شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
مجله ویستا

دعا


دعا

صبح بیدار شدم. به رسم هر روز تصمیم گرفتم تا پیاده به سر کارم بروم. چند متری بیشتر از خانه دور نشده بودم که احساس کردم یک خودرو حمل زباله قدم به قدم در کنارم حرکت می‌کند. در همین لحظه …

صبح بیدار شدم. به رسم هر روز تصمیم گرفتم تا پیاده به سر کارم بروم. چند متری بیشتر از خانه دور نشده بودم که احساس کردم یک خودرو حمل زباله قدم به قدم در کنارم حرکت می‌کند. در همین لحظه راننده جلوی پای من ترمز کرد و شیشه را پایین داد. به خودم گفتم حتماً می‌خواهد آدرسی از من بپرسد. او گفت: آقا من نوه‌ای کوچک دارم به نام جِرِمی. او اکنون در بیمارستان به وسیله دستگاه‌های مخصوص زنده مانده است.

باز به خودم گفتم که او حتماً از من پول می‌خواهد. دستم را به سمت کیف پولم بردم، اما راننده دو باره گفت: من به چیزی احتیاج ندارم جز اینکه شما هم مثل تمامی کسانی که هر روز در سر راهم می‌بینمشان و از آنها تقاضای دعا برای نوه‌ام دارم، نوه‌ام را دعا کنید. ممکن است این کار را برای من انجام دهید؟ من در همان لحظه سرم را به نشانه رضایت تکان دادم، چشمانم را بستم و برای جِرِمی کوچولو دعا کردم.

آن روز مشکلات همیشگی که هر لحظه با آنها دست و پنجه نرم می‌کردم، جلوی من کوچک و حقیر بودند. این امر به اندازه‌ای برایم واضح و روشن بود که مطمئن شدم پیرمرد هم همان لحظه برایم دعا کرده است. باز هم می‌گویم خدایا جِرِمی را شفا بده.

مترجم: آرش میری خانی

منبع: ‏ ummah.com