یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

نامه ای به مراب


نامه ای به مراب

بخشی از نامه آلتوسر به دوستش, مراب مامار داشویلی, فیلسوف گرجی, در زیر می آید, نامه ای که پس از مدت ها گشوده شد و به واسطه آن ارتباط مکاتبه ای تنگاتنگی از سال ۱۹۶۸ آغاز شد و مدت ها به درازا کشید

بخشی از نامه آلتوسر به دوستش، مراب مامار داشویلی، فیلسوف گرجی، در زیر می آید، نامه ای که پس از مدت ها گشوده شد و به واسطه آن ارتباط مکاتبه ای تنگاتنگی از سال ۱۹۶۸ آغاز شد و مدت ها به درازا کشید.

مراب در ۱۹۹۰ مرد، تخصص او فلسفه غرب بود و در مسکو تدریس می کرد و بعدها، در ۱۹۸۵، در تفلیس افکار او به گونه ای بنیادی بر نظریه آگاهی تاثیر گذاشته اند. (رجوع شود به مذاکرات او با آنی اپلبون «اندیشه های ممنوع»، انتشارات اود. ۱۹۹۱)

۱۶ ژانویه ۱۹۷۸؛مراب بسیار عزیزم، نامه ات را همراه با گردنبند کوچکی که در آن بود، امروز از طریق پست دریافت کردم. بسیار هیجان زده ام. جواب تو در آن بود. و بعد آنی، خبرهای جدید ریز و درشتی را که نمی دانم کی دیده بود، پشت سر هم می رساند (او همیشه خبرها رو به هم می رسونه، ولی نمی دونم از کجا) و در مجموع به من می گویند که تو «روبه راهی». من بعضی هاشان را باور می کنم و بعضی دیگر را نه، چون به جز این دو، همیشه حالت سومی هم وجود دارد.

اما من تو را بیش از اینها می شناسم و با خود می گویم که حتماً حق با من است و این در حالی است که تمام نشانه ها خلاف آن را ثابت می کنند. تصور می کنم که همه دوستان حال شان خوب است و این بار با دست تو حقیقت را لمس می کنم. دوست دارم ببینمت و با سخنانت همراه شوم، اما چه خیال خامی، درست همان طور که یک بار پیش بینی کرده بودم، حقیقت در پیرامون تو وجود دارد، «خبرها واگیردارند»، این روزها همه چیزها با هم ارتباط دارند، موانع دیگر تاثیر ندارند، تنها صورت های ارتباط با حقیقت تغییر کرده اند و این مهم است که ارتباطات یا اخبار را منتشر می کنند یا بی رحمانه جلو حرکتشان را می گیرند.

من بارها به آنچه در نامه ات بود، فکر کرده ام، چندین بار؛ «من درمی مانم که ما این چنین ژرفای همه چیز را برهنه و عریان می بینیم.» ناگزیریم که بفهمیم، اما کدام یک گران تر تمام می شود، من این را با نبود آنان که رفته اند، قضاوت می کنم؛ تاوان نماندن سنگین تر است. و با این سخن کمی از آنانی که رفته اند را وادار می کنیم تا در برابر حمله ما با نمایش «بچه گرگ ها» از خود دفاع کنند. همان هایی که درباره جنگل حرف هایی برای گفتن دارند.

تو شاید درباره «مذاکره» ای که مانیفستو در ونیز برگزار کرده بود، چیزهایی شنیده باشی، موضوع اش بررسی موقعیت کشورهای بعد از انقلاب بود، احتمالاً حالا دیگر تمام شده است. من نیز برای مذاکره به آنجا رفتم. فرصت زیادی برای اظهارنظر به من نمی دادند، چون بیشتر مهاجران بودند که مداخله می کردند و آنها نیز تابع اعضای اتحادیه و سیاست هایش بودند. در یک آن به نظرم رسید که باید چیزی گفت، (این مزاحم های پرآوازه، حتماً این گفته هاینه را شنیده ای که رو به یکی از دشمنانش می گوید؛ «...کیست که به خاطر شهرتش معروف شود.») من آنجا بودم و همه این را می دانستند، با این جمله کمی نصیحت شان کردم و آخر آتشی برپا شد. چون چیزی مرا (به این جمله) پیوند می داد. با کمی بی شرمی می توان این را این گونه نامید؛ اخلاق قصوی یا احساس داستانی. تو اخلاق را با احساس داوری می کنی.

مطمئناً شرایط اقتصادی و آداب و رسوم نیز «بی تاثیر» نیستند. (برای و به وسیله کسانی که از این شرایط و آداب بهره می برند)، و همه می دانیم که موقعیت ها، مثل لک لک ها هستند، حتی زمانی که بسیار پایین پرواز می کنند، در گذرند (البته لک لک ها انواع مختلف دارند)، با این وجود مساله دیگری در کار است و طبق معمول چیزی بیشتر از این حرف ها؛ حالا، نوبت حساب و کتاب است. اینکه چه کسی به حساب ها رسیده، اهمیت زیادی ندارد، در نهایت هیچ کس؛ اما روزی خواهد رسید که خرده حساب های فراموش شده، روی لیست بلندبالایی ظاهر می شوند؛ و معمولاً این ولخرج ها نیستند که جمع شده اند تا صورت حساب را بپردازند، بلکه آدم هایی از نوع من و تو (و چند نفری که گم و گور شده اند) آنها را تسویه می کنند.

