جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
چل تیکه
باور کنید وقتی از پلههای عکاس خانه بالا میرفتم، به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که کارمان با عکاس مربوطه به کتک کاری بکشد و با دماغی خون آلود از کلانتری محل سر در بیاوریم!
مراحل مقدماتی به خوبی وخوشی انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم خیلی دوستانه بود. بدین ترتیب که بنده پس از عرض سلام خدمت جناب عکاس عرض کردم. دوازده تا شش در چهار میخوام با یه کارت پستال رنگی و ایشان هم با علامت سر، آمادگی خود را اعلام داشت.
عرض کنم تصاویر شش در چهار را برای تکمیل پروندهی استخدامی لازم داشتم و کارت پستال رنگی را میخواستم قاب کنم بگذارم روی سر بخاری!
عکاس مورد بحث که البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دندههای او را به ضرب «هوک راست» برای همیشه مرخص کردم با خوشرویی گفت: اطاعت... ولی ده تومن میشه ها!
آب دهان را به علامت تعجب(!) قورت دادم و گفتم:
اگر اشتباه نکنم، شما تا چند روز پیش، تابلویی توی ویترین نصب کرده بودید که دوازده تا عکس ۶×۴ با یک کارت پستال رنگی هشت تومان، درسته؟
ـ بله، ولی همان طوری که ملاحظه فرمودید، فعلاً اون تابلو را برداشتیم تا بدهیم مجدداً «با خط نستعلیق» نرخ فعلی را بنویسند!
ـ نکند افزایش قیمت سیمان و شکر روی کار عکاسی هم اثر گذاشته و ما خبر نداریم!
طرف، موضوع گران شدن تهیهی عکس غیر فوری را با کمال بیربطی ربط داد به افزایش دستمزد کارگر و پرداخت حق بیمهی اجباری و گران شدن لوازم یدکی، یک دست شمع و پلاتین و تسمه پروانه اتومبیل که هفته گذشته بابت تعویض آن چهار صد تومان داده بود و بالاخره پس از مذاکراتی طولانی قرار شد نه حرف بنده باشد نه حرف ایشان، بلکه دوازده تا عکس شش در چهار را با یک کارت پستال رنگی نُه تومان حساب کند. و نتیجتاً پس از توافق، وارد اتاقی شدیم که دوربین و نورافکنها به حالت قهر پشتشان را به یکدیگر کرده بودند.
آقای «فتو» برای این که نشان بدهد تا چه حد به حرفهی خود وارد است کراوات بنده را به این دلیل که چون رنگ روشنی دارد و توی عکس آن چنان که باید و شاید نمود ندارد با کراوات گل باقالی رنگ مستعملی که عین لاشهی گوسفندیخ زده به چنگک چوب رختی آویزان بود عوض کرد و پس از چرخاندن صندلی، دور بازوهایم را گرفت و به زور امر کرد: بفرمائید!
چندین بار هم نورافکنها را عقب و جلو برد و صورت مدل(!) را تقریباً با فشار کج و راست کرد و بالاخره بعد از ور رفتن های مکرر به آلات و ادوات توی جعبه دوربین فرمان بیحرکت داد.
حرارت ناشی از روشنایی نورافکنها و رنج محکم بودن گره کراوات و خشک شدن رگهای گردن چنان بود که هر لحظه آرزو میکردم قال قضیه کنده بشود، ولی زهی تصورات باطل و خیال خام!
آقای عکاس ضمن این که خط سیر نگاهم را مشخص میکرد، گفت: لطفاً یه کمی لبخند بزنید.
همان طوری که تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمایل بود، بدون این که کوچکترین حرکتی به ستون فقرات بدهم، پرسیدم آخه چرا؟!
ـ برای این که توی عکس اخم کرده و عبوس میافتید و اون وقت هر کسی آن را ببیند به شما خواهد گفت اون عکاس بیشعور، عقلش نرسید بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائید!
به زور نیشم را باز کردم و بیصبرانه انتظار میکشیدم شاسی مربوط به عدسی دوربین را که همانند سرسیم دینامیت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولی نه تنها فشار نداد بلکه بیاختیار با دلخوری آن را ول کرد روی هوا. آمد به طرفم و کمی سرم را بیشتر به سمت چپ خم کرد. و گفت: توی لبخند که نباید دندونهای آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائین خوبه؟
ـ نه عزیزم، دندون به هیچ وجه معلوم نشه که توی عکس عین دراکولا بیفتد، سعی کنید لبهاتون کمی به طرفین کشیده بشه! ببینید این طوری، هوم......
