چهارشنبه, ۳۰ خرداد, ۱۴۰۳ / 19 June, 2024
مجله ویستا

غنچه و توفان


غنچه و توفان

ابرسیاه توفان را به خشم‌آورد. چهره توفان برافروخته شد و چون بادی سیاه در دشت چرخید.
هرچه بر سرجایش بود جدا می‌کرد و با خود می‌برد، فرقی نمی‌کرد خار باشد یا گل، درخت باشد یا ریشه، …

ابرسیاه توفان را به خشم‌آورد. چهره توفان برافروخته شد و چون بادی سیاه در دشت چرخید.

هرچه بر سرجایش بود جدا می‌کرد و با خود می‌برد، فرقی نمی‌کرد خار باشد یا گل، درخت باشد یا ریشه، شن باشد یا سنگ.

خشم توفان بیش از قبل بود. همه حیوانات دشت در شکاف تپه‌ای یا گودالی در زمین پنهان شده بودند و از ترس به خود می‌لرزیدند.

توفان رفت و رفت و رفت تا به غنچه کوچکی رسید.

هرچه سعی کرد نتوانست غنچه را از جای بردارد.

گاه به عقب بر می‌گشت و با سرعتی دو‌چندان خود را به غنچه می‌کوبید.

گاه گردبادی درست کرده و دور تا دور غنچه را می‌گرفت و گاه دندان خشمش را در خاک اطراف گل فرو می‌برد.

توفان مدتی به این کار ادامه داد و وقتی دید که دیگر هیچ راهی ندارد خسته و بی‌جان در کنار غنچه از نفس افتاد نگاهی به غنچه‌کرد.

غنچه سر حال بود، می‌شکفت و لبخند می‌زد. توفان با صدای گرفته از روی عصبانیت پرسید: «از چه اینگونه لبخند می‌زنی؟ از چه می‌شکفی؟»

غنچه کوچک لبخندی زد و گفت: «از نسیم باران تو!»