مثل همه صورت حساب های تحریف شده و پراشتباه باید دوباره همه چیز را بررسی کرد، اما در قدم اول باید آن را پذیرفت. همه اینها جزء سیاست کثیف و نظری ای هستند که بی هیچ پیشینه ای (البته به جز از نوع بدش) برای همه این امتیاز را دارند که نمی شود ازشان سرپیچی کرد. در هر صورت برای خود (تا آنجا که می دانیم و آگاهیم) و برای دیگران، آن هم چه دیگرانی، باید پرداخت.

این روایتی بود از خلاصه آنچه که در مذاکره می گذشت و بدون اینکه در اظهار دلایلم سختی ای متحمل شوم، آن را نوشتم. برای بند آوردن آب سد. سدهایی که ماکیاول از آنها سخن می گوید، اما شاید او کاسه ای زیر نیم کاسه داشته و ما حالا می بینیم آیا کاسه ای در کار بوده یا نه. من هیچ گاه این قضیه را نخواهم فهمید. دگرگونی شرایط، بله، این اولین مرتبه نیست، با جمع شدن نقایص، روزی همه چیز روشن خواهد شد. نسبت به آینده بی تفاوت، زمانی طولانی برای تصمیم گیری و بعد انگار که ضربه ای خورده باشیم، ما دیگر همفکر نیستیم.

اما این بار اگر واقعیت انباشته شود و حتی اگر دوباره تکرار شود، نشانه ها همچنان پنهان خواهند بود و تصویر دیگرم این چنین است؛ دست و پنجه نرم کردن در جبهه، در زمانی چنین طولانی، تا برای فهمیدن اینکه جنگی در کار نیست و فهمیدن اینکه جبهه های دیگر و جنگ هایی دیگر در همه جا وجود دارند؛ (چه چیزی جایشان را پر خواهد کرد) خصوصاً در پشت سر. باید کوتوسف۱ باشیم تا هنگام عقب نشینی بزرگ در سرما چگونه روی اسب خوابیدن را بدانیم. اما دیگر اسبی نیست (دیگر ما اسبی نداریم، و بی اسب چگونه می توان روی اسب خوابید؟)

در عقب نشینی زمان، در محدودیت ها و دیوانگی هایش، در این حالت است که کسی درک می کند، اینجا دیگر آگاهی و حضورش که همیشه در رفت و آمد است، کارساز نیست. من آشکارا روزی را می بینم که دوره انجام کارهایم به ۱۵ سال کشیده است. و همه اش صرف تدارک کمی توجیه آن هم از نوع فرانسوی اش شده، با کمی خردگرایی مفید که با منابعی (نظیر کاوالیه، باشلار، کانگیلهم و در کنارشان، انگل سنت اسپینوزا - هگلی) تقویت شده است، و کمی ادعای مارکسیستی (ماتریالیسم تاریخی) که از آن به منزله معلوماتم استفاده می کنم. همان چیزی که در انتها در سنت پسندیده همه آثار فلسفی وجود دارد؛ مثل ضمانت و تعهد.

من چیزها را می بینم، آنها همان اند که بوده اند، ادعاها و ضدادعاها نیز همان گونه اند و من هم همانم، طور دیگری نمی شود با این همه کنار آمد. جواب دندان شکنی که دادم بسیار طبیعی بود، همانقدر که توفان ها و تگرگ های اسپینوزا طبیعی بودند. من به نیمی از آنها باور دارم؛ مثل «روح نیک»، اما این نیمچه بر گمانی بر نیم دیگر سنگینی می کند.

بی شک این داربست به مردم فرصت می داد تا از سقف خانه ها بالا روند و خواهیم دید که چه بر سر سقف ها و خانه ها خواهد آمد، منظره ای دیدنی از سقف نوردی آنها، چیزها طبق معمول اندکی پیچیده اند و به علاوه من به حقیقت دیگری رسیده ام، اینکه نوشته ها از منطقی پیروی می کنند که به راحتی نمی توان اصلاح شان کرد، البته در صورتی که بتوانی آنها را بدون فیلسوف بودن دنبال کنی.

