماز شب می خواند و در ایام ماه مبارک رمضان سحر خوانی هایش که با آن صدای محزون در نغمه دشتی می خواند هنوز هم در گوش ما طنین انداز است. در ایام عاشورا و تاسوعای حسینی هم برای آن امام همام مداحی و سینه زنی می کرد و اکنون که به برخی از این نغمات و اشعاری که وی در این ذکر مصیبت ها به کار می برد، نظر تخصصی تری (از بعد موسیقایی) می افکنم، می بینم که از نظر بافت ملودیک و ساختار شعری و تلفیق شعر و موسیقی، در نهایت دقت انتخاب شده بودند.

آشنایی وی با شعر و موسیقی منحصر به بخش مذهبی روحیه وی نبود، بخش ملی ضمیر وی با اشعار فردوسی حکیم در آمیخته بود و هر گاه که فرصتی دست می داد بر ایمان شاهنامه خوانی می کرد. شاهنامه را هم در گوشه سوز و گداز آواز اصفهان می خواند، این درحالی است که خود تاکنون مشاهده نکردم که خواننده یی در این گوشه از اشعار شاهنامه استفاده کند.یادم نمی رود که بعد از وفات وی وقتی قرآن را باز کردیم لای آن ابیاتی از شاهنامه را دیدم که با خط لرزان پدر نوشته شده بود. ابیاتی که اشاره داشت به فانی بودن دنیا و اینکه هوشنگ و فریدون و کیقباد و جمشید جم و افراسیاب و کیخسرو... همه با تمام داشته ها و جلال و جبروت رفتند و از آنها جز مشتی خاک باقی نماند. و البته این شعر حافظ که؛

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش

اینهایی که نوشتم گوشه یی از تلاش های کشاورزی ساده در روستای امره بود، مردی به نام سید مهدی مختاباد معروف به سیدمهدی باقری که به اندازه وسع و توان و ظرفیتی که داشت، مهر و نشان خود را در زندگی بر جای گذاشت.

محسنان رفتند و احسان ها بماند

ای خنک آن را که این مرکب براند

گفت پیغمبر خنک آن را که او

شد زدنیا، ماند از او فعل نکو

مرد محسن، لیک احسانش نمرد

نزد یزدان دین و احسان نیست خرد

----------------(مثنوی معنوی، دفتر چهارم)

سید ابوالحسن مختاباد



همچنین مشاهده کنید