عکاس مربوطه پس از گفتن این حرف خودش لبخندی زد و بنده عضلات صورت را طبق دستور ایشان به همان حالت درآوردم، ولی فایدهای نبخشید و طرف ضمن نگاه کردن به ساعتش گفت: آقا جون بنده کار دارم زود باش!
ـ قربونت برم، بنده که حاضرم، جنابعالی هی کج و راستم میکنی و میگی لبخند بزن!
ـ یعنی سرکاریه لبخند ساده هم بلد نیستید بزنید؟!
ـ این طوری خوبه، اوم....
ـ نه نه بازم ساختگیه!
ـ حالا؟۱
ـ استغفرالله ....خیر سر امواتت زور نزن، لبخند بزن، بازم نشد!
ـ پس میفرمائید چه خاکی به سرم بریزم؟ برم تریاک بخور؟
ـ لازم نیست خاک به سرتون بریزید یا تریاک بخورید. فقط یه لبخند بزنید!
ـ آخه مگه زور زورکی هم میشه لبخند زد؟ تا دل کسی خوش نباشه که نمیتونه بخنده، آقای عکاس!
ـ بله ....اما آدم اگر بخواد می تونه عین هنرپیشههایی که جلوی دوربین الکی لبخند میزنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشون میدن، لبخند بزنه.
ـ آخه آقای عکاس، خودت میگی هنرپیشه، بنده که هنرپیشه نیستم بتونم خودمو به قیافههای مختلفی دربیارم.
ـ یه لبخند ساده هم کاری داره که شما با این هیکل نتونی بزنی؟ حیف نون! (البته این جمله را خیلی آهسته گفت که نشنوم!)
بنده هم خودم را زدم به آن راه که مثلاً نشنیدم. گفتم: عجب گیری افتادیم هان.....اصلاً بیلبخند بنداز، شاید رئیس کارگزینی دلش برام بسوزه زودتر شغلی بهم بده!
ـ نمیشه جانم ......بزن میخوام برم به مشتریهای دیگرم برسم!
ـ بنده که میزنم ولی سرکار قبول نداری، بفرمایین!
مجدداً به زور لبخندی زدم ولی عکاس ضمن این که برای نشان دادن میزان انقلاب درونی عین قاپ بازهای سابق محکم با کف دست میزد به رانش گفت: آقاجان، این پوزخنده، نه لبخند!
ـ دیگه اونش به شما چه ربطی داره آقاجان؟ بنداز تمومش کن بریم دنبال بدبختیمون دِ .....خوشش میآد خون آدمو کثیف بکنه!
عکاس با شنیدن این حرف با ناراحتی تا وسط اتاق آمد و گفت:
ـ شاید جناب عالی برات اهمیتی نداشته باشه ولی من عکس مزخرف به دست کسی نمیدم که به شهرتم لطمه بخوره، بنده بیست و پنج سال آزگاره توی این خیابان عکاسم و خیلی از رجال مملکتتون میآن اینجا عکس میاندازن، اون اوایل هنرپیشههای فیلم فارسی واسهام سر و دست میشکستند، فهمیدی؟ بدبختی این جاست که اگر مغازه آدم شمال شهر نباشه، همه خیال می کنند از این عکاس آشغالهاست!
ـ حالا میفرمایید بنده چکار کنم؟
ـ یه لبخند بزنید، حاضر....اینجا رو نگاه کنین، بیحرکت، لبخند.
ـ آقاجون، نمیآد، درست مثل اینه که کسی ادرار نداشته باشه ولی بهش دستور بدن زور زورکی یه کاری بکنه، خوب نمیآد، نمیآد دیگه! خوب، وقتی نمیشه چه خاکی به سرم بریزم، میفرمائید برم خودمو بکشم؟ خودمو از بالای این ایوون بندازم توی پیاده رو؟!
ـ آقای محترم(!)لبخند زدن چه ربطی داره به ادرار؟ یه کمی عفت کلام داشته باشید،
نا سلامتی اینجا آتلیه عکاسیه نه توالت عمومی.
این بار عکاس لحن کلامش را عوض کرد و گفت:
ـ دوران گذشته را در ذهن مجسم کنید. خود به خود یک نوع حالت انبساط خاطر و لبخند توی صورتتون ظاهر میشه!
ـ بله وقتی کسی خاطرات خوشی توی زندگی نداره چطور ممکنه اونها رو به یاد بیاره؟ اصلاً جناب عالی تمام حرفهاتون زوره!
ـ غیر ممکنه خاطره خوشی توی زندگی کسی رخ نده. شما از ابتدا ماجراهایی رو که از بچگی براتون رخ داده در نظر مجسم کنید حتماً چندتای آنها خوشحال کننده بوده، چشماتونو هم بذارید و فکر کنید.