اصلاح کردن، اصلاح کردن، همیشه چیزی هست که فراموش شود... زندان شخصیت همچنان باقی است، حتی اگر «شخصیت» به دنبال کشف خود در متن، بی احتیاطی کرده و تصمیم بگیرد که خبر تغییر و دگرگونی خود را اعلام کند. و من این حکم مشهور را یادآور می شوم. هیچ گاه کارهای جوانی تان را ننویسید، هیچ گاه اولین کتابتان را ننویسید، هیچ کس در این جنگ برنده نیست، هیچ کس؛ زیرا که منطق بازی نظریه ها با خود نظریه ها منطبق نیست. اما سوال در آگاهی از این امر است که چگونه این گذشته فرضی یا نظری را در شرایطی اینچنینی که بدان تن داده ایم، می توان اداره کرد؟

تنها جوابی که آناً به ذهنم می رسد، سکوت است. و با وجود همه تفاوت ها، من تو را باور می کنم، که دلایل بسیار دیگری برایش دارم. من چگونه وسوسه و سرچشمه عقب نشینی را در «اعماق متافیزیک» می شناسم، همان چیزهایی که فرصت در تنهایی مبارزه کردن را به ما می دهند.

سکوت که ممکن است، قاطع و قطعی باشد چرا نباشد؟ یا عقب نشینی کنیم تا اینکه چیزهایی کوچک و کم ارزش نظیر ماکیاول، گرامشی و همسرانشان یا چندتایی سیاهه درباره اهانت به فلسفه، منتشر شوند، چه افکار فرسوده ای به دنبال خود می کشم، تو آنها را به یاد داری؟ باید به کمک تجربه و به شکلی رضایت بخش در گردش هایمان در مراتع، تصحیح کنم یا آداب و رسوم خوشگذرانی را به جا آورم؟ نمی دانم چه باید کرد؟

هنگامی که باید آگاهی درستی از چیزهایی مانند شرایط، بحران اقتصادی، سازمان ها، کشورهای «سوسیالیست» و دیگر چیزها داشته باشیم، آگاهی مان بسیار ناچیز است. من این دانش را ندارم، ولی باید مانند مارکس ۱۸۵۲، دوباره با آغاز شروع کرد، اما دیگر خیلی دیر شده است، خستگی، کسالت و تنهایی، نگاهی به سن و سالت بینداز، مطمئناً امکان این وجود دارد که به کاپیتال مارکس بازگردیم، حالا ما آنچه را که او در استدلالش نمی گنجد، درک می کنیم، آنچه که به ایده اثر دست پیدا نمی کند، بلکه به برهان های خود استناد می کند؛ اما در آنجا نیز، این منطق شایسته، برای ایجاد اغتشاش کافی نیست، باید مکانیسم را دوباره به حرکت واداشت، تا از خود تکه های دیگر را جعل کند، درست مثل فرهنگ فلسفی کوچکی که در حال تهیه آن هستم.

تو از «بیزاری ها» می گویی؛ من در اطراف خود به انتظار کلام نشسته ام، در کنار بهترین ها. با این همه، اینجا مثل زمانی نیست که نزد تو بودم، اما کلام همان است که بود. کلامی بسیار دور که دیگر پیدایش نمی کنیم، در همه این کثافت ها گم شده است، کلام، در جست وجوی حقیقت پیروز می شود. چون همه جایگاه ها با جریان دیوانه وار چیزها، کنده شده اند. ما دیگر نمی توانیم در هیچ رودخانه ای شنا کنیم.

مگر اینکه، تیرک عادی ای باشیم که در زمین فرو رفته است، همانی که در سکوت همچنان استوار مانده است، بر روی زمینی که می توان بدان اطمینان کرد. و همه در تب و تاب پیدا کردن تکه زمینی در زیر آبها هستند. و در پس همه اینها «نوسان جهان» مونتنی است که «زمین» را پیدا کرده، در ستیزهایش با موقعیت ها آن را دیده است. اما کتاب قبلاً تمام شده است باید چیز دیگری پیدا کرد.

اگر توانستی برایم بنویس، من خریدار «اعماق متافیزیک» تو هستم؛ کنجکاوم که بدانم چگونه آن را نوشته ای، و هم اینکه در لابه لای جواب هایت، به سوال هایی که ذهنت را مشغول و درگیر می کند، پی ببرم.

من تابستانی بسیار سخت را گذرانده ام، اما حالا به تعادلی اطمینان بخش رسیده ام، می توانم کمی مطالعه کنم و همچنین صبور باشم.مشکلات دنیا چه روش شگفت انگیزی دارند تا بیایند و خود را به رویاهایمان بچسبانند، باورنکردنی و بی رحمانه است؛ من آن را زیسته ام. و من اولین پایان ها را زیسته ام. این به من جرات و آرامش می دهد «آگاهی». اما هنوز هیچ تغییری در دنیا حاصل نشده، بلکه تنها تاثیر «آگاهی» بر وسوسه های روح است... این آغازی است که مثل تمام آغازها دلگرم کننده است. بهتر است به جای بر هم زدن نظم جهان، نظم افکار را مشوش کند.

از اینکه نامه ام آنقدر طولانی شد، عذر می خواهم، مراب عزیز. من همه اینها را در اینجا تنها برای خود حفظ می کنم؛ با تو، جور دیگری است. می بوسمت و نگرانت هستم.لویی

پی نوشت

Koutousav -۱ سردسته ارتش روس که در جنگ با ناپلئون لشکر فرانسوی ها را شکست داد.

لویی آلتوسر

مترجم : پریسا رشیدی