ـ اطاعت.......
حسب الامر عکاس چشمها را هم گذاشتم سنین طفولیت را به یاد آوردم که پدرم فوت کرده بود. با این که به علت صغر سن نمیدانستم زنده بودن با مردن چه فرقی دارد از دیدن اشک خواهر و مادر و سایر بستگان، بغض بیخ گلویم گیر کرده بود، بعداً هم اخراج از کلاس به جرم بدی خط و مصیبت مشق و تکالیف مدرسه و غرای پیدا کردن کار که به رئیس کارگزینی و مؤسسهای مراجعه میکردم، میگفت، متأسفانه تا اطلاع ثانوی استخدام ممنوعه.... و پیدا کردن یه پارتی و خرید کادو برای پارتی با اولین حقوق(!) و بعداً هم مصیبت اجاره نشینی و شب عروسیم که بر سر مهریه کار به زد و خورد کشید! و برادر عروس با مشت زد توی آبگاهم و کم کم به دنیا آمدن بچه توی بیمارستان و دعوا با حسابدار زایشگاه بر سر گرانی صورتحساب عمل سزارین و گرفتاری سرخک و مخملک....بچه و بعدش هم فاجعه ثبت نام در کودکستان، دعوا با متصدی شرکت تلفن که ودیعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولی نمیخواستندبه خانه ما سیم بکشند و باز پیدا کردن پارتی و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفاء و با «خرما» چای خوردن به علت گرانی قند و گیر نیامدن عمله و بنّا و گرانی مصالح ساختمانی و جریمه صد تومنی توقف ممنوع که هر چه به ستوان مربوطه می گفتم: جناب سروان جون(!) چون بچهام مریضه مجبور بودم جلو دواخونه نگه دارم نسخشو بپیچم.....به خرجش نمیرفت و خلاصه همین طور که داشتم توی مکافات مشکل ترافیک سیر می کردم که صدای آقای عکاس درآمد و گفت:
ـ آقا جون، مگه میخوای فرمول اتم کشف کنی که داری آنقدر به حافظهات فشار میآری آخه جانم ما هم کار و زندگی داریم، اگر بخواهیم واسه هر عکس بیقابلیتی (!) آنقدر معطل بشیم که حسابمون تمومه.
زود باش آقا جون (!) الهی رو آب بخندی....بخند راحتم کن!
ـ والله هر چی دارم میگردم نقطهی روشن و خوشحال کنندهای توی زندگیم گیر نمیآرم که منجر به لبخند طبیعی بشه.
جناب عالی هم که میفرمایین مصنوعیش به شهرت بیست و پنج سالهی مغازه تون لطمه میزند، این طوری خوبه؟!
ـ آخه این لبخند شما عین له له سگ میمونه. میفرمایید نه بلند شین خودتونو توی آیینه ببینین!
راستش اسم «سگ» را که آورد بیاختیار از جا بلند شدم با همان ستون فقرات خواب رفته و گردنی کج، شترق خواباندم زیر گوش عکاس!
او هم نامردی نکرد مثل کشتی گیرها رفت زیر دو شاخم بلندم کرد و محکم کوباند زمین. و در اثر این غلطیدن های متوالی نورافکن ها یکی پس از دیگری سقوط میکردند. وسایر مشتریها با شاگرد عکاس موقعی آمدند توی اتاق که ماها حسابی از خجالت همدیگر درآمده بودیم...طرف تمام رخت و لباسم را پاره کرده بود جز کراواتی که به خودش تعلق داشت!
توی کلانتری، بنده می گفتم: جناب سروان ایشون به من توهین کرده و عکاس ضمن این که صورت متورم و دندانهای شکستهاش را نشون میداد اصرار داشت پرونده برود پزشکی قانونی! خوشبختانه در اثر نصایح مسئولان کلانتری پرونده به دادسرا محول نشد و عجب این که وقتی صورت خون آلود یکدیگر را میبوسیدیم از دیدن آرواره طرف که عین بلال ریخته شده بود چنان لبخندی بر روی لبهایم نقش بسته بود انگار که بلیتم برنده جایزهی ممتاز شده!
همین طور که از کلانتری بیرون میآمدم نگاهم کرد و گفت: خب مرد حسابی این لبخند را میخواستی زودتر بزنی!
و من حالا نخند کی بخند ..... چون به علت افتادن دوتا از دندان های جلویی موقع حرف زدن بکسوات میکرد! یعنی «زودتر بزنی» را عین تریاکیها میگفت: ژوتر بژنی!!
محمد پور ثانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست